شب تعریف‌گریز، اما وحشت‌زاست

شب تعریف‌گریز، اما وحشت‌زاست

ضرب‌المثلی انگلیسی می‌گوید شب با خود حکمت می‌آورد. این را همه‌مان تجربه کرده‌ایم. چیزی غنی و سرشار که فقط در میانه‌های شب می‌توان احساسش کرد. وقتی بی‌خوابی به سرمان زده است و افکارمان با رؤیا‌ها و ژرفا‌های شب درآمیخته است. شب چیست؟ هر کس تجربۀ خاصی خود را از آن دارد. فیلیپ پتی در این جستار از شبِ شخص خودش می‌گوید. از هیولا‌ها و فرشته‌هایش، از ترس‌ها و شادی‌هایش، از یاد گذشته و راه آینده.

کد خبر : ۶۷۳۸۲
بازدید : ۹۸۰
شب تعریف‌گریز، اما وحشت‌زاست
لفهام | فیلیپ پتی، جنگل در تاریکیِ غلیظی فرورفته بود. از برکه‌ای که در آن شنا می‌کردیم تا قسمت بی‌درخت جنگل، جایی که چادر زده بودیم، مسیر را خوب می‌شناختم: یک مایل مستقیم می‌رفتیم، بعد می‌رسیدیم به جادۀ خاکی عریضی که از دل درختان می‌گذشت، سپس گردشگاهی باصفا که در روشنی روز تمام هفته را در آن سیاحت می‌کردیم.

اما امشب، در آخرین شب اردوی تابستانی پیشاهنگی ما، با شنیدن چالش پایانی رهبر اردو مو به تنمان سیخ شد: هشت‌نفر از بچه‌ها باید یکی‌یکی به دل جنگل می‌زدند، به ارودگاه می‌رسیدند و سوتشان را به صدا درمی‌آوردند. تک و تنها. در تاریکی. بدون چراغ‌قوه.

نفر اول بهترین دوستم بود. او از عهدۀ کار برآمد. صدای سوتش را شنیدم.

نفر بعدی منم. رهبر گروه که کشیش پیر و مهربانی است، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد، آرزوی موفقیت می‌کند و آرام دستور می‌دهد: «حالا برو، راه بیفت!»

مسیرْ تنگ شده و به‌شکل مارپیچی خطرناک بین دو پرتگاه به‌سیاهی مرکب چینی درآمده است. هنوز از جایم تکان نخورده‌ام، سفری خوفناک در پیش دارم. برخلاف میلم موفق می‌شوم چندگام بردارم. به‌محض اینکه احساس می‌کنم تیرگی مرا از چشم دیگران دور کرده، می‌دوم، ولی از ترس خشکم زده است.

هیولا‌ها به رویم زوزه می‌کشیدند، ولی پنجه‌هایشان خالی می‌ماند - بس که تند می‌دویدم.

چرا از تاریکی می‌ترسیدم و شب عذابم می‌داد؟ پاسخ را در قالب گفت‌وگویی بین شب و روز می‌بینیم.

روز: من می‌توانم این پرسش را پاسخ دهم.
شب: البته، تو خیلی روشنی.
روز: تو هم تاریکی.
شب: تو زود می‌آیی.
روز: تو دیر می‌آیی.
شب: تو چرا تمام روز مردم را خسته می‌کنی؟
روز: تو چرا مجبورشان می‌کنی تمام شب بی‌حرکت دراز بکشند؟
شب: تو خیلی شفافی!
روز: بله، اینجا هیچ مهملی نیست. پیش من گربه گربه است.
شب: پیش من - مواظب باش - سگ شاید گرگ باشد، اما من رازآلودگی می‌آورم.
روز: رمز و راز، ناراستی، قتل، کابوس، خواب صدساله و حتی مرگ.
شب: چقدر ملال‌آوری.
روز: همیشه نه. آیا آن مه خیال‌انگیز و روشن را که مشهورم به خلقش دیده‌ای؟ البته که ندیده‌ای. هنگامی که من کار می‌کنم تو چشمانت را بسته‌ای.
شب: تو هرگز نمی‌توانی به پای جشن عجایب من برسی!
روز: عجایب هفت‌گانۀ جهان زیر نور من ساخته شدند.
شب: و شاید شکسپیر آدمی بی‌خواب بود که او را زیر سپر ردای خود گرفتم وقتی که تا سحرگاه با نور شمع آفرینش می‌کرد؟
روز: چرا همیشه دنبالم می‌کنی؟ آیا در پی جایی هستی که نور ستارگانت را از آن می‌گیری - از من؟ و دلیل رقابت ما؟
شب: راست می‌گویی، خویشاوند دور. آشتی.
روز: اکنون دیگر باید بروم، به‌زودی به خواب فرو می‌روم.
شب: من هم باید بروم، به‌زودی دوباره متولد می‌شوم. روز خوش، آقا.
روز: شب خوش، خانم.

شب تعریف‌گریز است. شب نمادی است برای خود. شب شعرِ گریزان است. سیمرغ خاموش. اورسولا کی. لو گویین می‌نویسد: «ما دوست داریم فکر کنیم در روشنایی روز زندگی می‌کنیم، اما نصف دنیا همیشه تاریک است؛ و خیال‌پردازی، مثل شعروشاعری، به زبان شب سخن می‌گوید.»، اما از شما می‌پرسم: شب کیست؟

زبان
در بسیاری از زبان‌ها، ازجمله فرانسوی، اسپانیایی و روسی، روز مرد است، اما شب نه. چه چیزی باعث می‌شود شب موجودی مؤنث باشد؟ طبق فرهنگ انگلیسی آکسفوردِ من شب علاوه بر ماده بودن، در ابتدا الهه بود. آیا شب به این دلیل جنسیتی زنانه دارد که مادر رفاه و خوشی‌های ماست و برایمان همخویی و آسایش می‌زاید؟ چون شب برای ما از سینۀ خود خاطراتی از آینده می‌خوراند - خاطراتی که دوست داریم رؤیا بنامیم؟ چون شب به معنی نرفتن به شکار گاو وحشی است؟ چون شبْ تا به سحر از ما پرستاری می‌کند؟ چون شب زخم‌های روز را درمان می‌کند؟

چندزبانیِ درونم در این اندیشه فرو می‌رود که شب و روز را ترجمه کن: زبان شب معناگریز و فهم‌ناپذیر است. شب واژگانش را در مدار دوردست نگه می‌دارد و خواهان رابطه‌ای محرمانه با شعبده‌باز مطمئن واژگان است تا مترجمی قانون‌مدار.

ارقام
جان لیلی [نویسنده و شاعر انگلیسی]می‌گوید: «شب را هزار چشم است». در تخیلات ما یک‌میلیون شب وجود دارند. قصۀ هزار و یک شب برای ما داستان‌سرایی می‌کند. اما فقط در یک شب هرگز از خواب بیدار نمی‌شویم.

چشم‌انداز
دیدگاه ما دربارۀ شب بسیار شخصی است. این جستار از شبِ من می‌گوید. من تنها می‌توانم از شبی بنویسم که دوست من، حریف من، همدست من، عاشق من یا دشمن من است. امیدوارم مرا ببخشید. امیدوارم بتوانم با این کار دری به روی شما باز کنم تا با شبِ خودتان دیدار و گفتگو -و شاید دلربایی- کنید.

تعاریف
این تعریف را پیدا کردم: «دوره‌ای از تاریکی که بین دو روز قرار می‌گیرد شب نامیده می‌شود» (اما حالا باید روز را تعریف کنیم)؛ و این تعریف: «شب زمانی است که هیچ نوری از خورشید دریافت نمی‌شود» (اکنون این سؤال پیش می‌آید که آیا هنگام خورشیدگرفتگی شب است؟).

در کیهان‌شناسی من، تاریکی و شب از بی‌نظمی فعال، و از فضایی محدود پدید آمدند. تعجب ندارد که ما با ترک این دنیا از انتقال روح خود از روی رود استیکس۱ به قلمرو تیره‌گون مردگان وحشت داریم.

گذار‌ها
پیش از بالارفتن پرده گرگ‌ومیش است و پس از افتادنش سپیده‌دم. این تغییر صحنه بین پرده‌های نمایش مسحورم می‌کند. شب دوبار لباس عوض می‌کند: قبل و بعد از تک‌گویی دراز و مبهمش. گرگ‌ومیش و سپیده‌دم ذوق‌زده‌ام می‌کنند، چون درطی این مراحل حس‌هایم دیگر به جاذبه پاسخ نمی‌دهند، چشم‌انتظاری‌هایم شدیدتر می‌شوند؛ سرگردان از خود می‌پرسم: «بعد از این چه خواهد شد؟»

گرگ‌ومیش موهبت طبیعت است که مرا آمادۀ استقبال از شب یا پس‌زدن آن می‌کند؛ تا کار‌های شبانه‌ام را سامان بدهم، پیش از خودکشی یا پس از اینکه دکتر می‌گوید: «فقط یک ماه دیگر وقت داری». سپیده‌دم به من امکان می‌دهد وداعم را با شب طولانی کنم، همین‌طور فرایند بیداری‌ام را با فجر که رنگ آزادی و نوزایی دارد. حال دنیایی را تصور کنید که محروم از چنین گذار‌های ظریفی است، دنیایی که شب در یک آن به‌سرعتِ تیغ گیوتین محو می‌شود و روز در یک چشم برهم زدن ظاهر می‌شود. دیوانه می‌شویم؛ می‌میریم.

من اینجا در روز بار‌ها و بار‌ها سرنوشتم را حجاری می‌کنم، اما در شب سرگرم بازآفرینی زندگی در ذهنم می‌شوم. شب‌های من نیز همچون رمانی خوش‌ساخت آغاز، بدنه و پایانی دارد. آرزو دارم آن‌ها را با لذت و خوشی بخوانم یا، گاهی ورق‌زنان، با آن‌ها بازی کنم؛ یا اگر لازم شد کتاب را داخل شعله‌های آتش بیندازم و بجنگم. با شب به جنگ برخیزم و فریاد بزنم: «بیا جلو، روزم را بساز!»

این که با شب چه کار باید کرد بستگی به این دارد که چه درکی از شب داریم. اگر من شب را معبد می‌بینم، ممکن است با تصاویری از امنیت و راحتی لانه‌ای فراهم کنم که به‌زودی خودم را درونش جا می‌دهم و می‌خوابم یا ممکن است درحالی‌که روی زمین خالی دراز کشیده‌ام به چشمانم دستور بدهم کاملاً باز بمانند. اگر شب را نوعی مسیر ببینم، ممکن است به دل این مسیر پرخطر بزنم، در آن سیاحت کنم، گم بشوم یا خوابگردی و بندبازی کنم. اگر شب استاد رمزگشایی از شگفتی‌ها باشد، می‌توانم آکوردیون بی‌پایانش را بگیرم و شروع کنم به نواختن آهنگ ترانۀ بی‌پایانش.

از پشت میزتحریرم برمی‌خیزم و یک صفحه دیسک روی گرامافون می‌گذارم؛ آهنگ «سونات مهتاب» اثر بتهوون که در سال ۱۸۰۱ ساخت و یک سال بعد به شاگردش کنتس جولیتا گیچاردی تقدیم کرد و ویلهلم کمپف تفسیرش کرده است. جای بسی شگفتی است که صفحۀ هشتادسالۀ من، میراث والدینم، حتی یک خراش برنداشته است. برای ورود به فصل بعدی به این آهنگ نیاز دارم، آهنگی که با نت‌های مکرر منتهای سکوت شروع می‌شود.

نقطۀ شروعم با سرخوشی است. وقتی در آغوشش می‌گیرم، خوابم توأم با سرخوشی است. از پای درآمده‌ام. بیایید، مرا جایی ببرید، هرجایی! من به‌راحتی قانع می‌شوم و تسلیم خواهم شد، زیرا به هر دو شما اعتماد دارم، شب و خواب.

«به خواب فرو رفتن» عبارتی خوش‌ساخت است؛ درحالی‌که روی فلات مرتفع روز سیر می‌کنیم بی‌خبر به سوی پرتگاه این فلات می‌رویم؛ و فرو می‌افتیم. به داخل درۀ شب، یا به دشت سردش، یا جنگل بکرش، یا بیابانش.

این یک انتخاب است: اگر بخوابم، هرگز نخواهم فهمید شب در کسوت موجودی زنده که روی دوپای خود می‌ایستد چه‌چیزی برای پیشکش دارد. چیزی که خواهم فهمید فقط چیزی است که شب هنگامی که با او می‌خوابم پیشکش می‌کند: یکی از هزاران هزار چیزی است که قادر است هدیه کند.

ما نزدیک به یک‌سوم عمرمان را در خواب می‌گذرانیم و یک‌سومِ این مدت نیز رؤیا می‌بینیم. یکی از رؤیا‌های محبوب من زیاد تکرار می‌شود: خواب می‌بینم داخل خانه‌ای کوچک در خیابان لاپلاس پاریس رفته‌ام، که در آن چهل‌وپنج سال کارگاه هنری غیرقانونی و دوست‌داشتنی‌ای را اشغال کرده‌ام. (گفته بودند که برای زندگی‌کردن خیلی کوچک است.) فقط اینکه خانه همیشه عوض می‌شود و استودیو هیچ‌وقت همان قبلی نیست. چنین رؤیایی را ورلن [شاعر فرانسوی]نیز تجربه کرده بود: «همواره این رؤیای عجیب و اثرگذار را می‌بینم/ رؤیای زنی ناشناس که دوستش دارم و دوستم دارد/ و او هربار همانی نیست که پیشتر بود/ کاملاً زنی دیگر هم نیست».

دربارۀ موضوع عجیب لذت جسمانی‌ای که رؤیا‌ها ارزانی‌مان می‌کنند، هرگز نمی‌توانم خودم آن را برانگیزم. لحظه‌های جنسی لطیف و شیرین به‌میل خود می‌آیند. همین‌طور لذت ذهنی. از فراخوانده شدن سر باز می‌زند، مگر اینکه خودش بخواهد.

هیچ‌وقت خواب نمی‌بینم که روی سیم مرتفع راه می‌روم، کاری که لذت زندگی‌ام است. نزدیک‌ترین تجربه‌ام رؤیای پرواز انسان است: خواب می‌بینم بر بالای تپه‌ای گِرد ایستاده‌ام و بااینکه بال ندارم به پایین تپه می‌دوم، از زمین بلند می‌شوم و به پرواز درمی‌آیم - عکس مشهور اوتو لیلیِنتال را تصور کنید که هنگام پرواز آزمایشی با یکی از کایت‌های اختراع خود در سال ۱۸۹۵ گرفته شده است (و از نخستین عکس‌های گرفته‌شده از پرواز هوانوردان به شمار می‌رود). رؤیای چنین شادی نایابی معمولاً به این شکل است که بالا می‌روم و اوج می‌گیرم و طولی نمی‌کشد که تا نزدیکی لبۀ پرتگاه فرود می‌آیم، سپس با شیرجۀ دوباره به هوا پرواز می‌کنم (انسان عادی در آن لحظه به کام مرگ سقوط می‌کند).

شب در گوشم نجوا می‌کند: «چرا، چرا، چرا؟ چون نمی‌خواهم سرخوشی هوایی روزانه‌ات به‌هنگام بندبازی را با تکرار آن در قلمرو خودم خراب کنم».

موومان سوم و پایانیِ سونات آغاز می‌شود، سفری تندوتیز که در نزدیکی نقطۀ پایانی به سوی چند نت منحرف می‌شود و از پله‌های سکوت پایین می‌آید. (توصیه می‌کنم در اینترنت تفسیر کمپف از موومان سوم را جست‌وجو کنید: هفت دقیقه و سی‌وسه ثانیه اجرای باشکوه که در طول آن احساسات غنایی و استادی بتهوون در چهرۀ رهبر ارکستر نمایان می‌شود.)

من به‌دعوت درنگِ بالا (موسیقی تصویرساز است) نسخه‌ای از یکی از نقاشی‌های شب رالف آلبرت بلِیکلاک [نقاش آمریکایی]را به‌نام «مهتاب، اردوگاه سرخ‌پوست‌ها» ۲ پیش رویم می‌گذارم. درختانی بلند و خوش‌جامه در قطعه‌ای از خاکِ سیاه ریشه دوانده‌اند، جایی که سایۀ ایستادۀ انسانی دیده می‌شود. در زمینۀ رودی نیمه‌بیدار و با جریانی آرام مسیرش را پی می‌گیرد - با نگاهی دوباره شعله‌های کم‌نور آتشی محقر کنار چادری در سمت راست و چند نفر دیگر مشخص می‌شود. نسیم ملایمی که در شاخه‌ها احساس می‌کنم مرا به یاد این شعر والتر د. لا مِر [شاعر و نویسندۀ بریتانیایی]می‌اندازد: «اینک ماه آرام و ساکت/ با پای‌افزار سیمینش شب را درمی‌نوردد». اجازه می‌خواهم واژۀ ماه را با رود جایگزین کنم تا شعر با نقاشی رازآلود من هماهنگ شود.

شب حق انتخاب نیز به انسان می‌دهد. می‌توانید از خوابیدن خودداری کنید؛ سروری مفرط که برای من مزۀ تند زنجبیل و انبه و توتیای دریایی را می‌دهد. بیدارماندن یعنی فریب‌دادنِ روز بی‌شهامت و بی‌سخاوت برای ربودن بخشی از زمان آن. به معنایی، بیدارماندن فریب‌دادن شب نیز هست، چون از ما انتظار دارد بخوابیم.

وقتی با بی‌صبری کودکانه، نه بچگانه، تاریکیِ بلندپرواز را همبازی خود می‌گیرم و تمام شب بیدار می‌مانم، نوشتن را برمی‌گزینم. احساسات یک یاغی بر من چیره می‌شود، اما تا وقتی چشمانم به خواب نروند تسلیم را فراموش می‌کنم.

گزینۀ دیگر را «نصف-نصف» می‌نامم: در میانۀ شبْ بی‌برنامه بیدار می‌شوم،، چون قابل برنامه‌ریزی نیست. میل به ادامه‌دادن کاری که با پایان‌یافتن روز ناتمام مانده است باعث می‌شود ناگهان بیدار شوم و بی‌صبرانه کارم را از سر بگیرم. مثلاً دیروز ساعت چهار صبح ترفندی را اصلاح کردم که شب قبلش فکرم را مشغول کرده بود.

با زیاد نخوابیدن، از شب به نفع خودم استفاده می‌کنم. شب همدستم می‌شود. حاصل چیست؟ نتایج همیشه عالی‌اند. ولی مانند قاپیدن چوبی که شعبده‌باز نامرئی به هوا پرتاب می‌کند، وقتی شب به من علامت می‌دهد که بخوابم درخواستش را می‌گیرم و معمولاً اجابت می‌کنم، به‌احترام نصیحت فرانسیس کوارلز [شاعر انگلیسی]: شب را به‌اندیشه از پا در نیاور.

به‌وقت رقص با شب و خواب، سبک دلخواهم گونه‌ای رقص دوگام است که مرا به خواب می‌برد. ذهنم را رها می‌کنم تا به کاوش مشغول شود و فتح کند. همواره کار‌هایی باورنکردنی می‌کند و نشان می‌دهد ضرب‌المثل انگلیسی قرن‌شانزدهمی که می‌گوید «شب با خود حکمت می‌آورد» ۳ چقدر حکیمانه است. فعالیت بخش‌هایی از مغز که تفکر ما را به امور آشنا و منطقی محدود می‌کنند در مرحلۀ رِم۴ خواب بسیار کم می‌شود. من با بهره‌گیری از این پدیده در خوابم به حل مسأله می‌پردازم.

دستور کار ساده است: وقتی که چیزی نمانده خوابم ببرد، یک مسألۀ حل‌نشده، فقط یکی، زیر بالشم می‌گذارم. به‌محض اینکه خواب عمیق ذهنم را از دنیای بیرون فارغ می‌کند، ناخودآگاهم سکان را به دست می‌گیرد و مسیر درست را تعیین می‌کند. جواب مسأله از فضای بیرون به حرکت در می‌آید و وارد گرداب درونم می‌شود. هنگامی که این حرکت از جنبش می‌ایستد، بیدار می‌شوم. چشمانم باز می‌شوند. باید بی‌درنگ جواب آمادۀ ناخودآگاهم را یادداشت کنم (به‌خاطر همین همیشه کنار تختم قلم و کاغذ دارم) وگرنه همه‌چیز زیر نور مهتاب بر باد می‌رود.

اما شب قادر و بزرگ‌تر از آن است که انسان جرأت تحمیل سلیقه، سمت‌وسو یا حتی زمان‌بندی به‌دلخواه خود داشته باشد. هرچه پیش آید می‌پذیرم و صبر می‌کنم. به‌محض دریافت هدیۀ شب (اغلب به‌شکل چیزی مرئی، عکس، نقاشی یا صحنه‌ای متحرک)، پاسخم رایحه‌ای دلخواه است - مثلاً برای رنگی خاص. دعوت من باید به‌ظرافت کایت‌سواری باشد که برای ایجاد تغییری نامحسوس در جهت‌گیری‌ها وزنش را اندکی جابجا می‌کند - اگر خدا بخواهد و باد‌های شبانه همیاری کنند. چون اگر رایحه بی‌حرمتی کند، ممکن است شب قلم‌مو‌هایش را جمع کند، پردۀ نقاشی‌اش را لوله کند و بی‌خبر کارگاه هنری‌ام را ترک کند.

اکنون به قطعه‌ای از مودست موسورگسکی [آهنگساز روس]گوش می‌دهم که در سال ۱۸۶۷ ساخت، اما در تمام عمرش هیچ‌وقت آن را نشنید: آهنگ «شبی بر فراز کوه سنگی»، داستان وحشت، خیانت، خشونت و مرگ. متن توفانی موسیقی، نقاشی‌های سیاه فرانسیسکو گویا [نقاش اسپانیایی]از جادوگرانِ درحال رقصِ بدریخت و گروتسک را تداعی می‌کند. تسلیم موسیقی، تصاویر آن و ترس می‌شوم.

ترس شبانه؛ بی‌اختیار شدن؛ شب را مرگ دیدن؛ ترس از مردن؛ ترس از اتصال کوتاه، از شوک الکتریکی، از شکنجه؛ ترس از ناشناخته‌ها، از رویارویی‌های آن‌دنیایی، از هیولاها؛ ترس از کابوس‌های شبانه.

کابوس‌هایی که خفگی، بی‌وزنی و سنگینیِ حرکت، یا برعکس، حرکت ناگهانی با خود دارند. گاهی مانند بادکنک بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوم یا تمام خونم مکیده می‌شود یا به اغما می‌روم؛ و ترس از کابوس در کابوس.

دیشب به حبس نامشروط محکوم شدم. به‌طور اتفاقی، درِ سلولم نیمه‌باز رها شده بود. آیا تله بود؟ پاورچین پاورچین بیرون رفتم و وارد راهرویی دراز شدم که تبدیل به دالانی شد که به دالان‌های بیشتر و بیشتری ختم می‌شد. گویی چیزی وادارم می‌کرد راهم را ادامه بدهم. درحالی‌که شب در آن زیرزمینِ غول‌مانندش دالان‌های بیشتری پیشِ رویم می‌گذارد (که برخی را با ناخن هایم می‌کَنم، مثل کرم)، به یک چندراهی می‌رسم، گویی درون نقاشی‌های گوستاو دوره از دوزخ دانته یا تصویری خیالی از موریس اِشر [نقاش هلندی]هستم. کدام دالان را انتخاب کنم؟ حدس می‌زنم. اگر سعی کنم از همان راهی که آمدم برگردم، به دالان‌های بیشتری کشیده می‌شوم، به شریان‌های تاریک بیشتر، به صد‌ها عدد از آن‌ها، مانند نمودار‌های سرخرگی و سیاهرگی که در کلاس‌های آناتومی مجبورم می‌کردند مطالعه کنم.

تمیزدادن واقعیت از خیال در دل کابوس چنان طاقت‌فرساست که عرق از سر و رویم جاری می‌شود. یقین دارم هیچ راه برگشتی نیست، اما همچنان برای خلاص‌شدن از این کابوس شبانه می‌جنگم. غرق مرور افکارم هستم و چیزی به پایان آهنگ رعدآسا نمانده که ناقوس‌های کلیسا زنگ آرامش سر می‌دهند - توفان پشت سر گذاشته شده است.

گاهی شب همچون کفتاری بدطینت گاز می‌گیرد و رها نمی‌کند. تصور کنید تمساحی به‌شدت گرسنه شما را تا ته مردابش بکشد، شش‌هایتان را با آب گل‌آلود پرکند، شما را یکجا ببلعد و راحت هضمتان کند. اما درحالی‌که باحرارت زیاد مبارزه می‌کنید، بدانید که شب نمی‌تواند، نمی‌خواهد و نخواهد خواست شما را نابود کند. او می‌خواهد شما برای کابوس‌های آتی زنده بمانید؛ و با اضطراب، وحشت و شکنندگی شما سرگرم شود.

آیا شب‌ها کابوس می‌بینید؟ من می‌بینم.
مترجم: مجتبی هاتف

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را فیلیپ پتی نوشته است و برای اولین بار در شمارۀ زمستان ۲۰۱۹ لهفام کوارترلی با عنوان «Nocturnal Howling» به انتشار رسیده است و سپس در وب‌سایت همین مجله بارگزاری شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۷ بهمن ۱۳۹۷ با عنوان «زوزه‌های شب» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• فیلیپ پتی (Philippe Petit) بندباز و اهل فرانسه است. او نود بار در سراسر دنیا بندبازی کرده است؛ و هنرمند مستقر در کلیسای جامع سنت جان در نیویورک و مؤلف ده کتاب است، ازجمله کتاب‌های دسترسی به ابرها: بندبازی من بین برج‌های دوقلو (To Reach the Clouds: My High-Wire Walk Between the Twin Towers) و خلاقیت: جنایت بی‌نقص (Creativity: The Perfect Crime).

[۱]استیکس (Styx) در اساطیر یونانی الهه و رودی است که مرز بین زمین و عالم زیرزمینی مردگان را تشکیل می‌دهد [مترجم].
[۲]Moonlight, Indian Encampment
[۳]این ضرب‌المثل (Night brings councel) از منظومۀ حماسی ملکۀ پریان اثر ادموند اسپنسر به سال ۱۹۵۰ در زبان انگلیسی رایج شد. این اصطلاح را معمولاً در مواردی استفاده می‌کنند که کسی بخواهد تصمیم مهمی بگیرد یا مسألۀ دشواری را حل کند. منظور ضرب‌المثل این است که خواب و آرامش و خلوت شب باعث می‌شود ذهن انسان خوب کار کند [مترجم].
[۴]REM
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید