دو رمانی که خود را بر من تحمیل کردند
شبها چیزی نمینویسم، چون از صبح آنقدر نوشتهام که حوالی عصر چیزی برای گفتن نمیماند، اگر هم مانده باشد حوالهاش میدهم به فردا صبح. بلند شدم گیجگیجخوران به کتابخانه رفتم، مونیتور را روشن کردم. شروع کردم بیهدف سطرهایی را نوشتن.
کد خبر :
۶۹۱۳۶
بازدید :
۱۰۰۷۹
جواد مجابی | از سال شصت که نوشتن رمان را به التزام همسخنی با جامعه و روزگارم، آغاز کردم، دوازده رمان نوشتهام. حرفی (و شاید پیامی) ضروری داشتهام و خواستهام آن را به شکلی هنری بیان کنم که ادبیات هم محسوب میشود. وقتی تعداد رمانهایم به ده تا رسید که آخرینش «در این تیمارخانه» بود تقریبا عمده حرفهای خصوصی و عمومیام را در بازار انتشار جار زده بودم و خیالم راحت بود که صدایی بودهام بافته در صداهای دیگر عصر برای شهادت دادن بر آنچه بر من و ما میگذشت.
«گفتم آهن دلی کنم چندی» و باقی عمر را - که چیزی از آن نمانده - به نوشتن طنزهای کوتاه و شعر بپردازم که راحتتر است و دنگوفنگ رمان را ندارد که دو سه سالی آدم را تمام وقت در انضباط وحشتناکش، به پردازش اطلاعات و تجربهها و پروراندن خیالات و اندیشههای مرتبط با هم، درگیر و اسیر میکند. خلق شعر و گزینگویههای طنز، راحتتر است و طبیعی و از نوع زندگی خوشباش روزانه مایه میگیرد.
برای رمانهای اولیه طرح و نقشهای پیشین داشتم، «قدرت و اقتدار» در شکلهای متنوع مادی و متافیزیکیاش، مشغلۀ اصلی ذهن و موضوع اصلی رمانهایم بوده است. گاهی تصاویری از فصل اول در نظر میآمد یا تکهای از انتهای کتاب یا رؤیایی که باید جغرافیای تاریخیاش را در ذهنم جستوجوکنم و راهی در آن بیابم.
برای رمانهای اولیه طرح و نقشهای پیشین داشتم، «قدرت و اقتدار» در شکلهای متنوع مادی و متافیزیکیاش، مشغلۀ اصلی ذهن و موضوع اصلی رمانهایم بوده است. گاهی تصاویری از فصل اول در نظر میآمد یا تکهای از انتهای کتاب یا رؤیایی که باید جغرافیای تاریخیاش را در ذهنم جستوجوکنم و راهی در آن بیابم.
حوالی سال ۹۰ که از هفتاد سالگی جسمانیام، عبوری سرخوشانه داشتم شعرهای هر روزی مرا چنان سرشار از شادی و تأمل و آرامش میکرد که مصایب روزانه اندکشمار و تحملپذیر مینمود؛ یک شب از شدت سردرد از خواب پریدم. سابقۀ سردرد شبانه نداشتم اگرچه هجوم پیاپی دردسرهای شبانهروزی در این سالها هیچگاه رهایم نکرده بود. بیخواب شده بودم.
از اینکه نمیتوانستم راحت بخوابم تا فردا شعری و داستانکی به فراغت بنویسم، عصبانی بودم. در تختخواب نشستم، سعی کردم فکرم را به بدترین اوضاعی که این اواخر تحمل کرده بودم مشغول کنم تا در مقایسه با آن، سردرد گورش را گم کند که نکرد.
از اینکه نمیتوانستم راحت بخوابم تا فردا شعری و داستانکی به فراغت بنویسم، عصبانی بودم. در تختخواب نشستم، سعی کردم فکرم را به بدترین اوضاعی که این اواخر تحمل کرده بودم مشغول کنم تا در مقایسه با آن، سردرد گورش را گم کند که نکرد.
عاقبت گفتم بروم کامپیوترم را روشن کنم و با نوشتن هرچه باشد سرگرم شوم و با تقلایی بیشتر، درد را پس برانم. شبها چیزی نمینویسم، چون از صبح آنقدر نوشتهام که حوالی عصر چیزی برای گفتن نمیماند، اگر هم مانده باشد حوالهاش میدهم به فردا صبح. بلند شدم گیجگیجخوران به کتابخانه رفتم، مونیتور را روشن کردم. شروع کردم بیهدف سطرهایی را نوشتن.
در آن ساعت دیر و کلافگی درد، کی به فکر معنا و مضمون است؟ یک ساعتی نوشتم و تثبیتش کردم و سردردم تا حدی برطرف شده بود. گرفتم خوابیدم. فردا صبح که صفحه را باز کردم با حیرت دیدم آن خیالات پریشان و عجایبی که بیاختیار نوشته بودم با ویراستاری مکرر، میتواند فصل اول رمان تازهای باشد. بعدها وقتی ادامه دادمش و تمام شد کتاب «گفتن در عین نگفتن» نام گرفت. این اولین آبستنی ناخواسته بود که ذهن عملا آن را دردسر میشمرد و با سردرد آغازید.
هر اثر هنری نوعی دردسر است، بیشتر برای آفرینندهاش و گاهی جهت مخاطبان و غالبا در حق داوریشدگانش. به گمان من رمان یا هر اثر هنری مثل فیلم و موسیقی در ذهن، دور از آگاهی ما زاده و پرورده میشود و وقتی در نیاگاه عظیم و مرموز مغز، ساختار نهایی گرفت به حوزۀ خودآگاه علامت میدهد و تازه شخص به صرافت آفریدن آن (پیش آفریده) میافتد.
هر اثر هنری نوعی دردسر است، بیشتر برای آفرینندهاش و گاهی جهت مخاطبان و غالبا در حق داوریشدگانش. به گمان من رمان یا هر اثر هنری مثل فیلم و موسیقی در ذهن، دور از آگاهی ما زاده و پرورده میشود و وقتی در نیاگاه عظیم و مرموز مغز، ساختار نهایی گرفت به حوزۀ خودآگاه علامت میدهد و تازه شخص به صرافت آفریدن آن (پیش آفریده) میافتد.
البته این حالت برای هر نوآمدۀ متوهمی رخ نمیدهد بلکه بیشتر برای هنرمندانی اتفاق میافتد که سالها بهطور مستمر و متمرکز خود را وقف یک رسانۀ هنری کردهاند. نیاگاه خلاق شخص در روند فعالیت مدام، با آفریدههای درهمتنیده و آلیاژ از هرچه ترکیب یافتهاش، جایی و وقتی به بخش آگاه مغز، چیزهایی میبخشد که سبب حیرت خوشایند او میشود و هنرمند در این فضای تازه با لذتی تمام، شایق دیدن و دانستن روایت متحرک و پیوستۀ ناخودآگاهش میگردد.
مولوی و حافظ از این رستخیز ناگهان و رحمت بیمنتها و تازه برات آن شب قدر، حیرتزده و شاکرند. با انتشار کتابم در نشر ققنوس خیالم راحت شد که از این معرکه هم جستم.
حین بحث از رمان گفتن در عین نگفتن در شهرکتاب دانشگاه، با صحبت از نیست وش بودن خیال و جهان غیبوار؛ به طرح فضای کنائی «نیست در جهان» رسیدم. ناگهان حس کردم این همان دنیایی است که یک عمر میخواستهام از آن روایت کنم. فضایی که از دل اسطوره و ادبیات مردمی فرهنگ ایرانشهر میآمد که در آن آدمهایی که نمیتوانند در عالم واقع به میل دلشان زندگی کنند در قفس باید و نبایدها محبوساند، در «نیست در جهان» غایب از نظر و نظارت، از آزادی بیمنتهایی - درافسانه - برخوردار میشوند.
حین بحث از رمان گفتن در عین نگفتن در شهرکتاب دانشگاه، با صحبت از نیست وش بودن خیال و جهان غیبوار؛ به طرح فضای کنائی «نیست در جهان» رسیدم. ناگهان حس کردم این همان دنیایی است که یک عمر میخواستهام از آن روایت کنم. فضایی که از دل اسطوره و ادبیات مردمی فرهنگ ایرانشهر میآمد که در آن آدمهایی که نمیتوانند در عالم واقع به میل دلشان زندگی کنند در قفس باید و نبایدها محبوساند، در «نیست در جهان» غایب از نظر و نظارت، از آزادی بیمنتهایی - درافسانه - برخوردار میشوند.
باید دید این رهایی شگرف از همۀ قیدوبندها و شرارت آنارشیستی چه گرفتاریهایی در پی دارد؟ در این فضای نیست وش تخیلی «تو جهانی بر خیالی بین روان» رمان تازهام بیاختیار و خواست من دیگر بار، زاده شده بود و علامت میداد بنویسمش. از فردا بیاختیار شروع کردم به نوشتنش، سه چهار ماهه تحریر اولش تمام شد.
هیچوقت در خلوت خود اینقدر نخندیده بودم. هر روز وقایع نوظهوری که اصلا بهش فکر نکرده بودم بر صفحۀ مونتیور ظاهر میشد و من از این کمدی عجیب فاجعهبار سرشار از شیطنتی شاد و طعنهآمیز به عالم و آدم میشدم. رمان در آذرماه ۹۷تمام شد، گذاشتهام کنار تا حدی از خاطرم برود و اینبار غریبهوار بخوانم و آنطور که باید و بهتر است بنویسمش. هر روز بازنویسیاش را عقبتر میاندازم تا جلوی ورود رمان نوظهور دیگری را بگیرم.
منبع: سازندگی
۰