بازی تخت و تاج؛ چه کسی وارث مشروع تخت آهنین است؟
آن طور که خدای روشنایی وعده داده، و آن را از زبان ملیساندر کشیش سرخ میشنویم، آن شاهزاده یا شهریار موعود (آذر اهویی رستاخیریافته)، مرد یا زنی است که در میان "دود و نمک" زاده شده و با شمشیر شعلهورش بر تاریکی پیروز میشود.
کد خبر :
۷۰۵۷۲
بازدید :
۴۶۱۱
امیر کیانپور | فرانک میلر، نویسنده داستانهای مصور، میگوید: "متروپلیس [خانه سوپرمن]نیویورک در نور روز است و شهر گاتهام [خانه بتمن]نیویورک در هنگام شب. " به همین ترتیب، شاید بتوان گفت، "ارباب حلقهها" تالکین بازی قدرت است در نیمروز، وقتی مرز میان روشنی و تاریکی، خیر و شر کاملاْ روشن و از هم مشخص است و "ترانه یخ و آتش" مارتین (که بر اساس آن سریال بازی تاج و تخت ساخته شده است) بازی قدرت در شامگاه، وقتی سایههای تردید مرزهای خیر و شر را مبهم کرده است.
تفاوت جهان مارتین با تالکین، در طرح و توطئهها، خیانت و چرخشهای خونباری است که حد اعلای آن را در دربار نمایشنامههای شکسپیر میبینیم.
شکسپیر به اضافه تالکین و البته مقداری دهشت از نوع اچ. پی لاوکرفت میشود بازی تخت و تاج؛ و این ممکن نشده است مگر در یک چیدمان قرون وسطایی از جهان و البته با وامگیریهای متعدد از تاریخ و اسطوره شرق و غرب.
زمستان در راه است! "محض رضای آسمانها، بیایید بر زمین بنشینیم و داستانهای غمناک مرگ شاهان را تعریف کنیم/ چگونه برخی از آنان خلع شدند، برخی در جنگ به خون غلتیدند/ برخی شکار ارواح شدند که خود آنها را عزل کرده بودند/ برخی به دست زنانشان مسموم شدند، برخی در خواب کشته شدند/ جملگی به قتل رسیدند. " (شکسپیر، ریچارد دوم)
در کانون داستان حماسی جی آر. آٰر. مارتین، "تخت آهنین" وجود دارد، یک تخت پادشاهی و هفت خاندان کم و بیش مدعی که هر یک تاریخ و افسانه و قهرمانهای خود را دارند. یک تخت، که روی آن برای یک نفر بیشتر جا نیست و بازی تصاحب آن، از آن بازیهایی است که به قول سرسی لنیستر، حد وسط ندارد و در آن «یا میبری یا میمیری».
بله، یک تخت آهنین که در آن "مرگ بارگاه خویش برپا میدارد و همچون دلقکی بر تخت مینشیند. " (شکسپیر، ریچارد دوم) یک تخت به ظاهر ابدی و شمار انبوهی از پادشاهان فانی. "تاجها کارهای عجیب و غریبی میکنند با کلههایی که زیر آن هستند. " (تیریون لنیستر)
تفاوت جهان مارتین با تالکین، در طرح و توطئهها، خیانت و چرخشهای خونباری است که حد اعلای آن را در دربار نمایشنامههای شکسپیر میبینیم.
شکسپیر به اضافه تالکین و البته مقداری دهشت از نوع اچ. پی لاوکرفت میشود بازی تخت و تاج؛ و این ممکن نشده است مگر در یک چیدمان قرون وسطایی از جهان و البته با وامگیریهای متعدد از تاریخ و اسطوره شرق و غرب.
زمستان در راه است! "محض رضای آسمانها، بیایید بر زمین بنشینیم و داستانهای غمناک مرگ شاهان را تعریف کنیم/ چگونه برخی از آنان خلع شدند، برخی در جنگ به خون غلتیدند/ برخی شکار ارواح شدند که خود آنها را عزل کرده بودند/ برخی به دست زنانشان مسموم شدند، برخی در خواب کشته شدند/ جملگی به قتل رسیدند. " (شکسپیر، ریچارد دوم)
در کانون داستان حماسی جی آر. آٰر. مارتین، "تخت آهنین" وجود دارد، یک تخت پادشاهی و هفت خاندان کم و بیش مدعی که هر یک تاریخ و افسانه و قهرمانهای خود را دارند. یک تخت، که روی آن برای یک نفر بیشتر جا نیست و بازی تصاحب آن، از آن بازیهایی است که به قول سرسی لنیستر، حد وسط ندارد و در آن «یا میبری یا میمیری».
بله، یک تخت آهنین که در آن "مرگ بارگاه خویش برپا میدارد و همچون دلقکی بر تخت مینشیند. " (شکسپیر، ریچارد دوم) یک تخت به ظاهر ابدی و شمار انبوهی از پادشاهان فانی. "تاجها کارهای عجیب و غریبی میکنند با کلههایی که زیر آن هستند. " (تیریون لنیستر)
چه کسی باید بر این تخت آهنین بنشیند؟
آن طور که خدای روشنایی وعده داده، و آن را از زبان ملیساندر کشیش سرخ میشنویم، آن شاهزاده یا شهریار موعود (آذر اهویی رستاخیریافته)، مرد یا زنی است که در میان "دود و نمک" زاده شده و با شمشیر شعلهورش بر تاریکی پیروز میشود. این وعده همان خدای نیرومندی است که جان اسنو را یک بار، و بریک دانداریون، رهبر برادری بدون پرچم را شش بار پس از مرگ از نو زنده کرده است. هر دو را بنا به حکمتی ورای عقل انسانی.
اما زبان خدایان - چه خدایان شرقی نور٬ چه خدایان کهن شمال، چه خدای غربی و شبه کاتولیک مذهب هفت- گنگ و مبهم است؛ و فاصلهی تفسیرناپذیر میان وعده/کلام آنها با واقعیت تاریخی را جز با خون و آتش، شمشیر و قربانی نمیتوان پر کرد.
بله، به قول سیریو فورل، استاد رقص شمشیربازی آریا استارک، «تنها یک خدا وجود دارد و نام آن مرگ است»؛ و کلید فتح تاج آهنین، قبل از هر چیز، پیروزی بر مرگ در مقام خدایی هزار چهره است. مرگ در شمایل راهرونده سفید (وایتواکر)، در لباس عروسی سرخ، عروسی صورتی، نبرد آبسیاه و…
در فصل سوم "نبرد پادشاهان" (جلد دوم مجموعه ترانه یخ و آتش) ٬ لرد واریس معمایی را برای تیریون لنیستر طرح میکند: "در اتاقی سه مرد عالیرتبه نشستهاند: یک پادشاه، یک کشیش، و یک مرد ثروتمند با کیسه طلایش. در میان آنها یک شمشیرزن مزدور ایستاده، مردی معمولی که از هوش بهرهای نبرده است. هر یک از بزرگان به او امر میکند که دو نفر دیگر را بکشد.
پادشاه میگوید: "چنین کن، چرا که من فرمانروای قانونی تو هستم"" کشیش میگوید: "چنین کن، چرا که من به نام خدایان بر تو حکم میکنم. " مرد ثروتمند میگوید: "چنین کن، و تمام این طلاها از آن تو خواهد بود. " به من بگو، چه کسی میماند؟ و چه کسانی میمیرند" جواب تیریون این است: به شمشیرزن مزدور بستگی دارد.
نه فقط ابعاد بازی تخت و تاج از دایره بازیگران عالیرتبه (لردها و کشیشها و ثروتمندان) فراتر است، بلکه نتیجه آن نیز در فرایند خود بازی و به شکلی حادث تعیین میشود.
نه فقط ابعاد بازی تخت و تاج از دایره بازیگران عالیرتبه (لردها و کشیشها و ثروتمندان) فراتر است، بلکه نتیجه آن نیز در فرایند خود بازی و به شکلی حادث تعیین میشود.
وجه مشخصه این بازی مرگ و زندگی، اما در نسبت ویژهای است که میان جنگ داخلی و جنگ خارجی وجود دارد. بازی تخت و تاج داستان "خارجی شدن جنگ داخلی" و"داخلی شدن جنگ خارج"» است.
اگر وایت واکرها - به عنوان موجودیتهایی بدواً ساکن وستروس، اما بیرون از قلمرو هفتپادشاهی - نماد خارجی شدن جنگ داخلی اند، تجلی غایی تبدیل شدن جنگ خارجی به امری داخلی، دنریس، مادر اژدهاها، با آنسالیدها و دوتراکیهای بیگانهاش است که از آن سوی دریای باریک به وستروس میآید.
درس فلسفه سیاسی مجموعه ترانه یخ و آتش درست همینجاست: پادشاهی در کار نبوده و نخواهد بود مگر با طرد امر درونی از پایین (بیگانه و زامبی شدن گروهی از بومیها) و با ادغام امر خارجی از بالا (دخالت نیروهای متعالی بیگانه).
حل معمای حاکم غاصب (لویاتان، هیولایی که از آن سوی دریا به خشکی میآید) و شهروند مطرود (بومیای که بازنمایی نمیشود) داستانی طولانی در تاریخ بشری است٬ ماجرایی به درازای تاریخ مدرنیته سیاسی.
راهحل سازندگان سریال برای این مسأله دوگانه، اگرچه تاحدی قابل پیشبینی، اما هوشمندانه بود. حاکم مشروع تخت آهنین چه کسی است؟ در وهله نخست، سازندگان سریال به پرسش "حاکم مشروع" با نفی مشروعیت خود تخت پاسخ میدهند.
تختی که حدود سیصد سال پیش از آغاز وقایع داستان، به دست ایگون فاتح، نخستین پادشاه هفت پادشاهی، با شمشیرهای مغلوبشان ساخته شده، خود نماد غلبه، فتح و زور است و باید نابود شود.
تامس هابز، نخستین فیلسوف نظریه قرارداد اجتماعی، در کنار "دولتهای تاسیس" (by Institution) که از طریق توافق افراد جامعه شکل میگیرند، «دولتهای اکتسابی» (by Acquisition) را نیز که به وسیله زور یا غلبه طبیعی به وجود میآیند، به رسمیت میشناسد؛ سازندگان سریال اما٬ نه.
در بازی تخت و تاج، نه فقط تخت آهنین نابود میشود، بلکه کسی در نهایت جایگاه حاکم را اشغال میکند که خود یا پدرانش در هیچ نبردی پیروز نشدهاند٬ امری که دستکم از زمان فتح وستروس به دست ایگون نخست بیسابقه بوده است.
در عین حال، با انتخاب براندن (برن) استارک به عنوان پادشاه قلمرو٬ دورانی به پایان میرسد که آغازگر آن نیز از قضا براندن استارک نام داشت.
برن شکسته (the broken) در برابر برن سازنده (the builder).
برن سازنده، شخصیتی افسانهای است که هزاران سال قبل دیوار شمالی و قلعه وینترفل را برپاساخت، خاندان استارک را بنیان گذاشت و به عنوان نخستین پادشاه شمال تاجگذاری کرد؛ و حالا برن شکسته، نخستین پادشاه وستروس پس از فرو ریختن دیوار به (عنوان یک مرز درونی) است.
بدون شک فصل پایانی سریال بازی تخت و تاج از بسیاری جهات نومیدکننده بود،، اما انتخاب برن به عنوان پادشاه قلمرو ضروتاً در فهرست ناامیدیها قرار نمیگیرد.
این انتخاب شاید به اندازه کافی حماسی نباشد، اما دست کم به لحاظ سیاسی قابل دفاع است: نه به خاطر ناتوانی جسمی او (دلالتهای چندفرهنگی آن و جایگزینی نمادین یک ویلچر چوبی به جای تخت آهنین)، و نه-آن طور که تیریون لنیستر میگوید- به خاطر «قصه و سرگذشت» ویژه و خارقالعاده این پسر (اهمیت ایدئولوژیک قصه برای تودهها) و نه حتی صرفاً به دلیل شیوه انتخاب شبه دموکراتیک او، بلکه به این دلیل که برن استارک دیگر به سادگی برن استارک نیست؛ و در مقام کلاغ سهچشم، به تجسم حافظه تاریخی قاره و ساکنان آن بدل شده است.
تقویم تاریخی اگرچه در وستروس با تاجگذاری ایگون تارگرین نخست آغاز میشود، اما تاریخ در وستروس بسیار کهنتر است؛ تاریخی شامل موجهای حمله انسانها به وستروس.
تهاجم اندالها به قاره در حدود شش هزار سال قبل، و ورود نخستین انسانها در حدود ۱۲ هزار سال قبل و جنگ با فرزندان جنگ، دو اپیزود مهم پیش از واقعه تاریخساز هجوم ایگون تارگرین اند.
اهمیت این دو واقعه در این است که نشان میدهد هیچ انسانی بومی وستروس نیست. از این بابت، تمام لردهای هفت پادشاهی و نامزدهای تخت آهنین، به عنوان فرزندان اندالها و نخستین انسانها، دستکم، به شکلی باواسطه، غاصب و بیگانه اند.
به عبارت دیگر، هیچ انسانی شایستگی نشستن بر تخت پادشاهی را ندارد و برن به عنوان تاریخ زنده وستروس گواه و شاهد این واقعیت است. شاهد و البته به ناگزیر استثنای آن.
در جریان محاکه لویی شانزدهم، لوئی آنتوان دو سن ژوست، انقلابی ژاکوبن، گفت که «هر پادشاهی شورشی و غاصب است»؛ و درست به همان خاطر شاه باید بمیرد تا مردم نفس راحت بکشند. تاریخ مدرنیته سیاسی سرگذشت کشتن مرحله به مرحله پادشاه و اشباح جایگزین او بوده است.
دموکراسی واقعی یعنی خالی نگه داشتن مطلق جایگاه قدرت؛ و البته، جهان مجموعه ترانه یخ و آتش، همچون جهان واقعی، تا رسیدن به چنین مرحلهای، هنوز زمستانهای طولانیای پیش رو دارد.
۰