فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد

فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد

مارچه از آن حیث انسان است که سگ نیست و مرزی میان او و حیوانات اطرافش وجود دارد. حضور و استفاده از این سگ‌ها ما را به این سمت سوق می‌دهد که قرار است این ماشین از کار بیفتد و شخصیت اصلی فیلم با تبدیل شدن به سگ، از جهان اطراف خود رها شود.

کد خبر : ۶۶۴۴۸
بازدید : ۲۰۲۳
فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد
«سگبان» آخرین اثر متئو گرونه که در جشنواره کن ۲۰۱۸ به نمایش درآمد، روایت مردی است به نام مارچلو که در حومه رم زندگی می‌کند و شغلش نگهبانی و گریموری سگ‌هاست.
مارچلو مردی آرام است که به نظر می‌رسد امتداد زیست او به خوشحالی تنها دخترش وابسته است، اما با حضور بزن‌بهادری به نام سیمونه در محل و دوستی‌اش با مارچه، ریتم زندگی‌اش دچار لرزش و التهاب می‌شود. حضور سگ‌ها فراتر از ارجاع به شغل شخصیت اصلی داستان، کارکرد دیگری دارد و آن اشاره به خشونت سگی سیمونه و وفاداری و آرامش مارچه است. آنچه در جمله قبل جلب‌توجه می‌کند دادن صفات انسانی به حیوان است که مدیون تعریف متافیزیکی انسان برمبنای تمایز انسان و حیوان ارسطو هستیم.
در ابتدای امر به نظر می‌رسد که سگبان شاید ادامه پروژه «ناگهان بالتازار» روبر برسون و وارونه کردن تقلید حیوان از انسان باشد؛ با وجود این هر چه پیش می‌رویم، این فیلم از بالتازار برسون فاصله می‌گیرد. الگوی سنتی تفکر متافیزیکی غرب در رابطه با رابطه انسان و حیوان سلسله مراتبی بوده است. در جهان ارسطو، حیوانات از گیاهان برترند زیرا احساس لذت و درد می‌کنند، انسان‌ها از حیوانات برترند، مردان از زنان و... اصل آنتروپیک ارسطو این‌گونه عمل می‌کند که حیوانات را از منظر انسان می‌بیند یعنی چیزی جالب است که شبیه انسان باشد.
انسان‌ها الگوی کلی جهان هستند و بقیه حیوانات در درجات مختلف خود را به الگوی انسانی نزدیک می‌کنند. این مساله را در یکی از مهم‌ترین جریان‌های فلسفه پیشامدرن یعنی «کلبیون» می‌توان دید. جریانی که سگ‌مشرب هستند و زندگی سگی برای آن‌ها یعنی بی‌خانمان بودن و انجام رفتار‌های غیرعادی در ملأعام آرمانی است.
برای مثال در یکی، دو صحنه به وجود دستشویی در مغازه مارچلو اشاره و حتی تاکید می‌شود، اما در پلانی از فیلم در خیابان ادرار می‌کند که اشاره به همین رفتار‌های سگی در ملأعام دارد.

در گام بعد بهتر است از آگامبن کمک بگیریم. آگامبن در کتاب «گشوده (انسان و حیوان)» از مفهوم «ماشین انسان‌شناسی» استفاده می‌کند که کار آن تولید انسان از طریق تمایز انسان و غیرانسان-مرزکشی بین خود و دیگری، خودی که انسانی و دیگری که حیوانی است- است.
از نظر آگامبن انسان حیوانی است که دایم در حال انسان شدن است. در ماشین انسان‌شناسی، ماشینی مرکب از یک رشته آیینه داریم که وقتی انسان آن را می‌بیند خود را به صورت یک میمون بی‌دم می‌بیند.
مارچه از آن حیث انسان است که سگ نیست و مرزی میان او و حیوانات اطرافش وجود دارد. حضور و استفاده از این سگ‌ها ما را به این سمت سوق می‌دهد که قرار است این ماشین از کار بیفتد و شخصیت اصلی فیلم با تبدیل شدن به سگ، از جهان اطراف خود رها شود.
گارونه به جای وارونه کردن دنیای انسان‌شکل دوباره اسیر ماشین انسان‌شناسی می‌شود و حیوان‌های آکادمیایی ارسطو را بازنمایی می‌کند.

از طرف دیگر زمانی که از نسبت انسان و حیوان صحبت می‌کنیم، پیش کشیدن کافکا ناگزیر به نظر می‌رسد. کافکایی که هم انسان را به حیوان (در داستان «مسخ») و هم حیوان را به انسان (حیوان‌های ابزوردیست مانند میمون بی‌دم داستان «گزارشی برای یک آکادمی») تبدیل می‌کند. جنس اول تبدیل یعنی مسخ، پارودی برای رهایی است.
یعنی راه رهایی جز حیوان شدن وجود ندارد. اگر تبدیل مارچلوی این فیلم را با «گرگور زامزا» در مسخ مقایسه کنیم، متوجه می‌شویم که مارچلو برخلاف زامزا هنوز صدای حیوانی ندارد. اصواتی که از دهان گریگور زامزا بیرون می‌آید مانند جیرجیر هستند و اولین واکنش مدیر به آن عدم توانایی‌اش در فهم حرف‌های زامزاست.
این اتفاق برای مارچلو نمی‌افتد و رهایی او نه در حیوان شدن بلکه در جنایت میسر می‌شود. در پایان نیز، نسخه رهایی با تلاش مارچه برای جلب‌توجه دوستانش و بازگشت به جمع آن‌ها پیچیده می‌شود.
گرونه مدام در جهان کافکایی و ارسطویی تلوتلو می‌خورد و تکلیف خود و ما را با نسبت انسان و حیوان روشن نمی‌کند. از نظر دلوز و گتاری، حیوان‌های کافکا حیوان‌های در بند اسطوره و قانون و استعاره نیستند و حالت تمثیلی ندارند، اما در این فیلم جهان ارسطویی و استفاده استعاری از حیوانات نتیجه نهایی کار است. البته این استفاده اصلا ایرادی ندارد و تنها زمانی که رهایی مارچلو در گرو فرآیند حیوان شدن است، جهان داستان را به سمت کافکا هل می‌دهد ولی نمی‌تواند روی حرف خود بایستد و بلافاصله به دنیای ارسطو تسلیم می‌شود.
فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد

رفاقتِ سگی
علی ورامینی | ما هر لحظه در زندگی‌مان در سیطره مناسبات قدرت هستیم و از بدو تولد تا لحظه مرگ از این سیطره رهایی نداریم. برای کسی، چون «نیچه» مفهوم قدرت چنان پراهمیت است که به دالِ مرکزی اندیشه‌اش و ابزاری برای تبیین مناسبات اجتماعی و فردی تبدیل می‌شود. احتمالا همه ما بعد از تجربه مناسبات قدرت در خانواده، اولین و سطحی‌ترین وجه قدرت را در همان کودکی و میان هم‌بازی‌ها و هم‌کلاسان تجربه می‌کنیم.

بیشتر ما (به‌خصوص پسرها) تجربه یک گردن‌کلفت باج‌گیر و زورگو را در دوران کودکی و نوجوانی داشته‌ایم؛ مگر اینکه یا خودمان از زورگو‌ها بودیم یا در محیطی بسیار بسیار ایزوله رشد کرده باشیم. این قلدر‌ها که معمولا درشت‌اندام و پرزور بودند، بسته به اینکه تا کجا زورشان برسد همه نوع باجی از بقیه می‌گرفتند.

دیگر بچه‌ها، بسته به شخصیت‌شان سه نوع برخورد با آن‌ها داشتند؛ یا دوری می‌کردند و هر از گاهی تن به خواسته‌های‌شان می‌دادند و نمی‌دادند، یا بخشی از تیم زورگو می‌شدند یا دایما در برابر قلدر مقاومت می‌کردند و البته دسته سومی‌ها همیشه جزو استثنا بودند. هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم مناسبات قدرت در این وجه کمرنگ‌تر می‌شد و جای خود را به دیگر مناسبات می‌داد.

مثلا رفته‌رفته ثروت، موقعیت اجتماعی و... بود که منبع قدرت می‌شد و نه زورِ بازو. این تغییر مناسبات قدرت در همه جا اتفاق نمی‌افتد و در جوامع بدوی و حاشیه‌نشین کماکان همان رابطه سطحی قدرت که به قلدری و زورِ بازو تقلیل می‌یابد ادامه داشت.

سگ‌بان (dogman)، آخرین فیلم «متئو گارونه»، کارگردانِ ایتالیایی، داستان مناسبات قدرت در بدوی‌ترین نوع آن در جامعه‌ای کوچک در حاشیه شهر «رُم» است. کل داستان این فیلم حولِ دو شخصیت اصلی جلو می‌رود؛ «مارچه» و «سیمونه». مارچه مردی نحیف و لاغر است که در اولین نگاه، لاجونی‌اش بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌آید و از این بابت با سطح متوسط فیزیکی انسان‌ها تفاوت چشمگیری دارد. ما امثال مارچه را در اصطلاح کوچه‌وبازار «ریقو» می‎نامیم. سیمونه هم فیزیکی متفاوت با سطح متوسط انسان‌ها دارد، این تفاوت، اما کاملا خلافِ هیکلِ ریقوی مارچه، فیزیکی درشت، ورزشکاری و قلدرمآبانه است.

به جز فیزیک، میمیک صورت این دو شخصیت هم کاملا متضاد یکدیگر است؛ مارچه صورتی همیشه خندان و مهربان‌گونه دارد، خلاف سیمونه که خشونت و بی‌اعتنایی به دیگران در چهره‌اش موج می‌زند. این اختلاف‌های فیزیکی و ظاهری به‌جز منش‌های کاملا متضاد دو شخصیت است که در طول داستان بسیار دقیق و با جزییات مشخص می‌شود. مارچه که شغلش تیمار کردنِ سگ‌هاست، تنها دوستِ سیمونه در آن اجتماع کوچک و حاشیه‌ای است.

کارگردان در همان اولین سکانسِ فیلم تکلیف شخصیت مارچه را تا حدود بسیاری مشخص می‌کند؛ صبر، حوصله و گشاده‌رویی مارچه در مواجهه با سگی قوی و خشن که اجازه تیمار کردن به او نمی‌دهد کاملا مشخص می‌شود و در نهایت این سگ است که مبارزه را به صبر و خوش‌رویی مارچه می‌بازد و خود را به دست او می‌سپارد.

در ادامه فیلم هم مواجهه او با سگ‌ها به کرات تکرار می‌شود و در واقع سگ، ضلع سومِ این داستان است که بخشی از جزییات شخصیتی مارچه را برای ما گره‌گشایی می‎کند؛ چه آنجا که خود را برای نجاتِ جان سگی به خطر می‌اندازد چه رویارویی‌اش با سگ‎ غول‌پیکری که آن را تیمار می‎کند؛ همه ابعادی از یک کاراکتر را نمایان می‎کند که بیش از همه با سگ‌ها وقت می‎گذارند.

وجوه شخصیت سیمونه هم با چندین سکانس هوشمندانه و بجا کاملا مشخص می‌شود؛ جوانی الواط، خشونت‌طلب، نترس و اجتماع‌ستیز که جز خوشگذرانی و لذت‌جویی هیچ هدف دیگری ندارد. تنها دوست او در اجتماعی که نقشه قتلش را در سر می‌پرورانند، مارچه است که حداقل دوبار جان او را نجات می‎دهد، اما سیمونه خودخواه‎تر از این حرف‌هاست که قدرشناس باشد. فیلم هرچه جلوتر می‌رود و شخصیت‌ها به‌خوبی شکل می‌گیرد، یک سوال اساسی پدید می‌آید؛ اینکه آیا مارچه ضعف‌ها و ناتوانی‌هایش را با رفاقت و نزدیکی با سیمونه می‎خواهد بپوشاند و در سایه قلدرمآبانه او پناه بگیرد یا حقیقتا با او رفاقت می‎کند؟

این سوال تا پایان به جوابی قاطع نمی‎رسد، هرکدام از سویه‎های این قضیه را پررنگ ببینید برای آن دیگر سویه می‎توان دلیل آورد. اساسا شاید اگر نگاهی به تجربه زیسته خود هم داشته باشیم کمتر رابطه‎‌ای را می‌توانیم برای خودمان به وضوح مشخص کنیم که اصالتا از چه چیزی نشأت می‎گیرند. فیلم تا آخر ما را با این ناشفافیتِ رابطه مارچه و سیمونه می‎کشاند؛ رابطه‌ای که در آن هم جان دادن است و هم جان گرفتن و مارچه که هر نوع سگ وحشی را رام می‎کرد در نهایت از اهلی کردن سیمونه عاجز می‎ماند.

انتهای این رابطه که واقعا نمی‌توان اسم مشخصی روی آن گذاشت از دست رفتن همه‌چیز برای هر دو طرف است. مارچه علاوه بر از دست دادن اعتبارش که با تلاش به دست آورده بود، عزت نفسش را هم جلوی دخترش که از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری برایش دارد و انگار تنها امیدش به زندگی است از دست می‎دهد و سیمونه هم آخرالامر و در تاوان همه این‌ها به مرگی رِقت‌آمیز دچار می‎شود و زندگی‌اش، تنها چیزی که دارد را از دست می‎دهد.

روایت گارونه از این دوستی، به‌واسطه شخصیت‌پردازی‌های بسیار قوی و بازی‌های بی‌نظیر آنقدر خوب است که بتوان با آن کاملا همراه شد و تا آخر قصه پیش رفت، اما داستان بعضی اوقات پیشاپیش خود را لو می‎دهد و ریتم داستان به‌قدری تند پیش می‌رود که اجازه نشستِ گره‌های گشوده شده را به مخاطب نمی‎دهد و در بعضی اوقات انگار قصه با دورِ تند در حال تعریف شدن است.

فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید