فیلم سگبان؛ روایت مردی خوش قلب که هیولا شد
مارچه از آن حیث انسان است که سگ نیست و مرزی میان او و حیوانات اطرافش وجود دارد. حضور و استفاده از این سگها ما را به این سمت سوق میدهد که قرار است این ماشین از کار بیفتد و شخصیت اصلی فیلم با تبدیل شدن به سگ، از جهان اطراف خود رها شود.
در گام بعد بهتر است از آگامبن کمک بگیریم. آگامبن در کتاب «گشوده (انسان و حیوان)» از مفهوم «ماشین انسانشناسی» استفاده میکند که کار آن تولید انسان از طریق تمایز انسان و غیرانسان-مرزکشی بین خود و دیگری، خودی که انسانی و دیگری که حیوانی است- است.
از طرف دیگر زمانی که از نسبت انسان و حیوان صحبت میکنیم، پیش کشیدن کافکا ناگزیر به نظر میرسد. کافکایی که هم انسان را به حیوان (در داستان «مسخ») و هم حیوان را به انسان (حیوانهای ابزوردیست مانند میمون بیدم داستان «گزارشی برای یک آکادمی») تبدیل میکند. جنس اول تبدیل یعنی مسخ، پارودی برای رهایی است.
رفاقتِ سگی
علی ورامینی | ما هر لحظه در زندگیمان در سیطره مناسبات قدرت هستیم و از بدو تولد تا لحظه مرگ از این سیطره رهایی نداریم. برای کسی، چون «نیچه» مفهوم قدرت چنان پراهمیت است که به دالِ مرکزی اندیشهاش و ابزاری برای تبیین مناسبات اجتماعی و فردی تبدیل میشود. احتمالا همه ما بعد از تجربه مناسبات قدرت در خانواده، اولین و سطحیترین وجه قدرت را در همان کودکی و میان همبازیها و همکلاسان تجربه میکنیم.
بیشتر ما (بهخصوص پسرها) تجربه یک گردنکلفت باجگیر و زورگو را در دوران کودکی و نوجوانی داشتهایم؛ مگر اینکه یا خودمان از زورگوها بودیم یا در محیطی بسیار بسیار ایزوله رشد کرده باشیم. این قلدرها که معمولا درشتاندام و پرزور بودند، بسته به اینکه تا کجا زورشان برسد همه نوع باجی از بقیه میگرفتند.
دیگر بچهها، بسته به شخصیتشان سه نوع برخورد با آنها داشتند؛ یا دوری میکردند و هر از گاهی تن به خواستههایشان میدادند و نمیدادند، یا بخشی از تیم زورگو میشدند یا دایما در برابر قلدر مقاومت میکردند و البته دسته سومیها همیشه جزو استثنا بودند. هرچه بزرگتر میشدیم مناسبات قدرت در این وجه کمرنگتر میشد و جای خود را به دیگر مناسبات میداد.
مثلا رفتهرفته ثروت، موقعیت اجتماعی و... بود که منبع قدرت میشد و نه زورِ بازو. این تغییر مناسبات قدرت در همه جا اتفاق نمیافتد و در جوامع بدوی و حاشیهنشین کماکان همان رابطه سطحی قدرت که به قلدری و زورِ بازو تقلیل مییابد ادامه داشت.
سگبان (dogman)، آخرین فیلم «متئو گارونه»، کارگردانِ ایتالیایی، داستان مناسبات قدرت در بدویترین نوع آن در جامعهای کوچک در حاشیه شهر «رُم» است. کل داستان این فیلم حولِ دو شخصیت اصلی جلو میرود؛ «مارچه» و «سیمونه». مارچه مردی نحیف و لاغر است که در اولین نگاه، لاجونیاش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآید و از این بابت با سطح متوسط فیزیکی انسانها تفاوت چشمگیری دارد. ما امثال مارچه را در اصطلاح کوچهوبازار «ریقو» مینامیم. سیمونه هم فیزیکی متفاوت با سطح متوسط انسانها دارد، این تفاوت، اما کاملا خلافِ هیکلِ ریقوی مارچه، فیزیکی درشت، ورزشکاری و قلدرمآبانه است.
به جز فیزیک، میمیک صورت این دو شخصیت هم کاملا متضاد یکدیگر است؛ مارچه صورتی همیشه خندان و مهربانگونه دارد، خلاف سیمونه که خشونت و بیاعتنایی به دیگران در چهرهاش موج میزند. این اختلافهای فیزیکی و ظاهری بهجز منشهای کاملا متضاد دو شخصیت است که در طول داستان بسیار دقیق و با جزییات مشخص میشود. مارچه که شغلش تیمار کردنِ سگهاست، تنها دوستِ سیمونه در آن اجتماع کوچک و حاشیهای است.
کارگردان در همان اولین سکانسِ فیلم تکلیف شخصیت مارچه را تا حدود بسیاری مشخص میکند؛ صبر، حوصله و گشادهرویی مارچه در مواجهه با سگی قوی و خشن که اجازه تیمار کردن به او نمیدهد کاملا مشخص میشود و در نهایت این سگ است که مبارزه را به صبر و خوشرویی مارچه میبازد و خود را به دست او میسپارد.
در ادامه فیلم هم مواجهه او با سگها به کرات تکرار میشود و در واقع سگ، ضلع سومِ این داستان است که بخشی از جزییات شخصیتی مارچه را برای ما گرهگشایی میکند؛ چه آنجا که خود را برای نجاتِ جان سگی به خطر میاندازد چه رویاروییاش با سگ غولپیکری که آن را تیمار میکند؛ همه ابعادی از یک کاراکتر را نمایان میکند که بیش از همه با سگها وقت میگذارند.
وجوه شخصیت سیمونه هم با چندین سکانس هوشمندانه و بجا کاملا مشخص میشود؛ جوانی الواط، خشونتطلب، نترس و اجتماعستیز که جز خوشگذرانی و لذتجویی هیچ هدف دیگری ندارد. تنها دوست او در اجتماعی که نقشه قتلش را در سر میپرورانند، مارچه است که حداقل دوبار جان او را نجات میدهد، اما سیمونه خودخواهتر از این حرفهاست که قدرشناس باشد. فیلم هرچه جلوتر میرود و شخصیتها بهخوبی شکل میگیرد، یک سوال اساسی پدید میآید؛ اینکه آیا مارچه ضعفها و ناتوانیهایش را با رفاقت و نزدیکی با سیمونه میخواهد بپوشاند و در سایه قلدرمآبانه او پناه بگیرد یا حقیقتا با او رفاقت میکند؟
این سوال تا پایان به جوابی قاطع نمیرسد، هرکدام از سویههای این قضیه را پررنگ ببینید برای آن دیگر سویه میتوان دلیل آورد. اساسا شاید اگر نگاهی به تجربه زیسته خود هم داشته باشیم کمتر رابطهای را میتوانیم برای خودمان به وضوح مشخص کنیم که اصالتا از چه چیزی نشأت میگیرند. فیلم تا آخر ما را با این ناشفافیتِ رابطه مارچه و سیمونه میکشاند؛ رابطهای که در آن هم جان دادن است و هم جان گرفتن و مارچه که هر نوع سگ وحشی را رام میکرد در نهایت از اهلی کردن سیمونه عاجز میماند.
انتهای این رابطه که واقعا نمیتوان اسم مشخصی روی آن گذاشت از دست رفتن همهچیز برای هر دو طرف است. مارچه علاوه بر از دست دادن اعتبارش که با تلاش به دست آورده بود، عزت نفسش را هم جلوی دخترش که از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری برایش دارد و انگار تنها امیدش به زندگی است از دست میدهد و سیمونه هم آخرالامر و در تاوان همه اینها به مرگی رِقتآمیز دچار میشود و زندگیاش، تنها چیزی که دارد را از دست میدهد.
روایت گارونه از این دوستی، بهواسطه شخصیتپردازیهای بسیار قوی و بازیهای بینظیر آنقدر خوب است که بتوان با آن کاملا همراه شد و تا آخر قصه پیش رفت، اما داستان بعضی اوقات پیشاپیش خود را لو میدهد و ریتم داستان بهقدری تند پیش میرود که اجازه نشستِ گرههای گشوده شده را به مخاطب نمیدهد و در بعضی اوقات انگار قصه با دورِ تند در حال تعریف شدن است.