دخترى كه مى افتد مى افتد...

کد خبر : ۱۲۹۲۴
بازدید : ۱۶۷۴

فرادید | مارتاى نوزده ساله از آسمانخراش خم شده بود و از آن بالا شهر را كه در شب مى درخشيد تماشا مى كرد. سرش گيج مى رفت. آسمانخراش نقره اى رنگ و بلند بود و سربرافراشته بر آسمان. شبى پاك و زيبا بود، باد تكه هاى كوچك ابر را بر زمينه خوشرنگ آسمان لاجوردى به اين سو و آن سو مى برد. هنگامى بود كه شهر الهام بخش انسان ها مى شد و بايد كور بودى اگر نفس از آن همه زيبايى نمى بريد.

توده عظيم ساختمان ها را كه تا افق ادامه داشت مى ديد. در افق سپيدى ساختمان ها تمام مى شد و درست در نقطه پايان آن دريا بود، كه از آن بالا به نظر مى آمد در هوا معلق است و مانند افسانه هاى مشرق زمين، شب به مثال حريرى مى آمد، شبى به مثال ولوله اى نورانى و لرزان.

مردها در شب قوى و زن ها قوى ترند.

در شب پالتوى پوست است و ويولن و ماشين، سردرهاى شب رنگ و روشن كاباره ها است. طارمى هاى كاخ هاى خاموش است، چشمه است، الماس است، باغ هاى قديمى ساكت است، جشن است، هوس است، عشق است و فراتر از تمام اينها جادوى مخرب شب است كه پيروزى و سربلندى را در خيابان ها منتشر مى كند.


مارتا تمام اينها را ديد، بعد از نرده ها خم شد و خود را در فضا انداخت. حس كرد در فضا بى حركت مانده، اما داشت به سرعت پايين مى رفت.

آسمانخراش بسيار بلندارتفاع بود و به همين دليل كوچه ها و ميدان ها بسيار دور به نظر مى رسيدند و كسى نمى دانست چقدر وقت لازم بود تا آدم به آن آخر برسد. ولى دختر همچنان مى رفت و پايين تر مى رفت.

آفتاب كه هنوز كاملاً غروب نكرده بود، تمام سعى اش را مى كرد تا لباس كوچك مارتا را روشن كند. لباس، بهاره و بسيار معمولى بود و معلوم بود از مغازه اى ارزان قيمت خريدارى شده است. ولى نور شاعرانه غروب آفتاب لباس را قشنگ كرده بود و تقريباً لباس خوبى به نظر مى آمد.

از بالكن هاى ميلياردرها دست هاى مهربان به سويش دراز مى شدند و به او گل و ليوان هاى نوشيدنى هديه مى دادند.

دختر خانم، يك جرعه كوچك؟

اوه، پروانه كوچك مهربان، چرا لحظه اى پيش ما نمى مانى؟

و او در حالى كه همچنان پرواز مى كرد، مى خنديد و خوشحال بود (و همانطور كه پايين مى رفت) نه متشكرم دوستان. نمى توانم، عجله دارم زودتر برسم.

و آنها از او مى پرسيدند: بايد به كجا برسى؟

مارتا جواب مى داد: آه... از من نپرسيد.

و دست هايش را به نشانه خداحافظى دوستانه برايشان تكان مى داد.

مردى جوان، قدبلند، مو قهوه اى و بسيار جذاب بازوانش را گشود تا او را بگيرد، مرد از دختر خوشش آمده بود ولى مارتا همانطور كه پايين مى رفت گفت: آه، آقا چه طور جرات مى كنيد؟

و فقط مكثى كرد كه با نوك انگشتانش به سردماغ مرد بزند.

پس آدم هاى طبقه پولدار هم او را به حساب مى آورند و از اين فكر لبريز از خوشى شد. حس كرد جذاب و زيبا شده. روى تراسى پر از گل در ميان رفت و آمد پيشخدمت هاى سفيدپوش و قهقهه هاى خنده و آوازهاى عجيب و غريب، براى چند دقيقه اى شايد هم كمتر از دخترى كه از كنار پنجره شان گذشت حرف زدند (دختر از بالا به پايين مى رفت و مسافت را عمودى مى پيمود!)

بعضى ها مى گفتند كه دختر زيبايى بود و بعضى ديگر معتقد بودند كه... اى... ولى همگى يك زبان نظرشان اين بود كه دختر جالبى بود.

