رمان «پژواک برانگیز» ریچارد پاورز
تا صفحات آخر هم معلوم نمیشود چه کسی آن نامه را نوشته. در واقع در این رمان ما با داستانهایی درهمتنیده مواجهیم که یکیش هم که مرتبط با ماجرای اصلی است داستان باربارا و مارک و آن نامه است.
کد خبر :
۷۰۶۲۸
بازدید :
۹۳۱۸
علی شروقی | «پژواک برانگیز» رمانی است از ریچارد پاورز که با ترجمه مصطفی مفیدی در نشر نیلوفر منتشر شده است. این نخستین رمان پاورز است که به فارسی ترجمه شده. «پژواک برانگیز» داستان مردی است به نام مارک که در تصادفی سخت در جاده دچار یک بیماری مغزی به نام «کپگرا» میشود.
خواهرش، کرین، با شنیدن خبر تصادف و بستریشدن او به کمکش میشتابد و از او پرستاری میکند؛ اما مسئله این است که آسیب مغزی بیمار از نوعی است که او نمیتواند هویت خواهرش را تشخیص دهد و او را شخصی دیگر میپندارد.
ضمن این داستان پای معماها و داستانها و شخصیتهایی دیگر نیز به میان میآید که با داستان و شخصیتهای اصلی روابطی درهمتنیده پیدا میکنند یا از پیش با آنها مرتبط بودهاند. از آن جمله است معمای نامهای از فردی ناشناس که بر بستر بیمار گذاشته شده است و عنوان هریک از فصلهای رمان قسمتی از همین نامه است و معمای این نامه در اواخر رمان گشوده میشود.
از طرفی رمان داستان بازگشت و کندوکاو در خود نیز هست. اتفاقی که برای شخصیت اصلی داستان میافتد و درگیرشدن دیگر شخصیتها با این اتفاق بعضی از آنها را به کاوش در خود، گذشته خود و کشف آنچه تابهحال از خود و دیگری نمیدانستند، میکشاند و کشف ظرفیتها، تواناییها و احساسهایی در خود است که تابهحال به آنها چندان وقوف نداشتند.
«پژواک برانگیز» رمانی است با شخصیتهای متعدد و پر از ارجاع به قصهها و افسانهها و متون مختلف. در این رمان از پیچیدگی انسان و همچنین مسئولیت انسان در قبال دیگری و جهان سخن گفته شده است و چنانکه مصطفی مفیدی در گفتوگوی پیشرو توضیح داده است، از نابودی محیط زیست به دست انسان نیز.
جیمز شیف در توصیف خود از این رمان، توصیفی که بخشی از آن در ابتدای ترجمه فارسی رمان آمده، «پژواک برانگیز» را رمانی معرفی کرده است که «از شکنندگی و ناپایداری جایگاه انسان پرده برمیدارد، در آن حال که احساسی از هراس و حیرت در برابر طبیعت را در دل و جان برمیانگیزد».
مصطفی مفیدی سالهاست ترجمه میکند؛ اما کارِ ترجمه ادبی را از دهه ۷۰ و با ترجمه «شوانها»ی بالزاک آغاز کرده است. پیشازآن از او ترجمههای بسیاری ازجمله در زمینه علم منتشر شده بود که از آن جمله است «کارهای اساسی پاولف» اثر ایوان پتروویچ پاولف و «گریز از علیت» اثر آرتور استنلی ادینگتون؛ اما مفیدی از دهه ۷۰ صرفا به ترجمه ادبی و به طور مشخص ترجمه ادبیات داستانی پرداخته است و آثار داستانی نویسندگانی مشهور با ملیتهای مختلف را به فارسی برگردانده است.
«امتحان نهایی» خولیو کورتاسار، «تونل»، «قهرمانان و گورها» و «فرشته ظلمت» اثر ارنستو ساباتو، «رودهای ژرف» خوزه ماریا آرگداس و «شنبه» اثر ایان مِکیوین از جمله ترجمههای ادبی اوست. مفیدی در مصاحبه پیشرو در صحبت از انتخابهای خود برای ترجمه میگوید که تعهد ادبیات برای او مهم است.
او درباره تلقی خود از تعهد میگوید: «تعهدی که مد نظر من است و در کتابها دنبال آن میگردم یک تعهد انسانی است. یک برخورد انسانی با مسائل، رفتن به عمق بینش انسان، دلسوزی برای انسان. کلا مطرحبودن انسان در کتاب برای من مهم است»؛ اما در کنار این مقوله کیفیت ادبی اثری که برای ترجمه انتخاب میکند، نیز برای او مطرح است.
مفیدی همچنین درباره اینکه چه شد که از ترجمه آثار علمی به ترجمه ادبیات رو آورد، میگوید: «به نظر من ادبیات بهتر از هر حوزه دیگری میتواند ذهنیت جامعه را اصلاح کند. ادبیات یعنی همهچیز؛ ادبیات یعنی روح انسان، آینده انسان و همه مسائلی که انسان با آنها دستوپنجه نرم کرده و میکند؛ از تاریخ گرفته تا جامعهشناسی، روانشناسی، قومشناسی، زبانشناسی... تمام اینها در قلمرو ادبیات میگنجد.
ادبیات از همه علوم وام میگیرد و با پردازش عاطفی ظریف و دقیق علومِ دیگر اثری پدید میآورد که گرچه به ما آموزش میدهد و در گیرودار زندگی راهنماییمان میکند؛ درعینحال با جدیت چیزی را به ما تحمیل نمیکند و به ما فشار نمیآورد که کاری را بکنیم یا نکنیم». مفیدی علاوه بر رمان «پژواک برانگیز» اثر دیگری را نیز از ریچارد پاورز با عنوان «بخشندگی» ترجمه کرده که این ترجمه هنوز منتشر نشده است.
«پژواک برانگیز» گویا نخستین رمانی است که از ریچارد پاورز به فارسی ترجمه شده است. چرا برای ترجمه سراغ این رمان رفتید و اصلا اولین آشناییتان با این رمان و نویسنده آن که در ایران شناختهشده نیست، چگونه و از چه طریقی بود؟
نخستین آشناییام با این رمان از طریق ریویوها و نقدهایی بود که در اینترنت درباره آن خواندم. از طریق آن ریویوها و نقدها جذب این کتاب شدم و بعد که دیدم رمان درباره یک کِیسِ نوروساینس است و در آن به یک بیماری مغزی به نام کپگرا پرداخته شده، خیلی برایم جالبتر شد. موضوعات دیگری که در این رمان من را به خود جذب کرد، یکی توجه به محیط زیست و پرندگان و حیوانات بود و یکی هم جنبه بسیار غنی روابط و عواطف انسانی که من را خیلی تحت تأثیر قرار داد.
«پژواک برانگیز» گویا نخستین رمانی است که از ریچارد پاورز به فارسی ترجمه شده است. چرا برای ترجمه سراغ این رمان رفتید و اصلا اولین آشناییتان با این رمان و نویسنده آن که در ایران شناختهشده نیست، چگونه و از چه طریقی بود؟
نخستین آشناییام با این رمان از طریق ریویوها و نقدهایی بود که در اینترنت درباره آن خواندم. از طریق آن ریویوها و نقدها جذب این کتاب شدم و بعد که دیدم رمان درباره یک کِیسِ نوروساینس است و در آن به یک بیماری مغزی به نام کپگرا پرداخته شده، خیلی برایم جالبتر شد. موضوعات دیگری که در این رمان من را به خود جذب کرد، یکی توجه به محیط زیست و پرندگان و حیوانات بود و یکی هم جنبه بسیار غنی روابط و عواطف انسانی که من را خیلی تحت تأثیر قرار داد.
یکی از وجوه مهمی که در این رمان به آن پرداخته شده پیچیدگی و ناشناختگی مغز انسان است که یکجنبهاش همان بیماری کپگراست که به آن اشاره کردید...
بله، در واقع در این رمان میبینیم که انسان چطور ممکن است بر اثر یک آسیب مغزی خودش را گم کند و در تشخیص هویت دیگری دچار مشکل شود.
پاورز در این رمان نشان میدهد که شناخت انسان چهقدر آسیبپذیر است. او علاوهبر بیماری کپگرا که موضوع اصلی کتاب است با پرداختن به موردهای دیگری از بیماریهای روانی ناشی از آسیب مغزی مسئله شکنندگی و آسیبپذیری شناخت انسان را در هر ردهای که باشد خیلی دقیق و عمیق مطرح میکند.
به جز آسیب مغزی، مسئله مسئولیت انسان در جهان هم به نحوی در این رمان مطرح است.
بله، و مسئله محیط زیست و زیستگاه انسان که چطور توسط خود انسان در معرض خطر است. این که دنیای سرمایهداری و سرمایهدارها چطور برای سود شخصی محیط زیست را نابود میکنند مفصل در این رمان شرح داده شده است؛
و مسئله زیستگاه حیوانات و آسیبرساندن به آنها...
بله، کتاب اصلا با توصیف درناها آغاز میشود و بعد در ادامه میبینید که آدمها چگونه با ظاهر خیرخواهانه به این پرندگان آسیب میزنند. ظاهر قضیه این است که آدمهایی که زیستگاه این پرندگان را دستکاری کردهاند عاشقان درناها هستند و میخواهند از زیستگاه آنها عکاسی کنند و کارهایی از این دست، اما بعد میبینید که همین آدمها که نام «آبادگران» را هم روی خود گذاشتهاند در واقع دارند محیط زیست را نابود میکنند.
مثلا مسیر رودخانه را عوض کردهاند و در این مسیر تعداد زیادی هتل و آپارتمان و... ساختهاند. مثل آبادگران همه جای دنیا که به اسم آبادی طبیعت را نابود میکنند. آنوقت در رمان میبینید که وقتی این موضوع در دادگاه مطرح میشود همین آبادگران هستند که در نهایت در دادگاه برنده میشوند، چون پول و سرمایه دست اینهاست و میتوانند دادگاه را با پول بخرند.
برای همین آن دنیلِ بیچاره که آدم شریفی است و میخواهد با اینها مبارزه کند از پسشان برنمیآید. دنیل یکی از بهترین شخصیتهای رمان است. یک عارف و زاهد به معنای واقعی است و سادگی زندگیش این را به خوبی نشان میدهد. ولی این آدم موفق نمیشود آن نابودکنندگان محیط زیست را شکست دهد.
حتی نزدیکترین دوستش به او خیانت میکند و کلی اطلاعات به طرف مقابل او که جزء آن آبادگران است میدهد؛ بنابراین میبینید که این آدم شریف که دارد برای حقیقت زندگی میکند و میخواهد واقعا کاری برای طبیعت انجام دهد چهقدر تنهاست و نگاه نویسنده به او واقعا نگاه عمیق و دلسوزانهای است.
این یکی از همان وجوه مسئولیت انسان در جهان است که در رمان خیلی عمده شده است.
بله، و نویسنده این نگاه انسانی را نه خیلی غلیظ و شدید و شعاری، اما بسیار عمیق بیان میکند.
اما یک جای رمان هم اگر اشتباه نکنم از دید یکی از شخصیتها به شکنندگی دنیل اشاره شده است....
خب هر آدم قوی و شریفی شکننده است.
یک وجه معمایی و جذاب داستان هم آن نامه ناشناس است؛ نامهای که هر بخش آن عنوان یکی از فصلهای رمان است....
تا صفحات آخر هم معلوم نمیشود چه کسی آن نامه را نوشته. در واقع در این رمان ما با داستانهایی درهمتنیده مواجهیم که یکیش هم که مرتبط با ماجرای اصلی است داستان باربارا و مارک و آن نامه است.
باربارا زن باسواد و تحصیلکردهای است که خودش را کمکپرستار معرفی میکند. او ظاهرا به مارک علاقهمند است و چه بسا اصلا برای خاطر مارک آمده کمکپرستار شده، اگرچه در رمان مستقیما اشاره نمیشود که این کار را به خاطر مارک کرده است.
رمان به لحاظ ویژگیهای ادبی هم برایتان جذاب بود؟
بله، به لحاظ ادبی بسیار اثر قوی و شاعرانهای است و تعبیرات فوقالعاده زیبا و شاعرانهای دارد.
ترجمهاش چهقدر طول کشید؟
نوبت اول ترجمهاش حداقل یکسالونیم طول کشید. بماند که بعدش برمیگردی دوباره ترجمه را میخوانی و در این دوبارهخوانی چیزهایی را تغییر میدهی که این هم جدا از آن ترجمه اولیه زمان میبرد. من بیشتر وقتها کتابی را که ترجمه میکنم میدهم همسرم یا دخترم هم به عنوان خوانندگانی که از بیرون به متن نگاه میکنند بخوانند و اگر به نظرشان رسید نکتهای مفهوم نیست به من بگویند که آن را تغییر دهم تا مفهومتر شود. البته خودم یک بار کار را اصلاح و ویرایش میکنم، ولی یک نگاه بیرونی هم لازم است.
یک ویژگی دیگر «پژواک برانگیز» ارجاعات فراوان آن به اسطورهها و قصهها و افسانههاست....
بله، مخزنی بسیار غنی از اطلاعات در همه زمینههاست. پاورز نویسنده بسیار مطلعی است.
از موسیقی هم گویا شناخت وسیعی دارد؟
اصلا رمانهایی راجع به موسیقی دارد که من گرفتهام، اما نمیتوانم ترجمهشان کنم، چون کسی که بخواهد آن رمانها را ترجمه کند حتما باید از تئوری موسیقی بهخوبی مطلع باشد. به فرض هم که بخواهم از کسی که مطلع است کمک بگیرم، خواندن این کتابها برای خوانندهای که تئوری موسیقی نداند دشوار است.
حتی من فکر میکنم خواننده آمریکایی هم نمیتواند آن کتابها را به این سادگی بخواند، چون خیلی کتابهای سنگینی هستند. مثلا یکی از رمانهایش به نام «اُرفه» درباره آدمی است که هم موسیقیدان است و هم یک آزمایشگاه دارد و میخواهد در آزمایشگاهش ژن باخ را پیدا کند.
این آدم سگی دارد که این سگ هم موسیقیدان است و اگر نتی اشتباه زده شود میفهمد و به شیوه خودش اعتراض میکند. چنین چیزی در واقعیت نمیدانم چقدر میتواند درست باشد، اما کار تخیلی خیلی عجیب و غریبی است که متأسفانه به دلیلی که گفتم نمیتوانم ترجمهاش کنم.
آن قسمت مربوط به مکانیسم مغز در رمان آیا مبنای کاملا علمی دارد؟
فکر میکنم بله. چنین چیزهایی را کسی نمیتواند تخیلی بنویسد و اگر صرفا بخواهد به تخیلش تکیه کند، حاصل کار خیلی آبکی میشود و داد میزند که نویسنده چیزی در این خصوص نمیداند و دارد مزخرف میگوید. ولی پاورز اینگونه نیست و به کارش وارد است. نویسندهای است با اطلاعات علمی زیاد.
ابتدا هم فیزیک خوانده و بعد رفته سراغ ادبیات. حتما برای نوشتن چنین رمانی رفته و در این زمینه تحقیق و مطالعه کرده است. آقای ایان مکیوین هم که من کارهایی از او ترجمه کردهام همینطور است. مکیوین برای نوشتن رمان «شنبه» دو سال رفته اتاق عمل مغز و اعصاب که جزئیات عمل مغز را ببیند. چون در رمان «شنبه» بیماری هست که زمانی خوب و سرحال و خیلی مهربان است و بعد ناگهان دیوانه میشود و به شخصیتی پرخاشگر و خشن تبدیل میشود.
با توجه به اینکه شما خودتان در رشته پزشکی تحصیل کردهاید و حرفه اصلیتان پزشکی بوده است، ترجمه ادبی را از چه زمانی شروع کردید؟
از دهه ۷۰ و با ترجمه «شوانها»ی بالزاک ترجمه ادبی را شروع کردم. قبل از آن کتابهای علمی ترجمه میکردم، هم کتابهایی در زمینه علم محض و هم کتابهای علمی با مایههای فلسفی، اجتماعی و روانشناسی. اما از دهه ۷۰ به بعد دیگر فقط آثار ادبی را ترجمه کردم.
چه شد که ترجمه آثار علمی را رها کردید و آمدید سمت ترجمه ادبی؟
چون به نظر من ادبیات بهتر از هر حوزه دیگری میتواند ذهنیت جامعه را اصلاح کند. ادبیات یعنی همهچیز؛ ادبیات یعنی روح انسان، آینده انسان و همه مسائلی که انسان با آنها دستوپنجه نرم کرده و میکند؛ از تاریخ گرفته تا جامعهشناسی، روانشناسی، قومشناسی، زبانشناسی و...؛ تمام اینها در قلمرو ادبیات میگنجد.
ادبیات از همه علوم وام میگیرد و با پردازش عاطفی ظریف و دقیق علومِ دیگر اثری پدید میآورد که گرچه به ما آموزش میدهد و در گیرودار زندگی راهنماییمان میکند، اما درعینحال با جدیت چیزی را به ما تحمیل نمیکند و به ما فشار نمیآورد که کاری را بکنیم یا نکنیم.
ادبیات حکم نمیکند، قضاوت نمیکند و قضاوت را به عهده خواننده میگذارد. به قول خانم نویسندهای که الان اسمش را به یاد نمیآورم، «ادبیات راهحل ارائه نمیدهد، کار ادبیات طرح مسئله است.» این حرف درستی است. کار ادبیات طرح مسئله است نه ارائه راهحل. راهحل را جای دیگری ارائه میدهند.
ادبیات به انسان میگوید: تو اینی، جامعه این است و اینها مشکلاتی است که تو به عنوان انسان باید با آنها دستوپنجه نرم کنی تا بتوانی گلیمت را از آب بکشی و زندگی سالمی داشته باشی. اینها در ادبیات طوری بیان میشود که انسان راحتتر میتواند قبولشان کند. در مقدمه همین رمان «پژواک برانگیز» چند سطر درباره تفاوت ادبیات و علم نوشتهام که بهتر است عین آن را اینجا برایتان بخوانم.
بله حتما.
نوشتهام: «با اولین گامی که به آن عرصه، یعنی درون، بگذاری، دچار دهشتی هولآور میشوی، از ژرفای معما، از عمق نادانی. این رشتههای علمی و رشتههای دیگر کمک زیادی به حل مسائل بیماران و درمان یا چارهسازی برای آنها میکنند و پیشنهادهای زیادی برای موردهای گوناگون روانپزشکی دارند، اما آن بیکرانه حیرتزای درون، آن روان بیزمان و لامکان، تن به شناخت و ادراک نمیدهد. پس به قصه رومیآوریم، از ادب و هنر مدد میجوییم، درپی ادراکی از نوع دیگر، که گرچه به صلابت و استحکام شناخت علمی نیست، اما با نرمش و ظرافتش از روزنهها و دالانهایی میگذرد که دانش دقیق را به آنها راهی نیست.»
جدا از ترجمه ادبی کلا علاقهتان به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟
من بیشتر از اینکه پزشک باشم اهل ادبیات هستم. از دوره دبیرستان رمان میخواندم. آن موقع رمانهایی با ترجمه مرحوم ذبیحالله منصوری بهصورت پاورقی در نشریاتی مثل «ترقی» و ... چاپ میشدند.
مثلا رمانهای «ژوزف بالسامو» و «غرش طوفان» الکساندر دوما و .... این رمانها هفتهبههفته بهصورت جزوههای کوچک درمیآمد و بعد جزوهها کتاب میشد و جاهایی بودند که این کتابها را کرایه میدادند به نظرم شبی یک قران. من این کتابها را کرایه میکردم و میخواندم.
البته آقای ذبیحالله منصوری، چون این رمانها بهصورت پاورقی در نشریات چاپ میشدند، چیزهایی هم از خودش به داستان اصلی اضافه میکرد و آنچه ما به فارسی میخواندیم، با داستان اصلی فرق داشت و چندان هم کارِ برجستهای نبود. یا مثلا رمانی بود به نام «دلشاد خاتون» که آن هم جزوهجزوه درمیآمد و قصهاش چیز خاصی نبود، ولی آن را هم آن زمان میخواندم.
یادم است یکبار سرِ کلاس ریاضی معلم مشغول درس دادن بود و، چون خوب درس نمیداد و درس دادنش شاگردها را جذب نمیکرد، من برای خودم رمان میخواندم. معلم پرسید چهکار میکنی گفتم هیچی دارم مطلبی از توی کتابم درمیآورم.
کدام مدرسه میرفتید؟
دارالفنون. آنجا معلمهای ادبیات بسیار خوبی داشتیم و آنها مشوق من بودند و باعث شدند علاقه من به ادبیات بشکفد. کتابهای درسی ادبیات فارسی ما هم خیلی غنی بود و بسیاری از آثار کلاسیک نظم و نثر فارسی را میخواندیم؛ از مولوی گرفته تا تاریخ بیهقی که یکی از نمونههای برجسته نثر فارسی است.
مثلا من در همان دوره دبیرستان دیباچه گلستان سعدی را حفظ کردم. خب اینها خیلی مؤثر است و ذهن آدم را زنده و بارور میکند و بعد هم که آدم از مدرسه بیرون میرود کتابهای جدیدتر را میخواند...
بعدها کارهای نویسندگان معاصر ایران را هم خواندید یا بیشتر رفتید سراغ کتابهای علمی؟
آخرین داستانهای فارسی که این اواخر خواندهام چند کار از آقای میرصادقی است. مثل رمان «درازنای شب» .... این روزها، اما آنقدر درگیر همین کارهایی که ترجمه میکنم میشوم که دیگر وقت نمیکنم چیز دیگری بخوانم. بعضی داستانهای کوتاه آقای دولتآبادی مثل «آوسنه باباسبحان» را هم خواندهام.
رمانهای دولتآبادی را نخواندهاید؟
«جای خالی سلوچ» را یکبار شروع کردم بخوانم، اما آنقدر غمانگیز بود که نتوانستم ادامه دهم. کتابهایی را که خیلی به احساسات خواننده چنگ بزنند نمیتوانم بخوانم و از این بابت برای خودم متأسفم. حتی «شازده کوچولو» را که یکی از بهترین کتابهای قرن بیستم معرفی شده نمیتوانم برای بار دوم بخوانم، چون با خواندنش داغان میشوم و روحم به هم میریزد.
کارهای ساعدی را چطور؟
کارهای ساعدی را چرا خواندهام. هم کتابهایش را خواندهام و هم نمایشهایی را که از روی نمایشنامههایش اجرا شده دیدهام. تکنگاری «اهل هوا» یش را هم که راجع به بیماری زار است خواندهام. مطبش هم میرفتم. البته بهعنوان دوست نه بهعنوان مریض. مطبش در خیابان دلگشا پاتوق بود و آدمهای بافضیلت که بعضیشان هم سیاسی بودند، میآمدند آنجا مینشستند گپ میزدند. من هم میرفتم.
خاطره خاصی از آن دوران و صحبتهایی که در مطب با هم میکردید، دارید؟
زیاد حرف نمیزدیم. آدم کمحرفی بود. زیاد مینوشت، ولی حرف نمیزد. مینشستیم و چند نفر دیگر هم میآمدند و بیشتر آنهای دیگر حرف میزدند و او هم گاهی اظهارنظری میکرد، اما بیشتر در عالم خودش بود. گاهی هم مریضی میآمد که مثلا سرما خورده بود، چون ساعدی خودش روانپزشک بود، ولی در آن مطب با تخصصاش کار نمیکرد. آدم شریفی بود و درآمدی هم نداشت، اما تعهدی داشت که آن را فراموش نمیکرد. خوب شد اینجا ذکری هم از این مرد شد و سببی پیش آمد که به بزرگی از او یاد شود.
عکسی هم از دوران جوانی شما در کتابی چاپ شده در کنار طالقانی و مهندس بازرگان.
بله آن عکس مربوط به دوره زندان است. من عضو نهضت آزادی بودم و سال ۴۲ افتادم زندان. در زندان یکی، دو تا کتاب هم ترجمه کردم که یکی از آنها کتابی بود در زمینه فیزیک و فلسفه از ادینگتون، دانشمند انگلیسی. این کتاب بعدها به نام «گریز از علیت» چاپ شد. کتاب سختی هم بود و بحثی را درباره اراده آزاد از طریق فیزیک کوانتوم مطرح کرده بود.
چه مدت زندان بودید؟
پنج سال. بعد هم که آمدم بیرون، چون کاری پیدا نمیکردم و هرجا که میخواستم کار کنم ساواک انگشت میگذاشت و اجازه نمیداد همان کار ترجمه را که به آن علاقه هم داشتم ادامه دادم. آن موقع انتشارات امیرکبیر تقریبا هر کتابی را که من برای ترجمه انتخاب میکردم میپذیرفت و چاپ میکرد.
خلاصه این کار ترجمه ادامه پیدا کرد و من هم علاقهام به این کار بیشتر شد و حدود سی کتاب ترجمه کردم. دوتا کتاب جلد سفید هم با نام مستعار ترجمه کردم، یکی به نام «سیمای انسان راستین» و یکی هم راجع به جنگ چریکی در آمریکای لاتین که الان اسمش یادم رفته. «مانیفست کمونیست» را هم ترجمه کردم.
با نام مستعار؟
نه مانیفست را با نام خودم ترجمه کردم.
گفتید از دهه ۷۰ به ترجمه ادبی رو آوردید. با نگاهی به ترجمههای شما از آثار ادبی میبینیم که انتخابهایتان نسبتا متنوع بوده و از نویسندگانی با ملیتهای مختلف. نویسندگانی مثل بالزاک، ساباتو، مکیوین، کورتاسار و .... درباره چرایی انتخاب «پژواک برانگیز» برای ترجمه توضیح دادید. اما به طور کلی میخواستم بدانم رمانها را بر چه اساسی برای ترجمه انتخاب میکنید و چه چیز در یک رمان شما را بیشتر به ترجمه آن ترغیب میکند؟
یکی اینکه انسان به گونهای در کتاب مطرح شده باشد. انسان و به خصوص جامعه انسانی. من به تعهد عقیده دارم، منتها نه تعهد به آن معنای شعاری که مثلا نویسنده بیاید شعار بدهد و دستور بدهد و حکم صادر کند. این موضوع در کتاب «فرشته ظلمت» ساباتو هم که ترجمهاش کردهام مطرح شده. تعهدی که مد نظر من است و در کتابها دنبال آن میگردم یک تعهد انسانی است. یک برخورد انسانی با مسائل، رفتن به عمق بینش انسان، دلسوزی برای انسان. کلا مطرحبودن انسان در کتاب برای من مهم است و البته زیبایی و غنای اثر هم برایم مطرح است.
زیبایی و غنای ادبی منظورتان است؟
بله از لحاظ ادبی هم برایم مهم است که اثر حرفی برای گفتن داشته باشد. همه این نویسندگانی هم که آثارشان را ترجمه کردهام از نویسندگان برجسته دنیا هستند. بعضی از این نویسندگان را که اهل آمریکای لاتین هستند کسانی که در زمینه ادبیات آمریکای لاتین کار میکنند به من معرفی کردند.
مثل آقای کاوه میرعباسی که خودشان ادبیات اسپانیاییزبان را ترجمه میکنند و بعضی از این کتابها را ایشان به من معرفی کردند که از این بابت ممنونشان هستم. ویژگی مشترک همه رمانهایی که ترجمه کردهام پرداختن به دغدغه انسان در روزگار ما، درد انسان، تنهایی انسان و بیپناهی انسان است.
آیا پیش آمده است حین خواندن و ترجمه ادبیات جهان تعبیری یا مفهومی شما را یاد ادبیات کلاسیک فارسی بیندازد؟
مطمئنا خیلی از آثار ادبی جهان را که میخوانم چیزهایی را از ادبیات فارسی و نوشتههای بزرگان نظم و نثر فارسی خودمان برایم تداعی میکند. یک نمونه خیلی مشخص این نوع تداعیها که در پاسخ به این سؤال شما میتوانم به آن ارجاع بدهم بخشی از رمان «شنبه» ایان مکیوین است.
در این رمان یک جراح مغز و اعصاب با بیماری برخورد میکند که دچار یک اختلال ژنتیکی غیرقابل درمان است. به چند و، چون این بیماری کمی قبلتر اشارهای کردم و اینجا فقط میخواهم به جملهای در این کتاب ارجاع دهم که دقیقا پاسخ سؤال شما را میدهد.
جایی از رمان نویسنده میخواهد بگوید که دیگر تکلیف این بیمار روشن است و حکمش نوشته شده و کاری نمیشود برای او کرد. جملهای که آنجا برای وضعیت بیمار و محکومیت ابدی او به بیماری لاعلاج به کار رفته بسیار شبیه اصطلاح «قَد جَفَّ القلم» است که مولانا به آن ارجاع داده و به تعبیر و تفسیر آن پرداخته است.
برای همین من به آن قسمت رمان که رسیدم در پاورقی به این شباهت اشاره کردم. اجازه بدهید هم متن کتاب و هم توضیح پاورقی را برایتان بخوانم. در متن داستان آمده است: «هرکس به حد معنیداری بیش از چهل بار تکرار توالی سیتوزین - آدنین - گوانین در وسط یک ژن گمنام روی کروموزوم چهار داشته باشد محکوم به این سرنوشت، با در نظرگرفتن ویژگیهای شخصی خویش، است.»
بعد به دنبال این آمده است: «رقم خورده است.» که این «رقم خورده است.» عین همان «قد جَفَّ القلم» است که مولانا به آن ارجاع میدهد و آن را تفسیر میکند. منتها مولانا از دیدگاه متفاوت و مافوق طبیعی موضوع را مطرح کرده و به تفسیر آن پرداخته است.
من در پاورقی کتاب در اشاره به این شباهت نوشتهام: «حیف است آدم این سطرها و این جمله رقم خورده است را بخواند و یادی از مولانا و قد جَفَّ القلم او نکند. آن بزرگ با بینش عمیق باطنی و عرفانی خود چیزهایی دید و در این جمله کوتاه به معنی حکم رقم خورد و مرکبش خشک شد بیان کرد که امروز همارز آن را در زیستشناسی، زیستشیمی، به صورت رمزهای ژنتیک میبینیم. چه شباهت شگرفی بین قدجَفَّ القلم مولانا و رقم خورده است ایان مکیوین، هرچند از دو دیدگاه متفاوت!»
«شنبه» فکر میکنم دومین رمانی است که شما از مکیوین ترجمه کردهاید. آیا باز هم قصد دارید کاری از مکیوین ترجمه کنید؟
یک کتاب جدید نوشته که سیانان هم دربارهاش با او مصاحبه کرد. اما از این کتاب خوشم نیامد و رغبت نکردم ترجمهاش کنم. راجع به یک ربات است که زن و مردی آن را میخرند و بعد عاشق این ربات میشوند و ماجراهایی از این دست که برایم جالب نبود.
از پاورز گویا، آنطور که در مقدمه رمان «پژواک برانگیز» اشاره کردهاید، بعد از این رمان کار دیگری هم ترجمه کردهاید که هنوز چاپ نشده؟
بله، رمانی است به نام «بخشندگی» که کار ترجمهاش تمام شده و الان رفته برای حروفچینی.
درباره چیست؟
رمان فوقالعاده جالبی است در زمینه ژنتیک. قهرمانش یک زن جوان الجزایری است که آمده به آمریکا و این زن آنقدر بهطور طبیعی سرخوش و شاد است که فکر میکنند ژن شادی دارد. زنی است با روحی بخشنده.
قهرمانش گفتید الجزایری است؟
بله، البته از قومی است به نام «تمازیق»؛ تمازیقیها در خود الجزایر از طرف حاکمان و مردم آنجا تحت فشار هستند و الجزایریها آنها را میکشند و مورد آزار و اذیت قرار میدهند. انتخاب زنی از این قوم به عنوان قهرمان رمان نشان میدهد که پاورز چهقدر روح و گارد بازی دارد نسبت به اقوامی که در سرزمین خودشان هم به حسابشان نمیآورند.
در مقدمه «پژواک برانگیز» روی این موضوع هم تأکید کردهاید که رمان بسیار دشواری است و خواندنش حوصله میخواهد. شاید بخشی از این دشواری به دلیل همان ارجاعات فراوانش به قصهها و افسانهها و ... باشد و وسعت اطلاعاتی که به آن اشاره کردید. یعنی یک مقدار آشنایی با آن ارجاعات و اطلاعاتی که نویسنده میدهد لازم است برای درک بهتر برخی ریزهکاریهای داستان. از طرفی رمانی است با شخصیتهای متعدد و خردهروایتهایی که تمرکز بیشتری را حین خواندن از خواننده طلب میکنند.
بله، کتاب سختی است و حجمش هم زیاد است و خواندنش حوصله میخواهد. ولی کسی اگر زحمت خواندن آن را متحمل شود پشیمان نخواهد شد و وقتی آن را تمام کند شاد میشود و یک انبساط و گشایش خاطری از آن به دست میآورد. ولی خب بله حوصله میخواهد خواندنش.
۰