خلق امر نو با انقلاب
هدف همه انقلابها نوعی غلبه بر ترس است و ترس نیز، ترسی اسطورهای است که نهایتا در ریشههای ماقبل تاریخی هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا ... قرار دارد.
کد خبر :
۶۸۵۸۶
بازدید :
۱۱۷۹
نقطه شروع بحث من ناممکن بودن ارایه تعریف مفهومی از ذات و ماهیت انقلاب و ارایه نظریهای برای انقلاب است. به نظر من دو ویژگی اصلی انقلاب به معنای تاریخی و مدرن آن، ارایه تعریفی از آن را ناممکن میکند. این دو ویژگی عبارتند از: ۱. خلق امر نو و ۲. ارجاع به خود. هر انقلابی، امکان ساختن یک وضعیت جدید و امکان نوآوری را باز میکند و خودش دست به خلق امر نو میزند و این کار را بیش از هر چیزی در مورد خودش انجام میدهد. به عبارت دیگر نوعی ارجاع به خود ویژگی اصلی هر انقلابی به ویژه در فضای مدرن است.
انقلابی که نتواند خودش را انقلاب بنامد و در نامگذاری خودش به عنوان انقلاب حضور نداشته باشد، اصلا پا نمیگیرد. به همین دلیل انقلاب میتواند با ارجاع به خودش از طریق توانایی خلق امر نو تعیین کند سوژه انقلاب، هدف و روش آن چیست و چگونه پیش میرود. همه اینها اجزای ارجاع به خود و توانایی انقلاب برای آن است که بتواند اینها را از نو بسازد و تعریف کند.
بنابراین هر چه از پیش بگوییم، در مقابل این قدرت خلاقیت انقلاب بیمعناست و خود انقلاب میتواند این سویههای مختلف را از نو بسازد، خواه در عرصه فرهنگ و نظر و خواه در سیاست و اجتماع و عمل. با دور شدن از ضرورت تعریف نظری انقلاب و با رجوع به تاریخچه و فضای کلی که حول و حوش مفهوم انقلاب در دسترس ماست، شاید بتوان نقطه شروع را ایده آدورنو قرار داد که میگوید هدف همه انقلابها نوعی غلبه بر ترس است و ترس نیز، ترسی اسطورهای است که نهایتا در ریشههای ماقبل تاریخی هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا ... قرار دارد.
یعنی هر شکلی از فرادستی-فرودستی به ریشههای اسطورهای باز میگردد و انقلاب میکوشد بر این ترسی که اسطوره در دل همه شکلهای تجربه اجتماعی درج کرده، غلبه کند. اتفاقا خود انقلاب به دلیل همین درگیری با این ترس اسطورهای و اسطورهپردازی، در معرض اسطورهای شدن و اسطورهپردازی قرار میگیرد. به همین دلیل شاید بهترین راه تلاش برای اسطورهزدایی از آن باشد. اسطورهزدایی در اینجا بازگشتی از در عقب به یک تعریف نظری نیست..
یعنی اسطورهزدایی حقیقی مساوی با رجوع به مفهومپردازی عقلانی و فلسفه عقلگرا به ویژه ذیل آن چیزی که تحت عنوان «علم» (از قرن هجدهم به این سو) در مقابل اسطوره مطرح میکند، نیست. ما در قرن بیستم شاهد آن بودیم که خود علم میتواند به یک اسطوره بدل شود و همان نقش اسطورهای را در تحکیم یک نظام سلطه همگانی ایفا کند. در واقع نقطه مقابل اسطوره و اسطورهپردازی نه نوعی مفهومپردازی نظری در راستای علم، بلکه دقیقا همان چیزی است که آن را تاریخ و تفکر تاریخی میخوانیم.
یعنی اسطورهزدایی حقیقی مساوی با رجوع به مفهومپردازی عقلانی و فلسفه عقلگرا به ویژه ذیل آن چیزی که تحت عنوان «علم» (از قرن هجدهم به این سو) در مقابل اسطوره مطرح میکند، نیست. ما در قرن بیستم شاهد آن بودیم که خود علم میتواند به یک اسطوره بدل شود و همان نقش اسطورهای را در تحکیم یک نظام سلطه همگانی ایفا کند. در واقع نقطه مقابل اسطوره و اسطورهپردازی نه نوعی مفهومپردازی نظری در راستای علم، بلکه دقیقا همان چیزی است که آن را تاریخ و تفکر تاریخی میخوانیم.
این را که اسطورهزدایی از دل یک تفکر تاریخی بیرون میزند به شهادت رگههای ضداسطورهای و اخلاقی که در ادیان توحیدی هست، میتوان نشان داد، گسست این ادیان به ویژه یهودیت و مسیحیت از دستگاه اسطورهپردازی پاگان (مشرک) نشاندهنده این است که آنچه مقابل اسطوره میایستد، تاریخ و تفکر تاریخی است. به همین دلیل است که از دید من پرداختن به انقلاب فقط با رجوع به تجربههای واقعی و تاریخی که به آنها دسترسی داریم، امکانپذیر است. این بهترین شیوه برای اسطورهزدایی و رفع ابهام و مقابله با سویههای ابهام برانگیزی است که در تجربه و فهم ما از انقلاب به عنوان یک پدیده مدرن خانه کرده است.
تعریف تاریخی انقلاب
البته روشن است که این یک روش سلبی است. یعنی قصد من ارایه تعریفی دوباره از انقلاب نیست، بلکه میکوشم با ملاحظاتی تاریخی نشان دهم که امروز نیز خواه در ارتباط با انقلاب کبیر فرانسه و خواه در انقلاب اکتبر زمینه بحث تاریخی باز است و عملا هر شکلی از درگیری با چیزی به نام سیاست انقلابی و کنش یا نظریه انقلابی مستلزم بازگشت به این تجربهها و تامل در آنهاست و اگر قرار است چیزی به نام سیاست انقلابی باشد، ناچارا از دل همین تجربه تاریخی در میآید. البته این تجربه تاریخی نیز کاملا ما را به انقلاب کبیر فرانسه بهمثابه الگوی اصلی و آنچه به مفهوم انقلاب در دوره مدرن شکل میدهد، میرساند.
تعریف تاریخی انقلاب
البته روشن است که این یک روش سلبی است. یعنی قصد من ارایه تعریفی دوباره از انقلاب نیست، بلکه میکوشم با ملاحظاتی تاریخی نشان دهم که امروز نیز خواه در ارتباط با انقلاب کبیر فرانسه و خواه در انقلاب اکتبر زمینه بحث تاریخی باز است و عملا هر شکلی از درگیری با چیزی به نام سیاست انقلابی و کنش یا نظریه انقلابی مستلزم بازگشت به این تجربهها و تامل در آنهاست و اگر قرار است چیزی به نام سیاست انقلابی باشد، ناچارا از دل همین تجربه تاریخی در میآید. البته این تجربه تاریخی نیز کاملا ما را به انقلاب کبیر فرانسه بهمثابه الگوی اصلی و آنچه به مفهوم انقلاب در دوره مدرن شکل میدهد، میرساند.
یعنی هم کنش و هم مفهوم انقلاب در عصر جدید از انقلاب کبیر فرانسه بر میآید. اینجاست که شاید بتوان از طریق مقایسه تاریخی، از این تفکر تاریخی برای زدودن ابهامات در این زمینه استفاده کنیم. انقلاب کبیر فرانسه آن قدر تعیینکننده است که به عنوان یک رخداد سیاسی-تاریخی، نه فقط آینده بلکه گذشته تاریخی را نیز به شکل کاملا علیت رو به پس عوض میکند. یعنی با نگاهی که از دل انقلاب کبیر فرانسه برمیآید، میتوان نسبت به گذشته برخورد انتقادی کرد و واژه انقلاب را از برخی رخدادها جدا کرد، به ویژه دو واقعه اساسی قابل ذکر است: ۱- انقلاب امریکا و جنگ استقلال (۱۷۷۶) و ۲- انقلاب ۱۶۴۲ که به حکومت کرامول رسید. این دو مورد میتواند زمینهای برای روشنگری تاریخی باشند.
دولت و انقلاب
با در نظر داشتن این دو مورد تاریخی، به این نتیجه میرسیم که باید هر چه بیشتر بر انقلاب فرانسه تاکید کنیم. در متن آن هم میبینیم که از قضا انقلابهای پیروز در دوران مدرن، به نام یک کشور گره خوردهاند، مثل انقلاب روسیه، انقلاب فرانسه، انقلاب ایران در مقایسه با قیام اسپارتاکوس یا قیام مزدک یا جنبش سربداران یا قیام دهقانها در قرن شانزدهم آلمان. این نشان میدهد که ما در مفهوم تاریخی از انقلاب، با دوگانهای روبهرو هستیم. شاید از قضا عنوان کتاب لنین که از برجستهترین متفکران سیاسی قرن بیستم هست را باید از این منظر دید یعنی «دولت و انقلاب».
به عبارت دقیقتر انقلاب همیشه دوگانهای است که در مقابلش دولت و حکومت قرار دارد و این چیزی است که انقلاب در مفهوم مدرن را از قیام یا شورش جدا میکند. انقلاب همیشه در مقابله با یک «رژیم سابق» (آنسیان رژیم) صورت میگیرد و در این معنا شاید بتوان گفت، بهترین تجسم انقلاب، همان خط تیرهای (-) است که در اصطلاح مشهور «ملت-دولت» (nation-state)، ملت را از دولت جدا میکند. یعنی آن خط تیره (-) تجسم انقلاب است، زیرا از یکسو کاملا ملت و مردم را از چیزی به نام دولت سوا کرده و نوعی گسست ایجاد میکند و از سوی دیگر به یک معنا خط رابطه ملت با دولت نیز هست.
من بر این دوگانه تاکید میکنم، زیرا از دل این دوگانه است که بحثهای مفصل قبل و بعد از انقلاب مطرح میشود، با این مساله که انقلاب با نوعی گسست، همه چیز را دو بخش میکند. یعنی نه فقط زمان یا سیاست یا قدرت، بلکه خود انقلاب هم به دلیل همان مکانیسم ارجاع به خود، به واسطه خودش دوپاره میشود. ما در تجربه انقلاب ۵۷ نیز با این پرسش مواجه هستیم که انقلاب تا کجا انقلاب باقی ماند و از کجا به بعد ما فقط با ابزاری روبهرو هستیم که در مسیر بازسازی نظم پیشین دولت تهماندههای انرژی انقلاب را از آن خود میکند.
البته این ایدهها را باید بتوان به شکل تاریخی بیان کرد. در مورد خودمان همیشه ملاحظاتی هست و نمیتوان به شکل تاریخی به آن نزدیک شد. اما میتوان با مثالهای دیگر مثل انقلاب فرانسه، ایدهها را از دل تجربه تاریخی بیرون کشید. برای پرهیز از تفصیل سعی میکنم از پرداختن به مثالها اجتناب کنم و فقط به دو نکته اشاره میکنم. دو نکتهای که در تجربه ما از انقلاب در عصر مدرن میتواند مسالهساز باشد.
سوژه انقلاب
نخست بحث سوژه انقلاب یا مردم است. اگر به واقعیت تاریخی مراجعه کنیم، بسیاری از ساختهها و پردازشهای اسطورهای کنار میروند. یک تصور چنین است که وقتی میگوییم مردم انقلاب کردند، گویا همه حضور داشتند. اما وقتی واقعا به تجربه تاریخی مراجعه میکنیم، میبینیم که نه فقط همه مردم نمیتوانند در تجربهای به این شکل مشارکت کنند، بلکه حتی اکثریت نسبی نیز حضور دارند و در بسیاری موارد، اقلیت عددی و کمی هستند، اما ما آنها را مردم مینامیم. آنها در این لحظه این دعوی را میکنند که به نام مردم صحبت میکنند.
دولت و انقلاب
با در نظر داشتن این دو مورد تاریخی، به این نتیجه میرسیم که باید هر چه بیشتر بر انقلاب فرانسه تاکید کنیم. در متن آن هم میبینیم که از قضا انقلابهای پیروز در دوران مدرن، به نام یک کشور گره خوردهاند، مثل انقلاب روسیه، انقلاب فرانسه، انقلاب ایران در مقایسه با قیام اسپارتاکوس یا قیام مزدک یا جنبش سربداران یا قیام دهقانها در قرن شانزدهم آلمان. این نشان میدهد که ما در مفهوم تاریخی از انقلاب، با دوگانهای روبهرو هستیم. شاید از قضا عنوان کتاب لنین که از برجستهترین متفکران سیاسی قرن بیستم هست را باید از این منظر دید یعنی «دولت و انقلاب».
به عبارت دقیقتر انقلاب همیشه دوگانهای است که در مقابلش دولت و حکومت قرار دارد و این چیزی است که انقلاب در مفهوم مدرن را از قیام یا شورش جدا میکند. انقلاب همیشه در مقابله با یک «رژیم سابق» (آنسیان رژیم) صورت میگیرد و در این معنا شاید بتوان گفت، بهترین تجسم انقلاب، همان خط تیرهای (-) است که در اصطلاح مشهور «ملت-دولت» (nation-state)، ملت را از دولت جدا میکند. یعنی آن خط تیره (-) تجسم انقلاب است، زیرا از یکسو کاملا ملت و مردم را از چیزی به نام دولت سوا کرده و نوعی گسست ایجاد میکند و از سوی دیگر به یک معنا خط رابطه ملت با دولت نیز هست.
من بر این دوگانه تاکید میکنم، زیرا از دل این دوگانه است که بحثهای مفصل قبل و بعد از انقلاب مطرح میشود، با این مساله که انقلاب با نوعی گسست، همه چیز را دو بخش میکند. یعنی نه فقط زمان یا سیاست یا قدرت، بلکه خود انقلاب هم به دلیل همان مکانیسم ارجاع به خود، به واسطه خودش دوپاره میشود. ما در تجربه انقلاب ۵۷ نیز با این پرسش مواجه هستیم که انقلاب تا کجا انقلاب باقی ماند و از کجا به بعد ما فقط با ابزاری روبهرو هستیم که در مسیر بازسازی نظم پیشین دولت تهماندههای انرژی انقلاب را از آن خود میکند.
البته این ایدهها را باید بتوان به شکل تاریخی بیان کرد. در مورد خودمان همیشه ملاحظاتی هست و نمیتوان به شکل تاریخی به آن نزدیک شد. اما میتوان با مثالهای دیگر مثل انقلاب فرانسه، ایدهها را از دل تجربه تاریخی بیرون کشید. برای پرهیز از تفصیل سعی میکنم از پرداختن به مثالها اجتناب کنم و فقط به دو نکته اشاره میکنم. دو نکتهای که در تجربه ما از انقلاب در عصر مدرن میتواند مسالهساز باشد.
سوژه انقلاب
نخست بحث سوژه انقلاب یا مردم است. اگر به واقعیت تاریخی مراجعه کنیم، بسیاری از ساختهها و پردازشهای اسطورهای کنار میروند. یک تصور چنین است که وقتی میگوییم مردم انقلاب کردند، گویا همه حضور داشتند. اما وقتی واقعا به تجربه تاریخی مراجعه میکنیم، میبینیم که نه فقط همه مردم نمیتوانند در تجربهای به این شکل مشارکت کنند، بلکه حتی اکثریت نسبی نیز حضور دارند و در بسیاری موارد، اقلیت عددی و کمی هستند، اما ما آنها را مردم مینامیم. آنها در این لحظه این دعوی را میکنند که به نام مردم صحبت میکنند.
این دعوی اتفاقا جایی است که انقلاب بودن یا نبودن کنش آنها روشن میشود. جایی که هر انقلابی سویه پرفورماتیو خودش را نشان میدهد که آیا واقعا میتواند چنان که ادعا میکند، نماینده مردم باشد یا خیر؟ یعنی آیا مثلا کسانی که در میدان تحریر نشستهاند، میتوانند خودشان را به عنوان کلیت مردم معرفی کنند یا خیر. از قضا دقیقا کنار گذاشتن این بعد پرفورماتیو و خصلت سراپا سیاسی حرکت که ادعا و خطرکردنی در آن است، باعث میشود که ما تصوری اسطورهای از سوژه انقلابی و مردم به عنوان یک کلیت تو پر مییابیم، به عنوان یک هویت یکپارچه که جانشین شاه و کسی که نماینده قدرت استبدادی مطلق است، میشود. از این نظر میبینیم که این جایگزین مردم به جای حاکم مستبد، میتواند حتی یک دیکتاتوری خونریزتر و فشردهتری را به وجود بیاورد.
به همین دلیل باید اتفاقا این ملاحظه تاریخی که هیچ وقت با یک مردم به معنای همه طرف نیستیم، را به خاطر داشت و در نظر داشت که فقط با یک وعده و ادعایی مواجه هستیم که باید به لحاظ سیاسی تایید شود و از دل مبارزه بیرون میزند که آیا این عده نماینده همه مردم هستند یا خیر. این همه هیچ وقت نمیتواند جایگاه قدرت را به عنوان یک امر اسطورهای به نام مردم پر کند.
گشودگی انقلاب
آن چیزی که در حرکت مردم و دعوی سیاسیشان دیده میشود، گشودگی به این است که ما چند هزار نفری که اینجا هستیم، نماینده همه هستیم. این نوعی گشودگی بهسمت نوعی کلیتپذیری یا یونیورسالیزیشن را به ارمغان میآورد، نوعی حرکت به سمت کلیت انسانیت و بشریت. این امری است که در همه انقلابهاست. این همان گرایش به گسترش انقلاب است. اما این گسترش بعدا به یک پیام ایدئولوژیک در خدمت یک دولت یا حکومت بدل میشود. در حالی که مساله این است که این کلیتپذیری را به عنوان یک هویت توپر و چیزی به نام مردم مقدس و امر نمادینی که هیچ شکافی در آن وجود ندارد و به یک معنا از هویت توپر آسمانی برخوردار است، در نظر نگیریم.
گشودگی انقلاب
آن چیزی که در حرکت مردم و دعوی سیاسیشان دیده میشود، گشودگی به این است که ما چند هزار نفری که اینجا هستیم، نماینده همه هستیم. این نوعی گشودگی بهسمت نوعی کلیتپذیری یا یونیورسالیزیشن را به ارمغان میآورد، نوعی حرکت به سمت کلیت انسانیت و بشریت. این امری است که در همه انقلابهاست. این همان گرایش به گسترش انقلاب است. اما این گسترش بعدا به یک پیام ایدئولوژیک در خدمت یک دولت یا حکومت بدل میشود. در حالی که مساله این است که این کلیتپذیری را به عنوان یک هویت توپر و چیزی به نام مردم مقدس و امر نمادینی که هیچ شکافی در آن وجود ندارد و به یک معنا از هویت توپر آسمانی برخوردار است، در نظر نگیریم.
اگر این را کنار بگذاریم، آن چیزی که هست، گشودگی به سمت کلیت بشریت است که در هر انقلابی هست و به تعبیر کانت سبب میشود در همه کسانی که ناظر انقلاب هستند، شور و اشتیاق ایجاد شود. این مرحله اولیه کانت با انقلاب است که عملا در او به عنوان یکی از آلمانیهایی که از آن سوی راین شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ایجاد کرد، زیرا این کمالپذیری کل بشریت و همه جوامع بشری را در دل خودش دارد.
به عبارت دیگر پیام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله امید برای بهروزی همگان است، حتی در جوامعی که از دور شاهد انقلاب هستند. این سویه اشتیاق بخش انقلاب، کاملا به مساله گشودگی مردم انقلابی به یک کلیت جهانی گره خورده است.
اما خود این قضیه مردم و مساله گسترش انقلاب و شور و شوقی که انقلاب ایجاد میکند، نهایتا به نظر من به روشنگری تاریخی در ارتباط همان تقابلی باز میگردد که انقلاب فرانسه نمونه اساسی آن است، تقابل میان دولت و انقلاب. انقلابی که همواره خودش را به عنوان گسست از هر نوع قدرتی تعریف میکند. تردیدی نیست و ما در نمونههای تاریخی نیز شاهد این هستیم. این امر نه به یک نوع ساختار اقتصادی زیربنایی، بلکه به یک واقعیت تاریخی تکثیر دولتها باز میگردد که هر جا انقلاب میشود، آن انقلاب از جانب دولتهای همسایه به شکلهای مختلف سرکوب میشود.
یعنی اگر در مردم کشورهای همسایه نوعی شور و اشتیاق ایجاد میشود، دولتهای این کشورها سعی میکنند انقلاب را سرکوب کنند و به همین علت همیشه در هر انقلابی، با جنگ و دخالت خارجی همراه هستیم. به همین علت است که خواه ناخواه هر انقلابی در ابتدا ناچار است، ابزارهای دفاعی برای خودش بسازد و این نقطه شروع بدل شدن و رد شدن از آن مرز و تبدیل شدن به ابزار ساختن دولت است.
در ضرورت حفظ گسست انقلابی
یعنی مساله اصلی این است که وقتی به خود انقلاب و ذات تاریخی آن مینگریم، آن را نیرویی میبینیم که به هیچوجه ضرورت ندارد خودش را به هیچ نوع مکانیسم اجتماعی حتی سوسیالیسم پیوند بدهد و احتیاج ندارد خودش را در قالب سیاست قدرت به عنوان شکلی از تسخیر قدرت و دولت نشان بدهد. اینکه انقلاب بتواند آنچه به لحاظ تاریخی بوده و هست، باقی بماند، یعنی نوعی گسست و تقابل با دولت، «هر شکلی از حکومت یا دولت» و اینکه انقلاب بتواند از طریق ساختن نهادهایی مستقل از دولت، شکل دیگری از با هم بودن اجتماعی را ایجاد و حفظ کند، مهم است.
اما خود این قضیه مردم و مساله گسترش انقلاب و شور و شوقی که انقلاب ایجاد میکند، نهایتا به نظر من به روشنگری تاریخی در ارتباط همان تقابلی باز میگردد که انقلاب فرانسه نمونه اساسی آن است، تقابل میان دولت و انقلاب. انقلابی که همواره خودش را به عنوان گسست از هر نوع قدرتی تعریف میکند. تردیدی نیست و ما در نمونههای تاریخی نیز شاهد این هستیم. این امر نه به یک نوع ساختار اقتصادی زیربنایی، بلکه به یک واقعیت تاریخی تکثیر دولتها باز میگردد که هر جا انقلاب میشود، آن انقلاب از جانب دولتهای همسایه به شکلهای مختلف سرکوب میشود.
یعنی اگر در مردم کشورهای همسایه نوعی شور و اشتیاق ایجاد میشود، دولتهای این کشورها سعی میکنند انقلاب را سرکوب کنند و به همین علت همیشه در هر انقلابی، با جنگ و دخالت خارجی همراه هستیم. به همین علت است که خواه ناخواه هر انقلابی در ابتدا ناچار است، ابزارهای دفاعی برای خودش بسازد و این نقطه شروع بدل شدن و رد شدن از آن مرز و تبدیل شدن به ابزار ساختن دولت است.
در ضرورت حفظ گسست انقلابی
یعنی مساله اصلی این است که وقتی به خود انقلاب و ذات تاریخی آن مینگریم، آن را نیرویی میبینیم که به هیچوجه ضرورت ندارد خودش را به هیچ نوع مکانیسم اجتماعی حتی سوسیالیسم پیوند بدهد و احتیاج ندارد خودش را در قالب سیاست قدرت به عنوان شکلی از تسخیر قدرت و دولت نشان بدهد. اینکه انقلاب بتواند آنچه به لحاظ تاریخی بوده و هست، باقی بماند، یعنی نوعی گسست و تقابل با دولت، «هر شکلی از حکومت یا دولت» و اینکه انقلاب بتواند از طریق ساختن نهادهایی مستقل از دولت، شکل دیگری از با هم بودن اجتماعی را ایجاد و حفظ کند، مهم است.
مساله قبل انقلاب و بعد از انقلاب کاملا به این موضوع باز میگردد، زیرا قبل از انقلاب خطوط و وظایف روشن است و شور انقلابی و زمان و مکان و تجربه انقلابی برای همه افراد روشن است، به همین علت است که تالیران میتواند از آن به عنوان دوران شاد یاد بکند. دقیقا به این خاطر است که مرزها روشن است، اما هیچ چیزی در فردای انقلاب، ضرورت تاریخی و قانون زیربنایی و اقتصادی وجود ندارد که سرنوشت انقلاب را با یک دولتسازی و دخیل شدن در سیاست قدرت پیوند بزند.
اینکه چطور میشود این فضای دوگانه را حفظ کرد، به نظر من با رجوع به موارد تاریخی از جمله مساله شوراها در انقلاب روسیه و درگیری آنها با دولت میتوان به پاسخ رسید، از قضا این حزب بلشویک بود که این دو را با هم بهطور کامل یکی کرد. عین همین را در تجربه کمون پاریس و به شکلهای بیشماری در تجربه خودمان برای یکی، دوسال اول میبینیم.
ما در سالهای اول با ادامه قدرتی که بیرون از سیاست قدرت خودش را تعریف میکرد، روبهرو بودیم و اگر هم خطایی وجود داشت، به این دلیل است که به جای آنکه قدر فضایی را که خود انقلاب ساخته بود، بدانیم یعنی فضایی که در آن یک نیرو و شکلی از با هم بودن را ممکن کرده بود که میتوانست مستقل از جنگ قدرت و دولت باشد، آن را ابزاری برای درگیر شدن اسطورههای انقلاب بورژوا دموکراتیک یا انقلاب سوسیالیستی کردیم.
مساله اصلی این است که انقلاب در ارجاع به خود و خلق امر نو بتواند دقیقا امری مجزا از سیاست قدرت و کل دم و دستگاه قدرت و حکومت باشد و آن را حفظ کند. این چیزی نیست جز تداوم آن چرخش و ادامه گسترش زمان در لحظه حال در قالب حفظ گسست انقلابی و جلوگیری از هضم و جذب انقلاب در آن وضعیت همیشگی دولت و مردم.
آدورنو میگوید هدف همه انقلابها نوعی غلبه بر ترس است و ترس نیز، ترسی اسطورهای است که نهایتا در ریشههای ماقبل تاریخی هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا ... قرار دارد. یعنی هر شکلی از فرادستی-فرودستی به ریشههای اسطورهای باز میگردد و انقلاب میکوشد بر این ترسی که اسطوره در دل همه شکلهای تجربه اجتماعی درج کرده، غلبه کند. اتفاقا خود انقلاب به دلیل همین درگیری با این ترس اسطورهای و اسطورهپردازی، در معرض اسطورهای شدن و اسطورهپردازی قرار میگیرد.
گشودگی به سمت کلیت بشریت است که در هر انقلابی هست و به تعبیر کانت سبب میشود در همه کسانی که ناظر انقلاب هستند، شور و اشتیاق ایجاد شود. این مرحله اولیه کانت با انقلاب است که عملا در او به عنوان یکی از آلمانیهایی که از آن سوی راین شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ایجاد کرد، زیرا این کمالپذیری کل بشریت و همه جوامع بشری را در دل خودش دارد؛ به عبارت دیگر پیام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله امید برای بهروزی همگان است، حتی در جوامعی که از دور شاهد انقلاب هستند.
آدورنو میگوید هدف همه انقلابها نوعی غلبه بر ترس است و ترس نیز، ترسی اسطورهای است که نهایتا در ریشههای ماقبل تاریخی هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا ... قرار دارد. یعنی هر شکلی از فرادستی-فرودستی به ریشههای اسطورهای باز میگردد و انقلاب میکوشد بر این ترسی که اسطوره در دل همه شکلهای تجربه اجتماعی درج کرده، غلبه کند. اتفاقا خود انقلاب به دلیل همین درگیری با این ترس اسطورهای و اسطورهپردازی، در معرض اسطورهای شدن و اسطورهپردازی قرار میگیرد.
گشودگی به سمت کلیت بشریت است که در هر انقلابی هست و به تعبیر کانت سبب میشود در همه کسانی که ناظر انقلاب هستند، شور و اشتیاق ایجاد شود. این مرحله اولیه کانت با انقلاب است که عملا در او به عنوان یکی از آلمانیهایی که از آن سوی راین شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ایجاد کرد، زیرا این کمالپذیری کل بشریت و همه جوامع بشری را در دل خودش دارد؛ به عبارت دیگر پیام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله امید برای بهروزی همگان است، حتی در جوامعی که از دور شاهد انقلاب هستند.
منبع: روزنامه اعتماد
۰