بگو، آره
وبیاس وولف، نویسنده آمریكایی در سال 1945 در آلاماباما متولد شده است. عمده شهرت او به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. حدود سیزده سال در دانشگاه سیكیروز با ریموند كارور همكاری داشته و از سال 97 در استمفورد به تدریس نویسندگی خلاق مشغول است. از جمله كتابهای او میتوان به «مدرسه قدیمی»، «در سپاه فرعون» (خاطرات جنگ ویتنام)، «دزد پادگان» (سربازخانه)، «شایعههای شوم» و... اشاره كرد. براساس كتاب «زندگی این پسر» او فیلمی با بازی دیكاپریو و رابرت دونیرو ساخته است. از وولف داستانهای كوتاه زیادی به فارسی برگردانده شده و كتاب «گداها همیشه با ما هستند» مجموعهای از داستانهای اوست كه با ترجمه منیر شاخساری از سوی نشر چشمه منتشر میشود.
کد خبر :
۱۳۹۲۵
بازدید :
۲۰۹۹
داشتند ظرف میشستند، زنش میشست و او خشك میكرد.
شبِ پیش او شسته بود. برخلاف بیشتر مردهایی كه میشناخت، او واقعاً كمك كردن در كارهای خانه را دوست داشت. چند ماه پیش اتفاقی شنیده بود كه یكی از دوستانِ زنش به خاطرِ داشتنِ چنین شوهرِ باملاحظهای به او تبریك میگفت، پیش خودش فكر كرده بود من سعیمو میكنم. كمك كردن در شستن ظرفها یكی از كارهایی بود كه با انجام دادنش نشان میداد چهقدر با ملاحظه است.
با هم درباره مسائل مختلفی حرف زدند و بهدلیلی گفتگویشان كشید به اینكه آیا سفیدپوستها میتوانند با سیاهپوستها ازدواج كنند یا نه؟ مرد گفت با در نظر گرفتن همهی جوانب فكر میكند این كار درست نباشد.
زنش پرسید: «چرا؟»
بعضی وقتها زن ابروهایش را درهم میكشید، لب پایینش را میگزید و به چیزی خیره میشد. مرد وقتی او را با این قیافه میدید، میفهمید باید دهانش را ببندد، اما هیچوقت این كار را نمیكرد.
زن دوباره پرسید: «چرا؟» و همانطور ایستاد، دستش درونِ كاسهای بود كه آن را نمیشست، فقط توی آب نگهش داشته بود.
مرد گفت: «ببین، من با سیاهها مدرسه رفتم، با سیاهها كار كردهم و با سیاهها تو یه خیابون زندگی كردم. همیشه هم خوب با هم كنار اومدهیم، حالا هم لازم نیست تو بیای و بگی من نژادپرستم.»
زن گفت: «من هیچچی نمیخوام بگم.» شستنِ كاسه را از سر گرفت، كاسه را طوری در دستش میچرخاند انگار میخواست به آن شكل بدهد. «من فقط نمیدونم اگه یه سفیدپوست با یه سیاهپوست ازدواج كنه، چه عیبی داره، فقط همین.»
«فرهنگِ اونا با ما یكی نیست، یه كم به حرف زدنشون گوش كن - حتا زبونشون هم زبونِ خاصِ خودشونه. از نظرِ من ایرادی هم نداره، من اصلاً دوست دارم به حرف زدنشون گوش بدم» - واقعاً دوست داشت؛ بهدلایلی این كار همیشه او را خوشحال میكرد - «ولی این فرق میكنه. یه نفر از فرهنگ اونا و یه نفر از فرهنگ ما هیچوقت نمیتونن همدیگر رو درست و حسابی بشناسن.»
زنش پرسید: «اونجوری كه تو من رو میشناسی؟»
«آره، اونجوری كه من تو رو میشناسم.»
زن گفت: «ولی اگه همدیگر رو دوست داشته باشن.» حالا تندتر ظرفها را میشست، بدون اینكه به مرد نگاه كند.
مرد فكر كرد ای بابا، و گفت: «حرف من رو اینطور تعبیر نكن. یه نگاهی به آمار بنداز. بیشترِ این ازدواجها شكست میخورن.»
«آمار.» زن داشت سرسری دستمالی روی بشقابها میكشید و با سرعتی دیوانهوار روی جاظرفی تلبنارشان میكرد. خیلی از بشقابها هنوز چرب بودند، و خردههای غذا بین دندانههای چنگالها مانده بود. گفت: «خیلهخُب، خارجیها چهطور؟ حدس میزنم دربارهی ازدواج دو تا خارجی هم همینطور فكر میكنی؟»
مرد گفت: «آره، راستش همینطور فكر میكنم. آدم چهطور میتونه یه نفر رو كه از یه محیطِ كاملاً متفاوت میآد، درك كنه؟»
زنش گفت: «متفاوت. نه یهجور، مثل ما.»
مرد با تشر گفت: «آره، متفاوت.» كفری بود از دست زنش كه این شگرد را به كار میبرد و كلمات او را طوری تكرار میكرد كه احمقانه یا ریاكارانه به نظر میآمدند. «اینا كثیفن»، این را گفت و تمام قاشق و چنگالها را دوباره به ظرفشویی برگرداند.
آب ساكن و تیره شده بود. زن به آب خیره ماند. لبهایش محكم بههم فشرده شد، دستهایش را فرو برد توی آب. «آخ!» جیغی كشید و بهعقب پرید. دست راستش را از مچ گرفته و بالا نگه داشته بود. از انگشت شستش خون میریخت.
مرد گفت: «آن، تكون نخور، همینجا بمون.» از پلهها دوید بالا و توی حمام رفت و داخلِ جعبه دارو به دنبال الكل، پنبه و نوار زخمبندی گشت. پایین كه برگشت، زن كنار یخچال تكیه داده و چشمهایش را بسته بود، هنوز دستش را گرفته بود. مرد دست زنش را گرفت و پنبه را بهآهستگی روی آن كشید. خون بند آمده بود. انگشت را فشار داد تا عمق زخم را بفهمد، قطرهای خون بیرون جهید، لرزان و درخشان، و روی كف اتاق ریخت. زن از بالای انگشتش نگاه سرزنشآمیزی به او انداخت. مرد گفت: «یه زخم سطحییه. فردا حتا یادت نمیمونه زخم شده بود.»
امیدوار بود زنش از سرعت عملی كه برای كمك به او از خود نشان داده بود، قدردانی كند. بدون هیچ چشمداشتی این كار را كرده بود، بدونِ اینكه چیزی در مقابل آن بخواهد، اما حالا فكر میكرد همین كه زنش آن گفتگوی خستهكننده را از سر نگیرد، برای قدردانی از كارش كافی است. «من بقیه كارها رو میكنم، تو برو استراحت كن.»
زن جواب داد: «طوری نیست، خوبه، من خشك میكنم.»
مرد شستنِ قاشق و چنگالها را از سر گرفت و در شستن چنگالها دقت بیشتری كرد.
زن گفت: «بنابراین اگه من سیاه بودم تو با من ازدواج نمیكردی.»
«تو رو خدا، آن!»
«خب، چیزی كه گفتی همین بود دیگه، نه؟»
«نه، من نگفتم، این سؤال كلاً مسخرهس. اگه تو سیاه بودی احتمالاً ما هیچوقت همدیگه رو نمیدیدیم، تو دوستهای خودت رو داشتی و من هم دوستهای خودم رو.»
«اما اگه همدیگر رو میدیدیم و من سیاه بودم؟»
«اون وقت شاید تو با یه سیاه دوست میشدی.» بعد سرِ شلنگِ ظرفشویی را بلند كرد و قاشق و چنگالها را آب كشید. آب آنقدر داغ بود، كه قاشق و چنگالها به رنگ تیره درآمدند، بعد اما دوباره نقرهای شدند.
زن گفت: «فرض كنیم من این شكلی زن تو نبودم. فرض كنیم من سیاهم و مجرد و ما همدیگهرو میبینیم و عاشق هم میشیم.»
مرد نگاهی به زنش انداخت. زن داشت به او نگاه میكرد و چشمانش میدرخشید.
مرد گفت: «ببین» سعی كرد لحن صدایش قانعكننده باشد: «این احمقانهس، اگه تو سیاه بودی، دیگه تو نبودی. «همچنان كه این را میگفت، فكر كرد حرفش كاملاً درست است. این واقعیت جای هیچ بحثی نداشت كه اگر او سیاه بود، دیگر او نبود. بنابراین دوباره تكرار كرد: «اگه تو سیاه بودی، دیگه تو نبودی.»
زن گفت: «میدونم، اما بیا اینطور فرض كنیم.»
مرد نفس عمیقی كشید. بحث را برده بود اما احساس میكرد هنوز خلاص نشده. پرسید: «چه فرضی؟»
«كه من سیاهم، ولی هنوز منم. و ما عاشقِ هم میشیم. تو با من ازدواج میكنی؟» مرد به فكر فرو رفت.
«زن گفت: «خب؟» و به او نزدیك شد. چشمانش بیشتر میدرخشید.
«با من ازدواج میكنی؟»
مرد گفت: «دارم فكر میكنم.»
«ازدواج نمیكنی، من میتونم بگم. میگی نه.»
مرد گفت: «خیلی هم تند نریم، یه چیزهایی زیادی هست كه باید در نظر گرفت. ما نمیخوایم كاری كنیم كه بقیه زندگیمون افسوسشو بخوریم.»
«بیرودربایستی بگو، آره یا نه؟»
«تا وقتی تو اینطوری برخورد میكنی-»
«آره یا نه.»
«خدای من، آن، خیلی خُب، نه.»
زن گفت: «متشكرم» و از آشپزخانه به اتاق نشیمن رفت. دقیقهای بعد شنید كه زنش دارد مجلهای ورق میزند. میدانست زن عصبانیتر از آن است كه واقعا بتواند مجله را بخواند، اما صدای ورق زدنِ صفحهها شبیهِ آنطوری كه خودش در این مواقع ورق میزد نبود. صفحهها را به آرامی برمیگرداند. انگار دارد آنها را كلمه به كلمه میخواند. داشت بیاعتناییاش را به او نشان میداد، و این كار داشت همان اثری را میگذاشت كه مرد میدانست زنش خواهان آن است: آزارش میداد.
مرد هیچ راهی نداشت جز اینكه بیتفاوتیاش را نشان دهد. بهآرامی و تمام و كمال باقیِ ظرفها را شست. بعد آنها را خشك كرد و كنار گذاشت. روی كابینتها و اجاق را تمیز كرد و خونی را كه روی كفپوش ریخته بود، پاك كرد. وقتی داشت این كارها را انجام میداد، تصمیم گرفت تمام كف آشپزخانه را هم دستمال بكشد. كارها كه تمام شد، آشپزخانه به نظرش نو آمد. شبیهِ اولین باری كه خانه را به آنها نشان داده بودند، پیش از اینكه در اینجا ساكن شوند.
سطل زباله را برداشت و بیرون رفت. شب روشنی بود، توانست چند ستاره را كه نور چراغهای شهر از روشناییشان نكاسته بود، در سمت غرب ببیند. در آل كامینو رفت و آمدِ ماشینها یكنواخت و آهسته بود، به آرامشِ یك رودخانه. از اینكه گذاشته بود همسرش او را به بگومگو بكشاند. احساسِ شرم میكرد. سی سال بعد یا در همین حدود، هر دو مردهاند. آن وقت دیگر تمام این حرفهای مفت به چه درد میخورند؟ بهسالهایی فكر كرد كه با هم گذرانده بودند، اینكه چهقدر با هم تفاهم داشتند و چهقدر همدیگر را خوب میشناختند. آنوقت راه گلویش بسته شد، طوری كه بهسختی میتوانست نفس بكشد. صورت و گردنش گزگز میكرد. گرما به سینهاش هجوم آورد. مدتی آنجا ایستاد و از این احساسش لذت برد، بعد سطل را برداشت و به طرف در پشتی رفت.
دو سگ دورگه داشتند پایین خیابان ظرف زباله را دوباره به گوشهای میكشیدند. یكی از آنها به پشت غلت میزد و دیگری چیزی در دهانش بود. آمدنِ او را كه دیدند، با قدمهای كوتاه و با ادا و اطوار به طرفش آمدند. بیشتر وقتها سنگی برمیداشت و به طرفشان پرت میكرد، اما این بار گذاشت تا پی كارشان بروند.َ
ترجمه: منیر شاخساری
۰