آیا کشتن حیوانات اخلاقی است؟

آیا کشتن حیوانات اخلاقی است؟

استاد حقوق دانشگاه راتگرز، گری فرانسیون، نظرات رادیکالی دربارۀ حقوق حیوانات دارد. او می‌گوید حقوق حیوانات تا حد زیادی بی‌معنی شده است و این وضعیت ناشی از نظرات پیتر سینگر است که عموماً او را پدر جنبش حقوق حیوانات می‌نامند. سینگر استفادۀ انسان از حیوان را فی‌نفسه رد نمی‌کند؛ او تنها به رنج‌کشیدن حیوان توجه می‌کند. اما به‌عقیدۀ فرانسیون، وقتی دربارۀ حقوق حیوانات صحبت می‌کنیم، در درجۀ اول دربارۀ یک «حق» صحبت می‌کنیم: حقِ دارایی کسی نبودن. براین‌اساس، نگهداری، پرورش و حتی مهربانی با حیوانات نیز غیراخلاقی است.

کد خبر : ۴۴۲۷۳
بازدید : ۱۱۸۱۴
آیا کشتن حیوانات اخلاقی است؟
فرادید | در کشورهای غربی عموما مردم با کشتن حیوانات مشکلی ندارد. مشکل آنها این است که حیوانات هنگام نگهداری و ذبح درد و رنجی متحمل نشوند. تا زمانی که ما حیوانات را به نحوی «انسانی» نگهداری و ذبح کنیم هیچ کار اشتباهی انجام نداده ایم. نمونه قابل توجهی از این عقیده را می توان در خصوص نگهداری سگ و گربه مشاهده کرد، این حیوانات در فرهنگ غرب جایگاه به خصوصی دارند. اگر کسی سگ یا گربه ای را آزار بدهد، مردم پوستش را می کنند. اما سگها و گربه های ولگرد زیادی هر روزه در پناهگاه های حیوانات با تزریق ماده ای کشنده کشته می شوند و تا زمانی که این کار توسط یک متخصص، به درستی انجام شود و حیوان هیچ رنجی را متحمل نشود، مردم هیچ اعتراضی نمی کنند.

به گزارش فرادید به نقل از ایان ، چرا فکر می کنیم که کشتن حیوانات به خودی خود به لحاظ اخلاقی اشتباه نیست؟ چرا فکر می کنیم که مرگ، آسیبی به حیوانات نمی زند؟

تا قبل از قرن 19 حیوانات اغلب به عنوان یک شیء محسوب می شدند. نحوه استفاده ما و شیوه نگهداری از آنها به هیچ وجه از نظر اخلاق و قانون یک مسئله به حساب نمی آمد. مردم در آن دوره تعهداتی در خصوص حیوانات داشتند، تعهداتی نظیر این که نباید به گاو همسایه آسیب رساند، اما این تعهدات در واقع مربوط به همسایه به عنوان صاحب گاو بود نه خود گاو.
اینکه می گوییم ما حیوانات را همانند اشیاء در نظر می گرفتیم به این معنی نیست که معتقد بودیم آنها را نسبت به محرکات خارجی هیچ نوع احساسی ندارند یا به لحاظ ذهنی دارای هیچ نوع آگاهی نبودند و دچار درد و رنج و اضطراب نمی شدند. اما با این همه معتقد بودیم که می توان این واقعیت ها را نادیده گرفت زیرا حیوانات در درجه ای پایین تر از ما هستند. ما معتقد بودیم که ما می توانیم فکر کنیم، اما آنها چنین توانایی ندارند. فکر می کردیم که ما می توانیم از نمادها برای ارتباط با یکدیگر استفاده کنیم ولی آنها نمی توانند.

در قرن 19 یک تغییر پارادایمی (الگویی) رخ داد و نظریه دفاع از حقوق حیوانات به وجود آمد. در یک بازه زمانی نسبتا کوتاه به موازات تغییرات بزرگ در نحوه تفکر، نگاه به حیوانات به مثابه یک شیء کنار گذاشته شد و این ایده که حیوانات دارای ارزش اخلاقی هستند، جای آن را گرفت. حقوقدان و فیلسوف برجسته موثر در این تغییر پارادایمی جرمی بنتام بود، کسی که در سال 1789 استدلال می کرد که اگرچه یک اسب یا سگ بالغ بیش از کودک انسان قادر به رفتار معقول و ایجاد ارتباط هستند اما «سوال این نیست که آیا آنها قادر به تفکر هستند یا نه؟ و یا آیا آنها قادر به صحبت کردن هستند یا نه؟، بلکه مسئله این است که آیا آنها درد می کشند یا نه؟»

بنتام مدعی بود که حیوانات به لحاظ شناختی با انسان ها فرق دارند، یعنی ذهن آنها با ذهن ما تفاوت دارد، اما این به آن معنا نیست که رنج کشیدن شان به لحاظ اخلاقی مهم نیست. او معتقد بود همانطور که نمی توانیم به لحاظ اخلاقی رنج بردگان را به دلیل رنگ پوستشان نادیده بگیریم به همین نحو هم نمی توانیم به حیوانات به خاطر گونه شان آسیب وارد کنیم.

اما بنتام به همان شدت و حدتی که از براندازی سنت برده داری حمایت می کرد، از توقف استفاده از حیوانات به عنوان منابع مورد استفاده انسان حمایت نمی کرد. او معتقد بود تا زمانی که ما از حیوانات به خوبی نگهداری می کنیم، استفاده از حیوانات و کشتن آنها برای مقاصد انسانی به لحاظ اخلاقی هیچ اشکالی ندارد. به عقیده بنتام، حیوانات در زمان حال زندگی می کنند و نسبت به آنچه که در نتیجه مرگ از دست می دهند آگاهی ندارند. اگر ما آنها را بکشیم و بخوریم، «ما برای آنها بهترین هستیم، آنها هیچ وقت بدترین نیستند. هیچکدام از آنها آن پیش بینی های دراز مدتی که ما از سختی های آینده داریم را ندارند.» بنتام معتقد بود تا زمانی که ما حیوانات را به شیوه ایی نسبتا بدون درد بکشیم، واقعا به آنها لطف می کنیم. «اگر حیوانات به دست ما کشته نشوند بالاخره می میرند، در نسبت با مرگی که در طبیعت انتظار آنها را می کشد، ما آنها را سریعتر و با درد کمتری می کشیم... ما باید برای حیات آنها بدترین باشیم و آنها هیچ وقت برای مردن بدترین نیستند» به عبارت دیگر برای گاو فرقی نمی کند که ما او را بکشیم و بخوریم. آنچه برای او اهمیت دارد این است که ما چطور از او نگهداری می کنیم و چگونه او را می کشیم. تنها مسئله ای که برای او مطرح است این است که دچار درد و رنج نشود.

و این دقیقا همان چیزی است که اغلب ما امروزه به آن اعتقاد داریم. مسئله اصلی کشتن حیوانات نیست بلکه مسئله درد و رنج نکشیدن آنهاست. اگر ما برای حیوانات شرایطی را فراهم کنیم که یک زندگی به لحاظ عقلی خوشایند و یگ مرگ نسبتا بدون دردی داشته باشند، هیچ کار اشتباهی انجام نداده ایم. جالب توجه است که دیدگاه بنتام توسط پیتر سینگر تایید شده است. سینگر نظر خود را در مقالاتی در کتاب «آزادی حیوانات» در سال 1975 آورده که مبتنی بر نظریات بنتام است. سینگر ادعا می کند که «فقدان نوعی پیوستگی فکری» در حیوانات درک این مسئله را دشوار می کند که چرا کشتن یک حیوان «با ایجاد یک حیوان جدید که به همان اندازه زندگی خوشایندی خواهد داشت جبران نمی شود.»

به نظر ما این نگاه غلط است.

گفتن اینکه یک موجود دارای احساس (یعنی هر موجودی که محرکات بیرونی را احساس می کند) از مردن آسیب نمی بیند، واقعا عجیب است. حساسیت ویژگی ای نیست که بدون هدف تکامل پیدا کرده باشد. بلکه حساسیت ویژگی ای است که موجودات حساس را قادر می کند تا موقعیت های خطرناک و آنچه بقای او را تهدید می کنند را شناسایی کند. حساسیت وسیله ای برای جلوگیری از پایان زندگی است.
موجودات حساس به خاطر حساس بودنشان، تمایل به زنده بودن دارند؛ به این ترتیب ترجیح، خواست و میل آنها بر زنده ماندن است. ادامه زندگی یکی از خواسته های آنان است. بنابراین اینکه گفته شود موجودات حساس با مرگ دچار آسیب نمی شوند در واقع انکار این حقیقت است که تمایل موجود به بقاء نتیجه ویژگی حساسیت اش است. این نوع حرف زدن مثل این است که بگوییم که یک موجود دارای چشم، تمایلی به ادامه بینایی ندارد و یا اینکه از کور شدن آسیبی نمی بیند. حیواناتی که در تله ها گیر می کنند، دست و پایشان را از دست می دهند و در صورتی که بتوانند از این تله ها فرار کنند، باقی عمرشان را با مشقت و سختی ادامه می دهند.

سینگر معتقد است که «یک حیوان در مقابل چیزی که زندگی اش را تهدید می کند مبارزه می کند» اما او نتیجه می گیرد که این به آن معنا نیست که آن حیوان دارای یک پیوستگی فکری باشند که مستلزم خودآگاهی باشد. در مقابل این ادعا می توان پرسید که آیا تنها راهی که بتوان یک حیوان را خودآگاه دانست این است که مجموعه ای از احساسات از خود داشته باشد که ما معمولا به افراد بالغ نسبت می دهیم؟ مطمئنا یکی از راه های خودآگاهی همین است اما این تنها راه ممکن نیست. همانطور که دونالد گریفین، زیست شناس و یکی از مهمترین رفتارشناسان شناختی در قرن بیستم می گوید، انکار این واقعیت که حیوانات نوعی از خودآگاهی دارند یک حرف نامعقول است، چرا که این ادعا بر این فرض استوار است که حیواناتی که به لحاظ شناختی آگاه هستند باید نسبت به بدن و رفتار خود آگاهی داشته باشند، بنابراین باید نگاهمان را نسبت به بدن و رفتار آنها در نسبت با دیگر حیوانات تغییر بدهیم.

حتی اگر حیوانات آنطور که بنتام و سینگر فکر می کردند در یک «زمان حال دائمی» زندگی کنند، این به آن معنی نیست که آنها خودآگاه نیستند یا علاقه ای به ادامه حیات ندارند. حیوانات با این وجود هنوز نسبت به خودشان در هر لحظه از زمان آگاهی دارند و می خواهند که آن آگاهی را ادامه بدهند. آنها علاقه مند به رسیدن به لحظه بعدی آگاهی هستند. انسان هایی که دچار نوعی خاصی از فراموشی هستند ممکن است قادر به یادآوری خاطرات خود نباشند یا فهمی از آینده نداشته باشند، اما این به آن معنا نیست که آنها در هیچ زمانی خودآگاهی ندارند، یا پایان دادن به این آگاهی آسیبی به آنها نمی رساند.

حال زمان آن رسیده است که یک بار دیگر در مورد این موضوع فکر کنیم. اگر ما به کشتن حیوانات هر چند بدون درد، به عنوان یک مسئله اخلاقی نگاه کنیم، شاید این موضوع ما را وادار کند که بجای این که در مورد رفتار انسانی با حیوانات فکر کنیم، بیشتر در مورد این موضوع فکر کنیم که استفاده از حیوانات به لحاظ اخلاقی موجه است یا نه. حتی اگر فرض کنیم که حیوانات جز دارایی های ما باشند و ما معمولا تا آنجا که برای ما مقرون به صرفه باشد از آنها محافظت می کنیم، دستیابی به یک معیار انسانی در مورد نحوه نگهداری و ذبح آنها توهمی بیش نیست. بنابراین اگر ما موضوعات حیوانی را جدی بگیریم، آنوقت جدای از ملاحضات در مورد نحوه نگهداری و ذبح آنها، واقعا نمی توانیم از فکر کردن درباره استفاده اخلاقی از حیوانات اجتناب کنیم.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید