من و تو...!
اما در اين ميان دفتر «سقفها» از بلوغ زباني درخوري برخوردار است. هرچند فصلهاي مشترك و همپوشانيهاي زيادي هم با دفترهاي ديگر او دارد كه مهمترين آنها وجود يك من ِ شاعر است كه در بين تمام شعرها تويي را مورد خطاب قرار ميدهد و مهم اين است كه بدانيم اصرار شاعر بر حضور اين من و تو از كجا ميآيد...
کد خبر :
۲۴۶۳۹
بازدید :
۱۸۸۹
دفتر شعر «سقفها» بهانه مناسب و درستي است براي ورود به يك بحث مهم و كاربردي درباره شعر معاصرمان و «ياور مهديپور» با توجه به كار حرفهاي در اين زمينه در طول سالها نشان داده است كه حرفهايي براي گفتن دارد.
در يك كلام شعر مساله ذهني او بوده و پس از چاپ شعرهايش در نشرياتي نظير رودكي و كارنامه صاحب پنج دفتر شعر است.
اما در اين ميان دفتر «سقفها» از بلوغ زباني درخوري برخوردار است. هرچند فصلهاي مشترك و همپوشانيهاي زيادي هم با دفترهاي ديگر او دارد كه مهمترين آنها وجود يك من ِ شاعر است كه در بين تمام شعرها تويي را مورد خطاب قرار ميدهد و مهم اين است كه بدانيم اصرار شاعر بر حضور اين من و تو از كجا ميآيد...
يا بهتر است بگوييم من و توي شاعر از كجا شروع شده و چطور به يك موتيف تبديل شده است؟ من شاعر چه وضعيتي را نمايندگي ميكند؟ و توي مورد خطاب از كجا و چگونه به دنيا آمد؟ چقدر از دل اين من و تو به دنبال ساختن يك دنياي تازه شاعرانه است...
دنيايي كه مولفههاي آن برساخته از دل همين من و تو به وجود آمده باشد. گويي شاعر از اين تمهيد استفاده كرده تا بتواند دنياي خودش را ابتدا به خودش و بعدتر به مخاطب معرفي كند...
او از اين من و تو متولد شده در آثارش چنين ميگويد: «من درست از وقتي برايم مفهوم پيدا كرد كه با كنده شدن، تفريق، جدا شدن و واژگاني مترادف و هم معنا با اينها آشنا شدم و (تو) از اول با فاصله از من شروع شد و اين كشاكش در شعر و هنري كه براي جبران واقعيت زندگي مخاطبش شدم برجسته شد و كمكم در آثار و كمپوزيسيون خيال و تصويرهاي ذهنيام نقش بست و از همانجا كه حضورم برايم روشن شد تاكنون در تمام گذار من از زندگي به هر «تويي» رسيدم ديدم «تو» نبود...
و تو همچنان در فاصله از من ادامه دارد به گونهاي كه انگار كسي يا چيزي است كه مرا به سوي خود ميخواند و بعد باز فاصله ميگيرد، اين حس زماني در وجودم بيشتر اثر گذاشت كه ديدم در تمام آثار درخشان ادبي و متون كهن همچنين روايتي از «آن» ضمير تو ميشود، گونهاي از غياب كه بسيار مشهود است و اين نبودن آنقدر پرانرژي است كه گاهي مرا سرشار از اميد به زيستن ميكند، زندگي براي رسيدن، ميل و اشتياق به حركت و خلق رويا و خيال براي جبران نتوانستهها در زندگي واقعي، به قول فردوسي «هنر در جهان از من آمد پديد»
من اما بايد بگويم «هنر در جهان از تو آمد پديد» اما شاعر چرا و چطور به مخاطب فكر ميكند؟ در شعرهاي اول به نظر ميرسد فضاهاي تغزلي مدنظر اوست و آن را به شيوهاي ابتدايي اجرا كرده است.
جوري كه انگار خواسته با سادگي افراطي در فرم و اجرا فقط از يك وضعيت رمانتيك بگويد كه بهشدت عمومي است و هيچ تشخصي در آن ديده نميشود... اين نوع اجرا از كجا و چگونه در شاعر متولد ميشود كه احتمالا مخاطب را اينقدر مهم فرض ميكند.
توضيح مهديپور در اين مورد خواندني است وقتي ميگويد: «اولا كه «من» خودم و آن «تو» مخاطب هستيم و مخاطب در ماندگاري يك اثر و صاحب اثر بسيار مهم و اثرگذار است.
اما در جواب اين نظريه بايد بگويم چند دليل دارم و بسيار معتقدم به صداقت و پاكي رويكردم. موضوع اول شرايط زندگي و خصوصا اوضاع غريبوعجيب مطبوعات و جريانهاي شعري است كه معمولا به متن و خوانش متن توجهي نميكنند و بيشتر در پي روابط و دغدغههاي شخصي خويش هستند، يعني نه همه بلكه قسمتي از رسانهها و نشريات را ميگويم.
اين جبري بود كه يك شاعر جوان كه از پايتخت فاصله داشته و تقريبا هر كه هم نامم را شنيده بود به واسطه موسيقي و سازم بود و اين هم معمولا عليه من عمل ميكرد تا زياد جدي گرفته نشوم.
موضوع بعدي علاقه و خوانش من از آثار شاعران كهن (مولانا، سعدي، حافظ و همچنين شاعران سبك هندي) در آن زمان بود و من در آثار درخشان و ارزشمند كهن ديدم كه چطور لحظه ناب شاعر مهم و مورد توجه قرار ميگيرد و زبان با استادي خاصي با سادگي و صميميت انساني پيش ميرود. اين مرا شيفته خود ساخت و همچنين جواني و لحظههايي كه مجبور شدم با كليد خودش در را براي خودم باز كنم.
هرچند در همانها هم تصويرهايي را خلق كردم كه تا قبل از آن هرگز تكرار نشده بود و لحظهاي داشت كه خيلي از منتقدان و مخاطب حرفهاي شعر را هم متوجه شعر من كرد. خود من هم شك ندارم كه بسياري از آنها را تنها در طبيعت پيرامون دريافت كردم.»
مهمترين نكته در مورد شعرهاي ياور مهدي پور تاكيد او بر فضاهاي تغزلي است و اينكه چه بر سر كاركرد اجتماعي ادبيات ميآورد؟ اين همه وضعيت رمانتيك نميتواند شعر را از وضعيتها و لايههاي ديگر محروم كند؟
او در اين مورد ميگويد: «تغزل در خون ماست، ما ايرانيها همهچيز را به فرشتهها و ديوهايي تبديل ميكنيم كه بر دوست داشتن يك سوژه اثر ميگذارد.
ما با همين تغزل خيلي از زخمها را در طول تاريخمان التيام داديم، هرچند گاهي خود تغزل هم نمادي از اندوه و رنج ميشود. در ادبيات كهن ميبينيم و ميخوانيم كه چطور عشق تعابير بيشتري پيدا كرده است. عشق و عرفان كه در جايجاي تاريخ ادبيات ما نقش بسته نشانهاي از همين حس ديالكتيكي است كه تغزل، هم راه نجات از اندوه است و هم دليل اندوه.
اما تركيب عشق و تغزل شاعرانه در آثار من يكجور دلهره است، يك جور باخبري از پس پرده. گاهي متهم شدم از سوي منتقدان كتبي و شفاهي كه سياه ميبينم، اما، من به موضوع عشق و دلدادگي بياندازه و بسيار خوشبينم. اين رفتار عاشقانه است كه در تركيب حرف و شعر و تصوير سطرهايم اين گونه مينشيند.
پرداختن به تفاوت بين انزوا و خلوت و شكلهاي گوناگون تنهايي انسان چيزهايي هستند كه ما معمولا با ديدگاههاي ريز و درشت هستيشناسانه با آن برخورد ميكنيم. اين موضوعي كاملا اجتماعي است و لايههاي بسياريدارد.»
مهمتر اينكه نقش انديشه عاشقانه در تكوين شعرها تا چه اندازه موثر بوده است؟ در دفتر «سقفها» ما به شكلي از انديشه عاشقانه در اجرا ميرسيم كه لايههاي ديگر را از ذهن مخاطب را به چالش ميكشد.
اين يك اتفاق تازه است كه نشانههايش در كتابهاي قبلي هم هست اما در اينجا به شكل محسوسي به چشم ميآيد. او ميگويد: «عشق اصليترين حس من است كه به گونهاي آب تعادل كشتي من شده در زيستن در اين دريا كه هيچش كناره نيست.
من در عاطفهام سكني گزيدهام و بهگونهاي و كمكم حس عاشقانهام با اتفاقات دريافتها و شهود و جبر و تحقيقم بدل به انديشهاي شد كه از دوست داشتن و دوست داشته شدن با خبرم كرده است كه جز شعر جور ديگهاي نميشود بيانش كرد. به قول حافظ؛ « در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت.» شايد موضوع هم به فرم شعر امروز من مربوط است و هم به ساختار فكري و خيالم. موضوع هنوز همان غياب است اما هم «من» تغيير كرده و هم «تو» آنِ ديگري دارد.
من كمكم از آن جمله ژيژك اثر گرفتم كه ميگويد؛ «در نگاه خيرهاش نابوديام پيدا بود.» موضوع برخورد من با پديده خطاي ديد و برداشت متفاوت در زمان است. من دريافتم كه هنر گاهي و بسياري در عدم قطعيت خلق ميشود. شعر امروز من در درون و بيرونش موضوع و چيستي آدمها و اجسامي است كه به طور طبيعي در زمان دگرگون شدهاند.»
در يك كلام شعر مساله ذهني او بوده و پس از چاپ شعرهايش در نشرياتي نظير رودكي و كارنامه صاحب پنج دفتر شعر است.
اما در اين ميان دفتر «سقفها» از بلوغ زباني درخوري برخوردار است. هرچند فصلهاي مشترك و همپوشانيهاي زيادي هم با دفترهاي ديگر او دارد كه مهمترين آنها وجود يك من ِ شاعر است كه در بين تمام شعرها تويي را مورد خطاب قرار ميدهد و مهم اين است كه بدانيم اصرار شاعر بر حضور اين من و تو از كجا ميآيد...
يا بهتر است بگوييم من و توي شاعر از كجا شروع شده و چطور به يك موتيف تبديل شده است؟ من شاعر چه وضعيتي را نمايندگي ميكند؟ و توي مورد خطاب از كجا و چگونه به دنيا آمد؟ چقدر از دل اين من و تو به دنبال ساختن يك دنياي تازه شاعرانه است...
دنيايي كه مولفههاي آن برساخته از دل همين من و تو به وجود آمده باشد. گويي شاعر از اين تمهيد استفاده كرده تا بتواند دنياي خودش را ابتدا به خودش و بعدتر به مخاطب معرفي كند...
او از اين من و تو متولد شده در آثارش چنين ميگويد: «من درست از وقتي برايم مفهوم پيدا كرد كه با كنده شدن، تفريق، جدا شدن و واژگاني مترادف و هم معنا با اينها آشنا شدم و (تو) از اول با فاصله از من شروع شد و اين كشاكش در شعر و هنري كه براي جبران واقعيت زندگي مخاطبش شدم برجسته شد و كمكم در آثار و كمپوزيسيون خيال و تصويرهاي ذهنيام نقش بست و از همانجا كه حضورم برايم روشن شد تاكنون در تمام گذار من از زندگي به هر «تويي» رسيدم ديدم «تو» نبود...
و تو همچنان در فاصله از من ادامه دارد به گونهاي كه انگار كسي يا چيزي است كه مرا به سوي خود ميخواند و بعد باز فاصله ميگيرد، اين حس زماني در وجودم بيشتر اثر گذاشت كه ديدم در تمام آثار درخشان ادبي و متون كهن همچنين روايتي از «آن» ضمير تو ميشود، گونهاي از غياب كه بسيار مشهود است و اين نبودن آنقدر پرانرژي است كه گاهي مرا سرشار از اميد به زيستن ميكند، زندگي براي رسيدن، ميل و اشتياق به حركت و خلق رويا و خيال براي جبران نتوانستهها در زندگي واقعي، به قول فردوسي «هنر در جهان از من آمد پديد»
من اما بايد بگويم «هنر در جهان از تو آمد پديد» اما شاعر چرا و چطور به مخاطب فكر ميكند؟ در شعرهاي اول به نظر ميرسد فضاهاي تغزلي مدنظر اوست و آن را به شيوهاي ابتدايي اجرا كرده است.
جوري كه انگار خواسته با سادگي افراطي در فرم و اجرا فقط از يك وضعيت رمانتيك بگويد كه بهشدت عمومي است و هيچ تشخصي در آن ديده نميشود... اين نوع اجرا از كجا و چگونه در شاعر متولد ميشود كه احتمالا مخاطب را اينقدر مهم فرض ميكند.
توضيح مهديپور در اين مورد خواندني است وقتي ميگويد: «اولا كه «من» خودم و آن «تو» مخاطب هستيم و مخاطب در ماندگاري يك اثر و صاحب اثر بسيار مهم و اثرگذار است.
اما در جواب اين نظريه بايد بگويم چند دليل دارم و بسيار معتقدم به صداقت و پاكي رويكردم. موضوع اول شرايط زندگي و خصوصا اوضاع غريبوعجيب مطبوعات و جريانهاي شعري است كه معمولا به متن و خوانش متن توجهي نميكنند و بيشتر در پي روابط و دغدغههاي شخصي خويش هستند، يعني نه همه بلكه قسمتي از رسانهها و نشريات را ميگويم.
اين جبري بود كه يك شاعر جوان كه از پايتخت فاصله داشته و تقريبا هر كه هم نامم را شنيده بود به واسطه موسيقي و سازم بود و اين هم معمولا عليه من عمل ميكرد تا زياد جدي گرفته نشوم.
موضوع بعدي علاقه و خوانش من از آثار شاعران كهن (مولانا، سعدي، حافظ و همچنين شاعران سبك هندي) در آن زمان بود و من در آثار درخشان و ارزشمند كهن ديدم كه چطور لحظه ناب شاعر مهم و مورد توجه قرار ميگيرد و زبان با استادي خاصي با سادگي و صميميت انساني پيش ميرود. اين مرا شيفته خود ساخت و همچنين جواني و لحظههايي كه مجبور شدم با كليد خودش در را براي خودم باز كنم.
هرچند در همانها هم تصويرهايي را خلق كردم كه تا قبل از آن هرگز تكرار نشده بود و لحظهاي داشت كه خيلي از منتقدان و مخاطب حرفهاي شعر را هم متوجه شعر من كرد. خود من هم شك ندارم كه بسياري از آنها را تنها در طبيعت پيرامون دريافت كردم.»
مهمترين نكته در مورد شعرهاي ياور مهدي پور تاكيد او بر فضاهاي تغزلي است و اينكه چه بر سر كاركرد اجتماعي ادبيات ميآورد؟ اين همه وضعيت رمانتيك نميتواند شعر را از وضعيتها و لايههاي ديگر محروم كند؟
او در اين مورد ميگويد: «تغزل در خون ماست، ما ايرانيها همهچيز را به فرشتهها و ديوهايي تبديل ميكنيم كه بر دوست داشتن يك سوژه اثر ميگذارد.
ما با همين تغزل خيلي از زخمها را در طول تاريخمان التيام داديم، هرچند گاهي خود تغزل هم نمادي از اندوه و رنج ميشود. در ادبيات كهن ميبينيم و ميخوانيم كه چطور عشق تعابير بيشتري پيدا كرده است. عشق و عرفان كه در جايجاي تاريخ ادبيات ما نقش بسته نشانهاي از همين حس ديالكتيكي است كه تغزل، هم راه نجات از اندوه است و هم دليل اندوه.
اما تركيب عشق و تغزل شاعرانه در آثار من يكجور دلهره است، يك جور باخبري از پس پرده. گاهي متهم شدم از سوي منتقدان كتبي و شفاهي كه سياه ميبينم، اما، من به موضوع عشق و دلدادگي بياندازه و بسيار خوشبينم. اين رفتار عاشقانه است كه در تركيب حرف و شعر و تصوير سطرهايم اين گونه مينشيند.
پرداختن به تفاوت بين انزوا و خلوت و شكلهاي گوناگون تنهايي انسان چيزهايي هستند كه ما معمولا با ديدگاههاي ريز و درشت هستيشناسانه با آن برخورد ميكنيم. اين موضوعي كاملا اجتماعي است و لايههاي بسياريدارد.»
مهمتر اينكه نقش انديشه عاشقانه در تكوين شعرها تا چه اندازه موثر بوده است؟ در دفتر «سقفها» ما به شكلي از انديشه عاشقانه در اجرا ميرسيم كه لايههاي ديگر را از ذهن مخاطب را به چالش ميكشد.
اين يك اتفاق تازه است كه نشانههايش در كتابهاي قبلي هم هست اما در اينجا به شكل محسوسي به چشم ميآيد. او ميگويد: «عشق اصليترين حس من است كه به گونهاي آب تعادل كشتي من شده در زيستن در اين دريا كه هيچش كناره نيست.
من در عاطفهام سكني گزيدهام و بهگونهاي و كمكم حس عاشقانهام با اتفاقات دريافتها و شهود و جبر و تحقيقم بدل به انديشهاي شد كه از دوست داشتن و دوست داشته شدن با خبرم كرده است كه جز شعر جور ديگهاي نميشود بيانش كرد. به قول حافظ؛ « در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت.» شايد موضوع هم به فرم شعر امروز من مربوط است و هم به ساختار فكري و خيالم. موضوع هنوز همان غياب است اما هم «من» تغيير كرده و هم «تو» آنِ ديگري دارد.
من كمكم از آن جمله ژيژك اثر گرفتم كه ميگويد؛ «در نگاه خيرهاش نابوديام پيدا بود.» موضوع برخورد من با پديده خطاي ديد و برداشت متفاوت در زمان است. من دريافتم كه هنر گاهي و بسياري در عدم قطعيت خلق ميشود. شعر امروز من در درون و بيرونش موضوع و چيستي آدمها و اجسامي است كه به طور طبيعي در زمان دگرگون شدهاند.»
۰