آنها به دختر گفتند: تو حالا حالاها وقت دارى. به اندازه يك عمر فرصت دارى. پس چرا اينقدر براى رفتن عجله مى كنى؟ حالا حالاها وقت دارى كه بدوى و نفس ات از دويدن بند بيايد. چرا عجله مى كنى، كمى هم پهلوى ما بمان، مهمانى كوچك دوستانه اى داريم و مطمئن هستيم كه به تو بد نخواهد گذشت...

دختر مى خواست به آنها جواب بدهد ولى سرعتش آنقدر زياد شده بود كه ناگهان ديد دو سه طبقه پايين تر است.

راستش وقتى آدم نوزده ساله است چقدر راحت و سرخوش به پايين مى افتد! البته و بدون ترديد فاصله اى كه او با آخر راه داشت، يعنى با كف كوچه، بسيار زياد بود، البته از چند لحظه پيش فاصله كمتر شده بود ولى به هر حال او هنوز در حال پايين رفتن بود و حالاحالا ها بايد مى رفت. در فاصله همين پايين رفتن ها بود كه خورشيد هم در دريا غرق شد. همه ديدند كه خورشيد مثل يك قارچ قرمز و لرزان وارد آب هاى دريا شد. ديگر انوار زندگى بخش خورشيد نبود تا پيراهن دختر را روشن كند و از آن چيز قشنگى بسازد. خوشبختانه تمام پنجره ها و تراس هاى آسمانخراش روشن بودند و وقتى او از كنار آنها مى گذشت روشنايى كافى به رويش مى افتاد و تمام بدنش را روشن مى كرد.

حالا ديگر مارتا فقط داخل آپارتمان هاى پر از مهمان و هياهوى آدم هاى بى غم را نمى ديد. بلكه ادارات و دفاتر كار را مى ديد كه پر بود از آدم هاى اونيفورم پوش كه لباس شان به رنگ آبى يا سياه بود. آنها را مى ديد كه پشت ميزهاى كوچك شان به رديف و پشت سر هم نشسته اند.

اغلب شان مثل مارتا دختران جوان بودند، يا شايد حتى جوان تر از مارتا. همه خسته از كار روزانه كه گاهى نگاهشان را از ماشين تحرير برمى داشتند و به اطراف نگاه مى كردند.

آنها هم او را ديدند و چندنفرشان به سوى پنجره دويدند و با فرياد گفتند: كجا مى روى؟ چرا اينقدر عجله دارى؟ تو كه هستى؟

و او جواب داد: آن پايين منتظرم هستند، مرا ببخشيد نمى توانم با شما باشم.

و همانطور كه داشت پايين مى رفت راحت و رها خنديد.

ولى خنده هايش ديگر طنين خنده هاى پيشين اش را نداشت.

ديگر حسابى شب بود و مارتا احساس سرما كرد. در همين موقع پايين را نگاه كرد و در مدخل يك خانه نوارى از يك نور شديد ديد. تعدادى ماشين دراز و سياه ايستاده بودند (و به خاطر فاصله زيادى كه با آنها داشت آنها را به قد مورچه مى ديد) زن ها و مردها با عجله از ماشين ها پياده مى شدند و در ميان آن همه كسانى كه به قد مورچه بودند توانست برق و تلالو جواهراتشان را تشخيص دهد. در داخل خانه پرچم هاى فراوانى برافراشته بودند.

به خوبى مى شد فهميد كه جشن بزرگى در حال برگزارى است درست مثل همان جشنى كه مارتا از وقتى بچه بود دلش مى خواست در آن شركت كند.

حتماً نبايد چنين موقعيتى را از دست مى داد.

در آن پايين، بخت، تقدير، قصه هاى افسانه اى و جشنى براى شروع يك زندگى واقعى انتظارش را مى كشيد.

آيا به موقع خواهد رسيد؟

ناگهان مارتا با حيرت متوجه شد كه حدود سى متر پايين تر از خودش، دختر جوان ديگرى در حال پايين افتادن است.

دختر از مارتا بسيار زيباتر بود و لباس مهمانى زيبايى به تن داشت كه معلوم بود از جاى گرانى خريدارى شده است.

كسى چه مى داند كه چرا او با سرعتى بيش از سرعت مارتا پايين مى رفت. سرعتش لحظه به لحظه بيشتر مى شد تا اينكه از نظر مارتا ناپديد شد. مارتا با فرياد او را صدا كرد. مارتا مطمئن بود كه دختر زودتر از او به جشن مى رسد و فكر كرد شايد اين هم باز نقشه اى از پيش تعيين شده بود تا دختر بتواند جاى او را در آن جشن بگيرد.

بعد مارتا متوجه شد كه فقط او نيست كه دارد پايين مى رود، بلكه در تمام طول آسمانخراش دخترهاى ديگرى هم در فضا معلق بودند و همگى صورت هايشان از هيجان شكل ديگرى پيدا كرده بود. دست هايشان را تكان مى دادند. انگار مى خواستند بگويند: اين هم ما، ما هم آمديم، ديگر وقتش بود كه ما هم بياييم، به استقبال ما بياييد، برايمان جشن بگيريد، اين دنيا مال ما هم هست!

پس اينجا هم رقابت وجود دارد. او فقط پيراهن فقيرانه بى ارزش به تن داشت و ديد كه ديگران همگى پيراهن هاى قشنگى پوشيده بودند، پيراهن هايى كه معلوم بود دوخت خياط هاى معروف است. حتى بعضى از آنها شالى از پوست به دور شانه هايشان انداخته بودند.

مارتا كه در شروع پروازش به خودش بسيار مطمئن بود حالا حس كرده بود كه عمق درونش مى لرزد، شايد فقط سردش بود! شايد هم از ترس بود. از ناراحتى بود، ناراحت از اينكه نكند كار اشتباهى مرتكب شده باشد!...

حالا ديگر حسابى شب شده بود. پنجره ها يك يك خاموش شدند، سروصداى موسيقى ديگر به ندرت شنيده مى شد، دفاتر كار و اداره ها خالى شده بودند، ديگر مرد جوانى نبود كه بخواهد از تراس خم شود و دست او را بگيرد.

ساعت چند بود؟ آنقدر نزديك شده بود كه بتواند ورودى ساختمان را تشخيص دهد. هنوز چراغ سردرخانه روشن بود، ولى از رفت و آمد ماشين ها ديگر خبرى نبود. فقط گاهى گروه كوچكى از زن و مرد از در بزرگ خارج مى شدند و با پاهاى خسته شان راه مى رفتند و دور مى شدند بعد چراغ دم در هم خاموش شد.

مارتا حس كرد قلبش فشرده شده، متاسفانه براى رسيدن به جشن ديگر دير شده بود، نگاهى به بالاى سرش انداخت و نوك آسمانخراش را با تمام قدرت بى رحمانه اش ديد. شب، شب سياهى بود، پنجره ها به ندرت روشن بودند و در طبقه هاى بالاتر بيشتر روشنايى به چشم مى خورد. بالاى آسمانخراش اولين آثار سحر را ديد كه آهسته آهسته نزديك مى شد.

در يك دفتر كار در طبقه بيستم، مردى حدوداً چهل ساله داشت قهوه مى نوشيد و روزنامه صبح را مى خواند. زنش هم داشت اتاق را جمع و جور مى كرد.

عقربه هاى ساعت روى بوفه يك ربع به ۹ را نشان مى دادند.

ناگهان سايه از كنار پنجره شان گذشت.

زن فرياد زد: آلبرتو، ديدى يك زن از كنار پنجره مان گذشت...

مرد بى اينكه چشم از روزنامه بردارد گفت: چه جورى بود؟

زن گفت: پيرزن بود. يك پيره زن پاره پوره با قيافه اى فلك زده.

مرد غرغركنان گفت: هميشه همين طور بوده. در اين طبقه غير از پيرزن كس ديگر را نمى شود ديد!

دخترهاى قشنگ را فقط بالايى ها مى بينند، مثل طبقه پانصدم. بى خود نيست كه قيمت آپارتمان آنها از ما گران تر است.

زن گفت: آره، ولى اينجا دست كم اين خوبى را دارد كه صداى به زمين خوردنشان را مى توانيم بشنويم.
مرد در حالى كه گوشش را تيز كرده بود گفت: اين بار حتى اين صدا را هم نشنيديم.

يك قلپ ديگر از قهوه اش نوشيد.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید