یادی از "باستانی پاریزی"

«روزی یکی از دختران دانشجویم در سر کلاس برای نخستین‌بار گفتار و هیکل مرا دیده بود، آهسته به هم‌کلاسی خود گفته بود باستانی‌پاریزی همین است؟ و جواب شنیده بود آری و او اضافه کرده بود: به‌نظر من کتبی‌اش خیلی بهتر از شفاهی اوست!

کد خبر : ۴۷۸۹۸
بازدید : ۵۵۹۶
شادروان «محمدابراهیم باستانی پاریزی» (ملقب به باستانی)، تاریخ‌نگار و تاریخ‌نگر، مولف و پژوهشگر، شاعر، موسیقی‌پژوه و البته استاد بازنشسته دانشگاه ته ران بود. متولد سوم دی ١٣٠٤ پاریز سیرجان، که به سال ١٣٣٣ با حبیبه حایری در کرمان وصلت کرد و حاصل این ازدواج بعد‌ها دختری (حمیده) و پسری (حمید) شدند.
از سال ١٣٢٥ به قصد تحصیل در دانشسرای عالی به تهران آمد و در خلال سال‌های ١٣٣٠ تا ١٣٣٧، معلم و مدیر دبیرستان دختران بهمنیار کرمان بود و پس از آن، بار دیگر برای تحصیل در مقطع دکترای تاریخ به تهران بازگشت و تا پایان عمرش (پنجم فروردین ١٣٩٣) در آنجا ماندگار شد.
کیومرث صابری او را چنین توصیف می‌کند: «معرفی باستانی پاریزی توسط ما به این می‌ماند که کسی برای دیدن ماه فانوس روشن کند.» برای باستانی پاریزی که عاشق نوشتار مطول بود، همه‌چیز شوخی بود و گویی تنها طنز و شوخ‌طبعی برایش جدی می‌نمود.
جایی سروده: «پرستاری بِه از بیمارداری ا‌ست/ نوشتن بهتر از ویراستاری است!». در جوانی، همچون بسیاری، سر از انجمن‌های ادبی بزرگانی همچون مورخ‌الدوله سپهر، دیهیم، عادل خلعتبری، ادیب‌السلطنه سمیعی (فرهنگستان)، مجتبی مینوی و... درآورده و درخشیده بود.
البته نخستین شعر فکاهی‌اش را سال‌ها قبل با موضوع پاریز و خشکسالی (١٣١٤) سروده بود: «بیا‌ای برف و باران خداوند/ که تا خلق جهان باشند خرسند/ بیا تا باستانی شاد باشد/ نه اینکه صورتش پُرباد باشد...» و نخستین مقاله‌اش در روزنامه بیداری کرمان با عنوان «تقصیر با مردان است نه زن‌ها» (١٣٢١) و قطعه‌شعری به‌مناسبت «منع کشت تریاک» در روزنامه روح‌القدس کرمان (با مطلع: شبی تریاکیان با هم نشستند/ در صحبت به روی غیر بستند) در همان ایام منتشر شد.
سال ١٣٢٥، به تشویق ایرج دهقان، همکاری‌اش را با «توفیق» آغاز کرد و به قول توفیقی‌ها؛ «چه کنیم که باستانی شعرهایش عادی نیست؛ یا دوبیتی است یا دومتری!».
خودش معتقد بود «صنار سه‌شاهی طنز» بیشتر در گفتار و نوشتارش دیده نمی‌شود، اما اگر بخواهیم فهرستی از شوخ‌طبعی‌هایش تهیه کنیم باید تمام آثارش را لیست کنیم. غیر از مکتوبات منظوم و منثور، مطایبات شفاهی باستانی پاریزی بی‌شمار است.
عبارت صفحه «حضور و غیاب» (اشاره به صفحه آگهی‌های ترحیم روزنامه اطلاعات) از ابتکاراتش و مقالات طنزآمیزش در سالنامه‌های گل‌آقا، از بهترین یادگار‌های متاخر اوست. عمران صلاحی جایی می‌نویسد: «روزی به دیدن باستانی پاریزی رفته بودیم. دانشجویی هم مقاله خود را نزد استاد آورده بود.
استاد اسم دانشجو را پرسید، او گفت: «وجیهه»، استاد به حالتی که قصوری انجام داده باشد، گفت: مرا ببین که می‌بینم و می‌پرسم!». البته این قبیل خاطرات را خودش شیرین‌تر تعریف می‌کند: «روزی یکی از دختران دانشجویم در سر کلاس برای نخستین‌بار گفتار و هیکل مرا دیده بود، آهسته به هم‌کلاسی خود گفته بود باستانی‌پاریزی همین است؟ و جواب شنیده بود آری و او اضافه کرده بود: به‌نظر من کتبی‌اش خیلی بهتر از شفاهی اوست! و طرف هم توضیح داده بود: همچنان‌که خودش هم کاریکاتور عکسش است!».

باستانی پاریزی جایی می‌نویسد: «هر نوع شعری که می‌خواهید بگویید، اما هیچ‌وقت به رباعی روی نیاورید، زیرا اگر بد باشد می‌رود به آن‌جایی که عرب نی انداخت و اگر خوب بود یک‌راست می‌رود توی مجموعه‌رباعیات خیام.» الحال، گفتنی‌ها از شوخ‌طبعی در اشعارش چنان مثنوی‌ای است که بدین مقال و نوبت کوتاه نمی‌گنجد. بدین سبب برای آشنایی بیشتر، برخی از قطعات کوتاه و دوبیتی‌هایش را مرور می‌کنیم:

  • در زمستان ١٣٣٧، هنوز سیستم کامل آبرسانی شهری در همه مناطق تهران نبود و به‌خاطر سرمای شدید، سنگ مرمر بسیاری از حوض‌ها در یخ‌بندان شکست، این در حالی بود که مستشار‌های امریکایی در کوی امیرآباد آب لوله‌کشی داشتند، پس سرودم: بتا، برف آمد و سرمای دی‌ماه/ جهان را ناگهانی درهم افسرد/ بلورین ساق را نیکو نگه‌دار/ که بس مرمر درین سرما ترک برد!

  • این سیاست‌پیشگان معتمد/ در اتاق سازمان متحد/ بهر ما خلق دوپا، ببریده دُم/ صلح می‌سازند با بمب اتم!

  • ندانی از چه عرف عامیانه/ دو هم‌داماد را خوانده است هم‌ریش؟ / از آن باشد که این دو همدگر را/ چو می‌بینند در بازار تجریش/ بجنبانند با هم ریش و گویند/ بدین جنباندن اسرار دل خویش/ کز آن تحفه که بر ریش من افتاد/ به ته‌ریش تو هم بستند درویش!

  • در سال ١٣٣٦ در مدح استاندار وقت کرمان این رباعی را سرودم: در کشور ما آدم دانا کم نیست/، اما همه کار، دست دانا هم نیست/ بنگر به مثل وزارت کشور را/ کاز صد عضوش یکی بنی‌آدم نیست!

  • پرسید یکی که آخر آن دلبر مست/ دانی به کدام حزب و مسلک پیوست؟ / گفتم که من این نکته ندانم، اما/ در مکتب عشق و مهر، با ما که چپ است!

  • دید روح داروین در لاله‌زار/ پیرزالی لب به رُژ آلوده را/ شُکر یزدان را به‌جای آورد و گفت: / کشف کردم حلقه مفقوده را
    بهار ١٣٥٠، در نیس، در خدمت استاد نصراله فلسفی، کنار دریای مدیترانه سروده شد: پاریز، شبی، پدر به سردی/ می‌گفتی: سر به نیست گردی! / با این نفرین، مرا ز. پاریس/ آواره سر به نیس کردی!

  • گویند بر رُخت اثر سالک است و من/ گویم: خدا برای من اعجاز کرده است/ یعنی به گوشه رُخ نازک‌تر از گُلت/ جایی برای بوسه من باز کرده است!

  • گفتم: ز. کدام فرقه‌ای؟ گفت: / با لهجه دلرباش، ارمن/ گفتم که: بیا و رویش امشب/ یک نقطه گذار و باش از من!

  • سیمین‌تن من که پنجه را در خون زد/ با پنجه به قانون زد و بس موزون زد/ یک‌چیز دگر زد و نگویم، چون زد/ هر چیز که بود، خارج از قانون زد

  • مرا سوزنده بنیان هستی/ دو چشم دلربای آسمانی است/ همه این جرم در چشم تو بینند/ تو می‌گویی بلای آسمانی است؟!

  • در دفتر عشق بدگمانی نکنی/ با فکر رقیب ما تبانی نکنی/ آن دل که به دست تو سپردیم، بتا! / زنهار که زود بایگانی نکنی

  • یا گذارم شکوه در شورای امن چشم تو/ یا دلی کز ما ربودی با تجاوز، پس بده! / آتش جور تو بگذشت از مدار اعتدال/ نازنینا، رحم کن، فرمانِ آتش‌بس بده!
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید