نگاهی فلسفی به نمایش "گِل"
«گل» داستان مردی است که از دل گل موجودی خلق میکند که ناچار میشود در جهت نابودیاش قدم بردارد. این یک داستان کهن و اسطورهای است. اگر تاریخ سینما را ورق بزنیم، در فصل اکسپرسیونیسم آلمانیاش به فیلمی به نام گولم (Golem) محصول ١٩١٥ برمیخوریم.
کد خبر :
۵۲۶۷۳
بازدید :
۹۲۵
مرد کوزهگر دست در گل خام میکند تا از دل این آمیخته خاک با آب، هستی بیافریند. خاک عنصری است مرده، سرد و بیجان. حیاتی برایش متصور نیستیم. جنبشی ندارد. نه میزاید و نه زاده میشود. محصول مرگ است. در کنارش آب، حیاتبخش است؛ اما از خود حیاتی ندارد. با اینکه در نهان خود عنصر نفس را تعبیه کرده است؛ اما از خود دم و بازدمی ندارد.
نمیتواند بزاید؛ اگرچه عامل اصلی زایش است. او دستیار حیات است. حال در دست مرد کوزهگر خاک و آب آمیزهای میشود برای خلق و آفرینش هستی. مرد کوزهگر سرشتی را ظاهر میکند که عجیب نفس میکشد، جان دارد، جنبش دارد، تکان میخورد. موجود برآمده از مشت و مالهای کوزهگر، روح دارد. این آرزوی همیشگی بشر بوده است. آفریدن موجودی غیر که نفسی برایش قائل باشد.
همین امسال بود که سینمای انگلستان با Blade Runner چنین مفهومی را دگرگون کرد. جایی که یک روبات باردار میشود و در کالبد موجودی انساننما، روح دمیده است. این پرسشی حل شده در جهان تخیل و علم است. در سوی دیگر، تاریخ نشان میدهد که اسطوره همواره محصول چنین نگاهی بوده است. نگاهی که میتوان آن را در نمایش «گل» یاسر خاسب جستوجو کرد. نمایشی که دو پاراگراف فوق، خلاصهای از سیر و رویه آن است.
«گل» داستان مردی است که از دل گل موجودی خلق میکند که ناچار میشود در جهت نابودیاش قدم بردارد. این یک داستان کهن و اسطورهای است. اگر تاریخ سینما را ورق بزنیم، در فصل اکسپرسیونیسم آلمانیاش به فیلمی به نام گولم (Golem) محصول ١٩١٥ برمیخوریم.
فیلم داستان ترسناکی است که در آن دلال عتیقهای مجسمهای گلی مییابد و به وسیله آیین کابالا، حیات را به وجود مجسمه اهدا میکند. گولم نقش خدمتکار را برای عتیقهفروش ایفا میکند؛ اما عاشق همسر عتیقهفروش میشود؛ اما، چون زن عشق گولم را پس میزند، در نتیجه موجود دست به چند قتل میزند.
گولم در افسانههای یهودی به نوعی موجود شبهانسان گفته میشود که با استفاده از سحر از اشیای بیجان ساخته میشود. در مزامیر از این موجود یک بار نام برده شده است که در آنجا گولم «بدن فرم نیافته من» معنا میدهد. اشکال دیگر داستان را میتوانیم در فرانکشتاین و پیگمالیون جستوجو کرد که هر یک به سبک خود، موجود تازه جان گرفته را در حالت خیر و شر نشان میدهد. «گل» یاسر خاسب نیز در همین راستاست.
شخصیت کوزهگر همانند پدر ژپتو داستان کارلو کولدی، در نقش صنعتگری ظاهر میشود که میخواهد توانایی خود در آفرینش را به اوج برساند. او همانند یک خدا موجودی زنده خلق میکند، بدون آنکه در این مسیر از دخالت یک زن بهره برد. او شرایط معمول را کنار میگذارد.
او قرار است در کار خلقت دست ببرد. او انسانی است در مسیر خدا شدن. پس پدر ژپتوی داستان خاسب موجود خود را در چنگ میگیرد؛ اما در اینجا با پینوکیو روبهرو نیستیم. موجود پدر گلبازی یک فرانکشتاین است/ یک بدن فرمنیافته که روحش، روح انسان نیست. آنان درگیر میشوند و درگیری دو بازیگر نمایش یک نتیجه میخواهد: عدم.
«گل» همان رویه اسطورهای است؛ اسطورهای که خود را در میان قضا و قدر میبیند. شباهتی با داستان کولدی فقید ندارد که خود را در میانه راه اومانیسم میبیند. پینوکیوی او باید انتخاب کند، او وجود یافته تا برگزیند، او یک شخصیت اگزیستانسیال است.
در مقابل شخصیت گل محصول دترمنیسم است. او در جبری متولد میشود که او را به سوی عدم میکشاند. هستی او از همان ابتدا نیستی است. هستی او برای دیگران نیستی به ارمغان میآورد؛ پس همان بهتر که به نیستی بپیوندد. «گل» و «گولم» یک رویه را دنبال میکنند. موجوداتی که میآیند تا نظم بشریت را برهم زنند. آنان محصول بشر هستند و واقعیت آن است که در جهان جبرگرا برای انسان قدرت آفریدن چیزی غیر از انسان وجود ندارد. دخالت در طبیعت به معنای از بین بردن تعادل است.
یاسر خاسب نیز در چنین شرایطی به درک درستی رسیده است. شاید به علم به اشتراک داستان در اساطیر مختلف و داستانهای متعددی که ما نیز آنها را میشناسیم، اثری خلق میکند که به مفهوم واقعی واژه «گولم» نزدیک است: «بدن فرمنیافته من.»
کلیت نمایش درگیر فرمهای بدنی است که دو شخصیت در طول نمایش به منصهظهور میرسانند. آنان بدن نرم خود را که همچون گل نسرشته میماند، تکان میدهند، خم میکنند و چپ و راست میشوند تا درامشان شکل بگیرد. مرد متولد شده از گل چنان قوسی میگیرد که گویی هنوز از تنور داغ درنیامده است.
هنوز خام است و البته خطرناک. او نمیشکند و این برگبرندهای است برای او. خاسب سعی میکند به این بدن فرمی دهد؛ فرمی که موجود خلق شده را به من انسان نزدیک کند.
به یاد داشته باشیم که ما نیز طبق اعتقادات خود ابوترابیم. ما نیز از خاک و گل سرشته شدهایم. گویی قرار است یک باور در شکل و فرمی دیگر روی صحنه به تصویر کشیده شود. آنچه مهم است ادراک مخاطب از وضعیت به تصویر درآمده است. برای کسی چندان معما نیست که این بدنهای در هم گره خورده و مواج چه میگویند.
برگ برنده خاسب در «گل» نیز همین است. «گل» از آثار موفق ایرانی در کشورهای غیرفارسیزبان بوده است. نمایش در چندین کشور روی صحنه رفته است و به ادعای خاسب، برای مدت زمانی طولانی در سیاتل امریکا اجرا شده است؛ گویی داستان و محتوای آن برای دیگران نیز آشناست. آنان نیز در اسطورههای خود نشانی از موجودات ساختِ دستِ بشر مییابند که اتفاقاتی شوم را رقم خواهند زد.
پس بدون محدودیت ارتباط زبان کلام، با زبان بدن ادراک میکنند، این گلپوشان نمایش چه میکنند. آنان در جهان امروزی، جبرگرایی گذشته اساطیری را بازخوانی میکنند؛ گویی برای بشر خلاصی و رهایی وجود ندارد. او، چون از طبیعت تخطی میکند، گرفتار میشود همانند جهان امروز که محصول ساختههای دست بشر است. جهانی که میکشد و خون به پا میکند و ما آشفتهتر از همیشه، از ساختههای دست خود رنج میکشیم همانند مرد کوزهگری که هستی را با نیستی جابهجا میکند.
۰