هر جسدی داستانی دارد

هر جسدی داستانی دارد

محتمل به نظر می‌رسید که از عفونت زخم جراحی مرده باشد، زخمی که سر باز کرده بود، ولی پزشک قانونی می‌گفت: او در همین چند ساعتی که از بیمارستان مرخص شده مواد کشیده و اُوردوز کرده است. برای اطمینان، جسد را به کالبد‌شکافی ارجاع داد.

کد خبر : ۷۹۱۹۲
بازدید : ۲۶۹۹
هر جسدی داستانی دارد که خودش نمی‌تواند تعریف کند
مرده‌ها حرف نمی‌زنند، ولی کالبدشکاف‌ها بلدند چطور از آن‌ها حرف بکشند. آن‌ها اجساد را پرونده‌هایی بایگانی‌شده می‌بینند و، وقتی دربارۀ مرده‌ها خیال‌بافی می‌کنند، انگار دارند از روی پرونده می‌خوانند: «ساییدگی دنده‌ها نشان می‌دهد زیاد زمین می‌خورده، پس تنها زندگی می‌کرده.
زخم روی قلبش هم می‌گوید در بچگی خیلی مریض می‌شده و به‌خاطر مشکلات مالی به پزشک مراجعه نکرده». واقعاً هم بیراه نمی‌گویند. آن‌ها رویداد‌های پنهانی را می‌بینند که در اعماق بدن انسان‌ها حک شده است. جردن کسینر از تجربۀ حضور در سردخانه و همکاریِ چندروزه‌اش با کالبدشکاف‌ها می‌گوید.
جسد‌های زیادی در سال ۲۰۱۸ دیده‌ام. در حال تحقیق روی داستانی دربارۀ پزشک قانونی بودم و به‌ناچار شاهد کالبد‌شکافی و صحنۀ مرگ و بیرون و درون اجساد بسیاری شدم. برای من، برخوردی کاملاً متفاوت با انسان بود: سینه‌های شکافته، تندیس‌وار و خونین، با شگفتی‌های بسیار.
استخوانی ظریف شبیه نعل اسب در غضروفی در گلو پنهان است. شکم، با آن سرخی تندش، وقتی نور به آن تابیده می‌شود زیبایی شگفتی دارد. سخت‌شامه، که غلافی است دور مغز و نخاع، چنان سرسختانه به داخل جمجمه می‌چسبد که جز با ابزاری شبیه قلم یا اسکنه جدا نمی‌شود. صدا درون جمجمۀ خالی پژواک می‌یابد. سر‌انجام رنگ پوست عوض می‌شود و باد می‌کند و جدا می‌شود و مثل کاغذ سیگار لوله می‌شود.

این اطلاعات به چه کار شخصی می‌آید که هنوز درون بدنِ خودش زندگی می‌کند؟ بدن یعنی چه؟ تقریباً تمام اجسادی که دیدم در پزشک قانونی بودند: طاق‌باز و لخت، با برچسبی دور انگشت پا، به‌ردیف، روی تخت‌های فلزی. پوشاک و سایر متعلقاتشان در کیسه‌ای قهوه‌ای کنارشان بود.
روالی استاندارد برای نگهداری اجساد در مرده‌شوی‌خانه اعمال می‌شود؛ بدن فقره‌ای می‌شود که وارد نظام بروکراتیک شده تا دسته‌دسته، مطالعه، فهرست‌بندی و در‌نهایت مرخص شود. در این بستر، اجساد چیزی شبیه افراد هستند و البته شبیه کتاب‌هایی در کتابخانه.

گاهی جسدی را پیش از ورود به این مراحل می‌دیدم، پیش از اینکه تبدیل به محصولی چنین خنثی شود. موردی خاص را به یاد می‌آورم؛ به خانۀ زنی رفتم که روی زمین در اتاق‌خواب افتاده بود. آن روز عصر گوش‌به‌زنگ بودم؛ اگر کسی به پزشکیِ قانونی اطلاع می‌داد که باید به صحنۀ مرگ برود و جسدی را دریافت کند، پزشکی قانونی هم به من اطلاع می‌داد که همراهش بروم.
داخل سوییت اجاره‌ای‌ام نشسته بودم و چشمم به گوشی موبایل بود، چشم‌انتظار مرگ کسی در آن شهر. این زن هم نخستین مرگِ آن عصر بود؛ من هم سوار ماشین پزشکی قانونی شدم و راهی محلۀ مسکونی و آرامی شدیم که نور‌های چراغ‌گردانِ آبی و قرمز روشنش کرده بود.

وضعیت خانۀ زن نقطۀ مقابل مرده‌شوی‌خانه بود: کثیف، ترسناک، هر‌کس در گوشه‌ای مبهوت و حیرانِ چیزی. ساختمان خانه در حال فروپاشی بود و داخل آن نیز مملو از زباله شده بود. در اتاق‌خواب آن زن آن‌قدری فضای خالی وجود نداشت که تیم اورژانس بتواند کارش را انجام دهد. البته نگران ابتلا به ساس و کک هم بودند. پس تصمیم بر این شد او را جا‌به‌جا کنند. شش یا ده تا سگ هم در خانه لای دست و پا می‌چرخیدند.
پلیس‌ها بلافاصله ماجرا را از قول خانوادۀ مرحوم نقل کردند: محله‌ای بود که نمی‌شد به‌سادگی به مواد غذایی با‌کیفیت و تازه با قیمت مناسب دسترسی پیدا کرد. آن زن هم مانند بسیاری دیگر از ساکنین آن محله دچار سوء‌تغذیه بود.
سوءتغذیه منجر به دیابت نوع دو شده بود و دیابت هم به ناخوشی‌هایی که نیاز به دارو‌های مسکن داشت؛ داروی مسکن هم منجر به اعتیاد شد، اعتیاد به خرید مخدر، مخدر به مشکلات قلب و کبد و هزار جور مشکل دیگر، و آن مشکلات منجر به نیاز به توان‌بخشی و جراحی برای بهبود مشکلات جسمی و بیماری، و آن جراحی‌ها منجر به توان‌بخشیِ بیشتر و الی آخر.
محتمل به نظر می‌رسید که از عفونت زخم جراحی مرده باشد، زخمی که سر باز کرده بود، ولی پزشک قانونی می‌گفت: او در همین چند ساعتی که از بیمارستان مرخص شده مواد کشیده و اُوردوز کرده است. برای اطمینان، جسد را به کالبد‌شکافی ارجاع داد.

کالبد‌شکافی تمرین قصه‌گویی است: در غیاب اطلاعات اعتماد‌کردنی، این کار پزشک قانونی است که ماجرای مرگ را بکاود. پزشک قانونی می‌گوید «هر جسدی داستانی دارد، داستانی که خود شخص نمی‌تواند تعریفش کند». وقتی شواهد قطعی از آنچه رخ داده در دست نیست این جسد است که زبان باز می‌کند. در مورد این زن، کالبد‌شکافی مشخص خواهد کرد که او بر اثر اُوردوز مرده است یا عفونت یا حملۀ قلبی یا چیزی دیگر.

یکی از قوانین کالبد‌شکافی این است که، پس از یافتن دلیل مرگ، متوقف نشوی. هدف از کالبد‌شکافی ترسیم کل شرایط بدن در آن لحظۀ مشخص است: تمام زوایا، علامت‌ها، نقایص و ویژگی‌ها. «وای، توی بچگی‌هاش تب روماتیسمی داشته».
این را پزشک قانونی گفت و به من اشاره کرد تا نزدیک‌تر بیایم و به زخمی بهبود‌یافته در قلب یک زن پنجاه‌و‌چندساله نگاه کنم.
یک‌بار دیگر هم پزشکی در عکس قفسۀ سینۀ پیرزنی کوچک‌اندام ده‌ها شکستگی بهبود‌یافتۀ دنده‌ها را نشان داد. احتمالاً بسیار زمین می‌خورده. احتمالاً زمانی بسیار طولانی تنها زندگی می‌کرده، زمانی که نمی‌بایست تنها زندگی می‌کرد.

این را پیشتر نمی‌دانستم: تجربه‌ها در ژرفای پیکرمان حک شده‌اند. دربارۀ زخم‌ها و سفید شدن زود‌هنگام مو و لکه‌های آفتاب‌سوختگی می‌دانستم، اینکه ظاهر بازتابی از عادات و تجارب است، اینکه آثار باقی‌ماندۀ آسیب‌ها و بیماری‌ها که ظاهر و حرکت بدن را برای همیشه تغییر می‌دهند.
ولی رگ‌هایمان نیز چنین است! حتی انحنای کف پا؛ اینکه کدام‌یک از مفاصل با آرتروز ورم می‌کردند. یک‌بار یک مردم‌شناس در پزشکی قانونی صرفاً با معاینۀ دندان‌های یک اسکلت توانست سن و جنس و رژیم غذایی و وضعیت اقتصادی‌اجتماعی و پیشینۀ پزشکی و تا‌حدودی کشور مبدا را تشخیص دهد. در‌این‌معنا، بدن هم محصول است و هم بایگانی.

دریدا می‌گوید بایگانی عملکردی مشابه پروتز دارد؛ حافظۀ مصنوعی است؛ بایگانی از جایی آغاز می‌شود که حافظه شکست می‌خورد و به‌قول لیندا هاویلند، استاد دانشگاه و مربی رقص، «بستری فراهم می‌کند تا عمل یادآوری [به بایگانی‌ها]امانت داده شود، چندی بعد پس گرفته شود، ازنو تولید، و به‌نحوی بازگو شود».
دریدا می‌گوید بایگانی نیازمند «مقداری بیرون‌بودگی» ۱ است، جایی غیر از خویشتن برای نگهداری اطلاعات و حافظه. از لحاظ تاریخی، ما اینجا را سازه‌ای حقیقی در نظر گرفته‌ایم، فضایی جدا برای محافظت از هر‌آنچه انتخاب شده تا از گذر زمان در امان بماند. «بدون آن بیرون، هیچ بایگانی‌ای در کار نیست».

دریدا می‌پرسد، ولی این «بیرون» یعنی چه. حتی درون ذهن خودمان هم «بستر، سطح یا فضایی درونی» وجود دارد که تجربه بر آن حک می‌شود یا در آن بایگانی می‌شود، حتی پس از اینکه به دست فراموشی سپرده شود. هاویلند می‌گوید بدن بخشی حیاتی از این دوگانۀ بیرونی-درونی است: یک «بایگانی ذی‌شعور».
در این منطق، بدن حامل خویشتن۲ است و حتی خودِ خویشتن است، ولی در‌عین‌حال درون خودش جایی دارد که غیر از خویشتن است. بخشی از چیز‌هایی که به فراموشی سپرده می‌شوند آنجا هستند.

بیش از هر تجربه‌ای، رویارویی با زنی که کف اتاق‌خوابش مرده بود من را به ورطۀ خشم یا سوگ انداخت، جایی که حتی پس از اتمام این سفر گزارشی نیز در آن باقی ماندم. تا آن لحظه، کم‌و‌بیش اوضاع تحت کنترلم بود. اجساد در مرده‌شوی‌خانه همه خارج از متن و بستر هستند، ولی پس از آن زن هر جسدی که می‌دیدم دیگر آن سترونیِ نسبیِ مرده‌شوی‌خانه را نداشت.
مرگ او هم خیلی خاص به نظر می‌رسید -چشمم به سینه‌بند‌ش افتاد که روی فرش افتاده بود و به چهرۀ پسرانش وقتی که مؤدبانه از پزشک قانونی اجازه می‌خواستند او را پیش از حمل ببینند- و هم خیلی معمولی بود، بیش‌از‌اندازه حاصل نظام‌هایی غیر‌شخصی، خیلی شبیه خبری تکراری.
پس از آن، سرشار از خشم می‌شدم از دیدن نوزادان روی میز کالبد‌شکافی، از دیدن نوجوانانی که خودکشی کرده بودند، از اُوردوز‌ها، از همه. وقتی خودم را درون آینه می‌دیدم و یا وقتی به سایرین نگاه می‌کردم فقط آن حالت نهایی بدن را می‌دیدم.
بدن‌های آشنایان و عزیزان، اینک، غریبه و گروتسک و بیچاره و سرد و فاسد و بی‌روح بودند. هر‌که را می‌دیدم روی میز کالبد‌شکافی تجسمش می‌کردم. سعی می‌کردم نگذارم این مسئله رفتارم را عجیب‌و‌غریب کند، ولی باز‌هم از کنار قصابی‌ها رد نمی‌شدم.

بغرنجیِ تلقی بدن به‌مثابۀ بایگانی این است که، طی تاریخ، این مقامات و اشخاص مقتدر بوده‌اند که بایگانی‌ها را ترتیب داده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که چه چیزی ارزش حضور در بایگانی را دارد و آن‌ها بوده‌اند که می‌دانستند چه چیزی داخل بایگانی هست. ولی اکثر مواردی که چیزی روی بدن ما حک می‌کنند خارج از کنترل ما هستند.
هیچ مقامی بشخصه نمی‌تواند روی سوء‌تغذیۀ دوران کودکی ما اثر بگذارد، یا روی اینکه اهل کدام کشور هستیم، روی زخم‌هایمان، ناخوشی‌ها، ویژگی‌های کلی‌مان یا عادات و شرایط اجتماعمان. حتی بخش اعظمی از این دستگاهمان را هرگز ندیده و نخواهیم دید.
با‌این‌حال، چنین حس نیرومندی داریم -یا باید داشته باشیم- که عاملیت اصلی بر بدن‌هایمان در اختیار خودمان است. از این حسمان به‌شکلی قانونی حفاظت می‌کنیم، برای کسب سود آن را دست‌کاری می‌کنیم، کسانی را که مصداق بارزِ این حس و این عاملیت هستند گرامی می‌داریم و آن را به فرزندانمان هم می‌آموزیم. تلقی بدن به‌مثابۀ یک بایگانی ذی‌شعور اذعان بر این مسئله است که ما هم حکاکیم و هم کتیبه.

چند ماهی طول کشید، ولی بالاخره خاطرۀ واضح آن اجساد محو شد. خوشبختانه، دیگر آدم‌ها را روی میز کالبد‌شکافی تجسم نمی‌کردم. کمتر به آن پیرزنِ ریزجثه با دنده‌های شکسته فکر می‌کردم و یا به آن نوزادی که در آتش‌سوزی جان داده بود. هنوز هم تصاویری زود‌گذر، بیشتر مربوط به صحنه‌های چندش‌آور، گه‌گاه از جلوی چشمانم می‌گذشت، ولی نه به‌اندازۀ سابق. به خودم اجازۀ فراموشی داده بودم و از این کارم ممنون بودم.

بیشترین چیزی که بدن ثبت و ضبط می‌کند برای ما ناشناخته است. نمی‌توانیم بفهمیم کدام تجربه‌ها ردی باقی خواهند گذاشت و کدام تجربه‌ها از بین خواهند رفت، به همان نحو که بدن نیز در‌نهایت از بین خواهد رفت. این چیزی است که طی جلسات طب سوزنی به آن فکر می‌کنم.
کشیدگی یا دردی که بدنم به‌دور از آگاهیِ خود‌آگاهِ من ترتیب داده است بیرون می‌زند و بهبود می‌یابد. چند سالی می‌شود که برای کشیدگی دردناک مفصلِ فک طب سوزنی انجام می‌دهم. از زمان نوجوانی، با افزایش استرس، دچار این درد می‌شوم. یکی از عضلات فک چنان اسپاسمی داشت که وقتی به پشت دراز می‌کشیدم گردنم می‌لرزید، مانند دست کودکی که از سر ناتوانی می‌لرزد.
نام نخستین متخصص طب سوزنی من الیزابت بیشاپ بود (در همان مرکز نام یکی دیگر از متخصصان سونتاگ بود، ولی الیزابت بیشاپ را ترجیح می‌دادم. این متخصصان طب سوزنی هم اسامی جذابی دارند).

به پشت روی تخت تاشو دراز کشیدم و مؤدبانه سرزنشم کردند که چرا جوراب‌هایم را در‌نیاورده‌ام. الیزابت بیشاپ فرمان «نفس بکش» داد و سعی کردم به حرفش گوش بدهم. وقتی یک سوزن در ملاجم فرو کرد، سلسله‌ای از ماهیچه‌های سرم که فکم را می‌کشیدند همگی به ناگاه شل شدند. پس از جلسۀ نخست، درد فکم از بین رفت و تا چند ماه دیگر نیز باز‌نگشت.

اخیراً سراغ یک متخصص دیگر رفتم که نامش مالی بِورج بود. مالی خونگرم و آرام بود. دفترش با صندلی‌هایی راحت تزئین شده بود و بوی غلیظ عصارۀ گیاهان را می‌داد. با‌این‌حال، این جلسۀ طب سوزنی شدیدتر از موارد پیشین بود: هر سوزنی که فرو می‌کرد موجب چنان انقباضی در عضله می‌شد که چند نفس عمیق می‌کشیدم تا جیغ نزنم.

طب سوزنی همیشه دردناک نیست، ولی درد مخصوصی دارد. فرو‌کردن سوزن سوزناک نیست، ولی می‌تواند موجب انقباض عضله شود و آن را پیش از شل‌شدنِ نهایی به تپش بیندازد. درد ترسناکی نیست، ولی عجیب است. همان اوایل متوجه شدم، بسته به اینکه به چه فکر می‌کنم، جای سوزن‌های خاصی درد می‌گیرند.
وقتی به کار فکر می‌کنم، عضلۀ میان انگشت شست و اشاره درد می‌گیرد. وقتی عصبانی هستم، سوزن روی جناغ سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌تپد. بعد هم بر‌طرف می‌شود.

بیست دقیقه پس از شروع طب سوزنی توسط مالی بورج، نزدیک زمانی که دیگر درد آرام‌آرام محو می‌شود، بوی مرگ به مشامم رسید. اتاق پر شد از بوی زنی که کف اتاق‌خوابش افتاده بود، بوی مرده‌شوی‌خانه، بوی اتاق کالبد‌شکافی. وحشتناک است، بویی منحصربه‌فرد. بو از کجا می‌آمد؟
سرم، رو‌به‌پایین، درون یک بالشت حلقوی بود و از همان میدان دید محدود دنبال موشی مرده در کف اتاق بودم. پس از اتمام جلسه برخاستم و به اطراف نگاه کردم. حس خوبی نداشتم، زیرا مطمئن بودم حیوانی مرده آن دور‌و‌بر هست.
چیزی آنجا نبود. از مالی تشکر کردم و بیرون زدم. همسرم هم، در همان اتاق، جلسۀ طب سوزنی داشت و تا سوار ماشین شدیم، پرسیدم: «یه چیزی تو اون اتاق مرده بود. چطوری تونستی تمرکز کنی؟».

خیره به من نگاه کرد. شامۀ او به‌مراتب قوی‌تر از من است، ولی بویی حس نکرده بود، هیچ بویی.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را جردن کیسنر نوشته است و در تاریخ ۳ فوریۀ ۲۰۲۰ با عنوان «The Artifact» در وب‌سایت پاریس ریویو منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ با عنوان «کالبدشکافی تمرین قصه‌گویی است» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است.

•• جردن کیسنر (Jordan Kisner) نویسندۀ اغلب نشریات انگلیسی‌زبان ازجمله گاردین و آتلانتیک است. کتاب او جا‌های تنگ (Thin Places) مجموعه جستار‌های اوست که در مارس ۲۰۲۰ به بازار خواهد آمد.

[۱]exteriority
[۲]self
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید