از هابز تا چامسکی؛ چرا مردمان می‌جنگند؟

خردگرایی چامسکی بر انحصاری‌بودن و ریشه‌های بیولوژیک شناخت (معرفت) انسان تأکید دارد، ضمن آنکه اذعان می‌کند توانایی‌های شناختی فطری ما انسان‌ها نیز شالوده رشد خلاقانه درک ما از جهان و خودمان را فراهم می‌آورند.

کد خبر : ۷۱۷۶۶
بازدید : ۳۴۲۷
ترجمه عناوین هشتم تا دهم مجموعه «بزرگان اندیشه» به‌تازگی در نشر نو منتشر و راهی بازار شده است. سرویراستار این مجموعه که در سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۳ منتشر شده، دنیل کولاک و ناشر آن انتشارات وادزفور در آمریکاست. این مجموعه قبلا در انتشارات طرح نو به چاپ رسیده بود و اکنون با طراحی متفاوت و با طبعی جدید به بازار آمده است.
هدف این مجموعه آشنا‌کردن خوانندگان با مهم‌ترین فیلسوفان و مسائل فلسفی از آغاز تا به امروز و فراتر از آن ترغیب خوانندگان به تفکر فلسفی و درگیرشدن با مسائل فلسفی است. کتاب‌های مجموعه «بزرگان اندیشه» با نگاه تحلیلی نوشته شده‌اند و حتی آثار فلاسفه غیرتحلیلی یا اندیشمندانی را هم که به‌عنوان فیلسوف شناخته نمی‌شوند، با نگاه تحلیلی بررسی می‌کنند.
از این مجموعه این آثار تاکنون این کتاب‌ها منتشر شده است: فلسفه استیوارت میل، فلسفه کی‌یرکگور، فلسفه کامو، فلسفه داستایفسکی، فلسفه عیسی، فلسفه رالز، فلسفه هانا آرنت، فلسفه چامسکی، فلسفه دکارت و فلسفه هابز.

چرا مردمان می‌جنگند؟
تامس هابز (۱۵۸۸-۱۶۷۹)، یکی از فلاسفه مهم غرب است که بخش اعظم زندگی حرفه‌ای و اندیشه‌اش را وقف پژوهش درباره موضوعاتی مانند جنگ، صلح و خشونت کرد. کتاب «فلسفه هابز» در پنج فصل درآمدی بر اندیشه این فیلسوف بریتانیایی است. نسخه اصلی این کتاب در سال ۲۰۰۰ چاپ شده است.
کانون توجه کتاب نظر هابز درباره جنگ و صلح است. ما انسان‌ها قرن‌هاست که با هم می‌جنگیم و علیه هم خشونت می‌ورزیم. این سؤالی است که بخش بزرگی از دغدغه هابز را در طول حیات ذهنی او به خود مشغول کرد. این مسئله برای او صرفا یک مسئله پژوهشی نبود.
هابز در انگلستان قرن هفدهم می‌زیست که گرفتار جنگ داخلی بود و خشونت‌ها و سبعیت‌های زیادی را به چشم می‌دید. او بر خود لازم می‌دید که یک بار برای همیشه روشن کند که چرا انسان‌ها این‌همه در زیستن با یکدیگر مشکل دارند. البته در‌عین‌حال این قصد را هم داشت که نشان دهد چرا جنگ میان آدم‌ها به گونه‌ای دهشتناک دائمی نیست؛ چون ایام صلح هم فرامی‌رسد؛ البته جنگ و صلح تنها موضوعات مورد علاقه هابز نبودند و او آن‌ها را به دیگر مسائل فلسفی ربط می‌داد. هابز به‌ویژه شیفته علوم بود؛ علومی که در دوران زندگی او در قرن هفدهم رو‌به‌رشد بودند.
هابز همواره می‌کوشید با استفاده از هرگونه انگاره اخلاقی که کدام شیوه زیستی درست است یا هرگونه نگاه الاهیاتی پرهیز کند. او فقط به انسان‌ها همان گونه‌ای که هستند، می‌پرداخت.

سبک هابز سبکی نیرومند و کوبنده بود و توانایی خلق عباراتی کوتاه و به‌یادماندنی را داشت. مشهور‌ترین جمله در تاریخ فلسفه جهان انگلیسی‌زبان از آنِ اوست: «زندگی در وضع طبیعی زندگی در انزوا، در فقر و فلاکت، زشت، ددمنشانه، و کوتاه است».
یکی از ویژگی‌های نوشته‌های هابز، استعدادش برای استفاده از طنز و طعن‌وکنایه است. او هریک از روایت‌ها از فلسفه سیاسی‌اش را با فراهم‌آوردن شرح و گزارشی از ویژگی‌های اصلی و عمومی انسان‌ها آغاز کرده است. درک‌ها و برداشت‌های هابز از احساسات، برخی از مهم‌ترین عناصر شرح و گزارش او را از اینکه چرا مردمان می‌جنگند، فراهم آورد؛ اما مفهوم دیگری هم هست که ربط وثیقی به توضیح او درباره رضایت خاطر دارد و نقشی حیاتی به اندازه دیگر مفاهیم مورد استفاده هابز و آن مفهوم قدرت است.
می‌گفت: همه ما تمنای پایان‌ناپذیری برای افزایش قدرت‌مان داریم که فقط زمانی پایان می‌گیرد که بمیریم. چنین نیست که ما طالب ثروت، شهرت، مهارت یا دانش، محض خاطر خود آن‌ها باشیم؛ بلکه آنچه ما همه می‌خواهیم، به‌دست‌آوردن قدرتی هرچه بیشتر است.

هابز همچنین یک ماتریالیست سرسخت بود. او نظریه جالب توجهی داشت درباره اینکه جهان چگونه کار می‌کند. این نظریه متأثر از تماس او با روشنفکران سرشناس دورانی بود که در آن می‌زیست؛ به‌ویژه دانشمند بزرگ گالیله. گالیله نظریه ماتریالیسم را در پیش گرفته بود؛ نظری که نخست در یونان باستان دموکریتوس و بعد در روم باستان لوکرتیوس عرضه کرده بودند.
روایت هابز از ماتریالیسم مبتنی بر این فرض بود که همه چیز‌های موجود ذراتی مادی هستند که در فضای تهی حرکت می‌کنند. این ذرات مادی به همدیگر برخورد می‌کنند و ذرات بزرگ‌تر بنا به قوانین مکانیکیِ حرکت ذرات کوچک‌تر را می‌رانند و حرکت می‌دهند. جسم خود ما ترکیبی است از این ذرات مادی به‌هم‌پیوسته و در نتیجه همان قوانین حرکتی که بر رفتار اشیای مادی بی‌جان حاکم است، درباره ما هم صادق است.
این‌گونه است که حواس ما و به‌ویژه بینایی ما کار می‌کند. ذراتی از جهان خارج به چشم ما برخورد می‌کنند و آبشاری از تأثیرات به راه می‌اندازند که منجر به چیزی می‌شود که هابز آن را «خیال» یا «تصور» خواند. هابز فکر می‌کرد ماتریالیسم پیامد‌هایی جدی برای مسائلی مانند اراده آزاد (اختیار)، دین و طبیعت بشری دارد. او این پیامد‌ها را با قوت و قدرت پی می‌گرفت؛ حتی زمانی که روشن بود به محدوده خطوط قرمز دین پا گذاشته است.

نقطه شروع دیدگاه هابز نسبت به جنگ این است که افراد تمایلات و تمنا‌هایی دارند. اما وسایل ارضای این تمایلات و تمنا‌ها کمیاب‌اند و تکافو نمی‌کنند، دلیلش هم یکی سرشت جهان طبیعی است و دیگر اینکه برخی از چیز‌هایی که تمنایشان را داریم شریک‌بردار نیستند.
علی‌رغم همه این موانع، انسان‌ها می‌کوشند قدرت‌شان را هر چه بیشتر کنند تا هر چه بیشتر بتوانند تمناهایشان را ارضا کنند و، چون همه افراد همین کار را کنند، رقابت در می‌گیرد. این رقابت را می‌شد تعدیل کرد اگر می‌توانستیم بدانیم که دیگران تا چه حد حاضر به مصالحه درباره تعقیب تمناهایشان هستند، اما ما چنین شناخت قابل اتکا و اعتمادی درباره دیگران نداریم.
ما نمی‌توانیم بدانیم که تا چه حد می‌توانیم به دیگران اعتماد کنیم تا با آن‌ها شریک شویم و بر سر مهار تمناهایشان به توافق برسیم، و، چون این شناخت حیاتی و ضروری را از دیگران نداریم، به آن‌ها بدگمانیم. از سوی دیگر این بدگمانی سبب می‌شود موضعی دفاعی نسبت به هم بگیریم و حتی در فکر اعمال پیشگیرانه و پیش‌دستی‌کردن باشیم. ترس نیز در نظریه نقش مهمی دارد.
با توجه به همه این مسائل و استدلال‌هایی که هابز به دقت مطرح می‌کند کشمکش و جنگ به نظر ناگزیر می‌آید. جنگی که تنها راه آن برای تبدیل به صلح در وضعیت طبیعی وجود یک «فرمانفرما» است.

آغازگر شک
کل دوران مدرن را می‌توان جدال میان دو جهان‌بینی، یعنی علم مدرن و تفکر مدرسی و مذهبی قرون وسطا دانست. جنبه بیرونی این داستان حاکی از افول قدرت کلیسا به عنوان نهادی سیاسی است، اما داستان درونی حاکی از انقلابی مفهومی است که جهان امروزی را امکان‌پذیر کرده است.
در این انقلاب مفهومی دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) نقش اصلی را بازی می‌کرد. دکارت نخستین متفکری است که این ایده را مطرح کرد که می‌توان کلیه دگرگونی‌های فیزیکی را به کمک چند قانون بنیادی فهمید؛ از ستاره‌شناسی گرفته تا کالبدشکافی. نویسنده در فصول اول به شرح زندگی‌نامه دکارت می‌پردازد. دکارت عدسی می‌تراشید، ستاره رصد می‌کرد، جسد تشریح می‌کرد، با مغناطیس آزمایش می‌کرد، می‌خواند، می‌اندیشید و می‌نوشت تا همه دانش‌ها را به‌صورت یک کل واحد درآورد.
هدف کتاب این است که نشان دهد چگونه دکارت، درک و دریافت انسان مدرن را از جهان دگرگون کرد. او به استلزامات روش‌شناختی و فلسفی علم جدید می‌اندیشید و در جوانی پیش از هرچیز ریاضی‌دان بود و بر مبنای ریاضی بود که روشی علمی برای تحقیق در مسائل و حل کلی آن‌ها ساخت و پرداخت کرد.
دکارت در این زمینه مثالی معروف می‌زد. سوزندگی آتش از آن است که ذرات ریز چوب را به حرکت درآورده، آن‌ها را به آتش، هوا، دود و خاکستر تجزیه می‌کند. دکارت در این نوع تبیین، که صرفا مستلزم ایده ماده در حرکت است، با تبیین سنتی مدرسی مقابله می‌کند که مستلزم صورت و کیفیات است. او می‌نویسد: «بگذار دیگران، اگر مایلند، در این چوب به دنبال صورت آتش و کیفیت گرما باشند.
برای من همین کفایت می‌کند که در اینجا صرفا به حرکت اجزا بپردازم». دکارت اختلاف میان جامدات و مایعات را نیز به شیوه‌ای مشابه تبیین می‌کند. اجزای ریز یک جسم، اگر نسبت به یکدیگر در حال سکون باشند، از یکدیگر جدا نخواهند شد، مگر آنکه نیرویی بر آن‌ها وارد شود.
در جامدات، ذرات ریز نسبت به یکدیگر ایستا هستند. در مایعات، این ذرات در حال حرکتند، در گاز‌ها این حرکت بیشتر است و آتش فعال‌ترین صورت ماده است. به عبارت دیگر، دکارت خواص مختلف ماده را برحسب میزان حرکت نسبی اجزا تبیین می‌کند.

نخستین اثر منتشرشده دکارت «گفتار درباره روش» (۱۶۳۷) بود. این کتاب اساسا شامل سه مقاله و یک مقدمه طولانی درباره روش است. این سه مقاله، که حاوی مطالبی هستند از کتاب ناتمام او با نام «جهان»، به علم بصر، جوشناسی و هندسه می‌پردازد. هدف مقدمه کتاب ترسیم خطوط کلی روش جدیدی است برای نیل به حقیقت، و آن سه مقاله می‌کوشند روش مذکور را در عمل نشان دهند. روش دکارت به دور از تکیه بر منابع و مراجع سنتی است. روش او اجازه می‌دهد که هر کسی خودش در جست‌و‌جوی حقیقت باشد.
بدین ترتیب این روش روح عصر جدید را در خود دارد و از لحاظ سیاسی نیز مؤثر است. ثانیا این روش اساسا غیر‌تجربی است. البته دکارت از ادراک حسی غافل نبود. او دلایلی می‌آورد که ادراک حسی شکلی آشفته، تحریف‌شده و نامتیقن از شناخت است، اما جایگاه مهم آن را در علم قبول داشت مشروط بر آنکه تابع عقل باشد.

«تأمل اول» یکی از مشهورترین قطعات فلسفی است. در این اثر دکارت شک‌های فلسفی در زمینه وجود اشیاء مادی را مطرح می‌کند. شاید در نگاه اول فایده و معنای چنین شک کلی‌ای آشکار نباشد، اما فواید آن بسیار است، چون چنین شکی ما را از هر نوع پیش‌داوری و تعصب خلاص می‌کند، و راهی بسیار آسان پیش پای ذهن می‌گذارد تا خود را به جدایی از حواس عادت دهد، و نهایتا این خاصیت را هم دارد که بعد‌ها، وقتی حقیقت چیزی را کشف می‌کنیم، دیگر به آن هیچ شکی نکنیم. دکارت در کوگیتو دو مؤلفه را به طریق زیر ترکیب می‌کند.
این واقعیت که من شک می‌کنم ضامن وجودداشتن من است. ولی شک‌کردن یکی از انواع اندیشه است، و خود اندیشه هم امری متیقن است. بدین ترتیب، صرفا بر مبنای اینکه می‌اندیشم، و فارغ از اینکه به چه می‌اندیشم، می‌توانم یقین داشته باشم که هستم. بنابراین، این استنتاج را که «شک می‌کنم پس هستم» می‌توان به این صورت تعمیم داد که «می‌اندیشم پس هستم».

ویژگی این کوگیتو در آن است که مقدمه «می‌اندیشم» شک‌ناپذیر است و همین است که آن را از استنتاج‌های دیگر از قبیل: اینکه می‌نوشم پس هستم متمایز می‌کند. روش شک دکارتی به چندین نسل از متفکران کمک کرد تا خود را از قید‌و‌بند‌های تفکر مسیحی قرون وسطی رها کنند. ولی دکارت در عین‌حال، همزیستی دانش و دین را نیز میسر می‌دانست و در تمام عمر خود کاتولیک باقی ماند.

چرخش زبان‌شناسی
«فلسفه چامسکی» دهمین عنوان از مجموعه مورد اشاره است که به قلم مورتون وینستون نوشته شده است. نسخه اصلی این کتاب در سال ۲۰۰۲ به چاپ رسیده است. نوام چامسکی فیلسوف زبان‌شناس و فعال اجتماعی است که آثارش حول محور مسائل دانش انسان و آزادی او دور می‌زند. رویکرد نویسنده در این کتاب، ارائه تاریخچه حیات فکری چامسکی است و بیشتر در پی ارائه این تاریخچه بوده تا شرح تحلیلی مفصل و منظم آرای چامسکی.
به تعبیر نویسنده، چامسکی فیلسوفی است که هنوز زنده و اندیشه‌اش همچنان در حال تحول و پیشرفت است. ماهیت نامتعارف و غالبا جنجالی آرای چامسکی درباره بسیاری از موضوعات، اغلب مانع از آن می‌شود که خوانندگان آثارش به دیدگاهی صادقانه درباره اندیشه او نائل شوند.
به حجم عظیم آثار منتشرشده او (بیش از ۷۰ کتاب و بیش از هزار مقاله)، باید حضور در فیلم‌های مستند و مصاحبه‌های رادیویی فراوان و ایراد سخنرانی‌های بسیار در آمریکای شمالی، اروپا، آمریکای جنوبی و استرالیا را هم اضافه کرد. نویسنده، برای نوشتن کتاب با نوام چامسکی هم مصاحبه کرده و بخش‌هایی از این مصاحبه را در خلال مطالب کتاب آورده است.
نارضایتی از اوضاع اجتماعی و سیاسی، انقلابی که چامسکی در زبان‌شناسی به وجود آورد، انتقاد از سیاست خارجی آمریکا و فلسفه سیاسی چامسکی اهم موضوعاتی است که در این کتاب کوتاه بررسی می‌شود.

نویسنده در مقدمه تأکید می‌کند که از بررسی جزئیات آرای چامسکی صرف‌نظر کرده، اما برای اجتناب از رویکرد بیش از حد ساده‌انگارانه «چامسکی در ۹۰ دقیقه» تلاش کرده سیر تحول اندیشه او را در افقی انتقادی قرار دهد و خوانندگان علاقه‌مند را به منابع دیگر ارجاع دهد.
او چامسکی را متعلق به سنتی از متفکران می‌داند «که تفکر را همراه سیاست‌ورزی معنادار می‌دانست؛ سنتی که افرادی، چون کارل مارکس، جان دیویی، آلبرت اینشتین و برتراند راسل را شامل می‌شود». چامسکی در فعالیت‌های علمی‌اش بر زبان‌شناسی و حوزه‌های وابسته به مسئله درک توانایی انسان در فراگیری زبان طبیعی تمرکز داشته و در نوشته‌های سیاسی‌اش کوشیده اشکال خاص سلطه و سرکوب را که ویژگی هژمونی جهانی آمریکا در نیمه دوم قرن بیستم بوده افشا کند. از نظر نویسنده، درک رابطه میان این دو جنبه از کار چامسکی دشوار است.
چامسکی در سال ۱۹۷۱ در سخنرانی‌هایش در بزرگداشت راسل در کمبریج به همین نوع پرسش پرداخت. او گفت: راسل فیلسوفی بوده که هدفش علاوه بر تفسیر جهان تغییر آن هم بوده و سپس این پرسش را مطرح ساخت که آیا بین مطالعات فوق‌العاده متنوع راسل که در مجموع هر مسئله واجد اهمیت کمال انسانی را در بر می‌گیرند رشته مشترکی وجود دارد؟
به‌خصوص آیا بین اعتقادات فلسفی و سیاسی او پیوندی هست؟ چامکسی در سخنرانی دیگری حلقه مفقوده بین معرفت‌شناسی تجربه‌گرایانه راسل و عقاید سیاسی او را در تلقی انسان‌گرایانه او از طبیعت ذاتی و قوه خلاقه آدمی سراغ می‌گیرد. در مورد چامسکی حلقه اتصال دو جنبه فلسفه او در برداشت خاص خردگرایانه او از هوش انسان نهفته است که البته با نگرش تجربه‌گرایانه راسل کاملا متفاوت است.
خردگرایی چامسکی بر انحصاری‌بودن و ریشه‌های بیولوژیک شناخت (معرفت) انسان تأکید دارد، ضمن آنکه اذعان می‌کند توانایی‌های شناختی فطری ما انسان‌ها نیز شالوده رشد خلاقانه درک ما از جهان و خودمان را فراهم می‌آورند.

نویسنده «چرخش چامسکیایی» در زبان‌شناسی را محصول تلاش‌های او می‌داند در ترکیب خلاقانه زبان‌شناسی توصیفی با بینش‌های مربوط به ماهیت نظریه‌های علمی، یعنی بینش‌های خاص فلسفه علم پساپوزیتیویستی که آن زمان در حال تکوین بود. او بعدا این نظر را تا حدی کنار گذاشت و به سراغ استعاره‌ای آشکارا زیستی، یعنی استعاره رشد اندام‌های بدن، رفت تا درباره پدیده زبان و دانش انسانی کلی‌تر صحبت کند و بعد از آن به سمت «رویکرد حوزه‌ای» رفت که در آثار جدیدترش درباره آن بحث کرده است
بخش اعظم آنچه در بیست‌وپنج سال گذشته به «علوم شناختی» معروف بوده دنباله‌رو همین رویکرد بوده است. بر اساس این رویکرد، برای بررسی پدیده پیچیده‌ای همچون دانش انسانی بهترین کار آن است که ذهن را به «قوا» یا «حوزه‌ها» یی کمابیش مستقل تقسیم کنیم و قبل از تلاش برای تعیین نحوه تعامل آن‌ها با دیگر نظام‌های شناختی به بررسی دقیق ساختار‌های آن‌ها بپردازیم. با این حساب، مثلا به لحاظ روش‌شناسی درست آن است که بکوشیم نحو را جدای از آواشناسی از یک سو و کاربست زبان را از سوی دیگر بررسی کنیم، چون دلایلی وجود دارد برای آنکه دستور زبان را یک حوزه بدانیم که کیفیاتی کاملا خاص خود را دارد.
همین‌طور است در مورد بازشناسی چهره افراد، حافظه موسیقیایی و سایر استعداد‌های شناختی خاص. اگر ابتدا کوششی نظام‌مند برای بالابردن شناخت خود از کیفیات دقیق حوزه‌های شناختی خاص صورت دهیم و تازه آنگاه درصدد درک ارتباط کارکردی آن‌ها در چارچوب نظام شناختی به صورت کلی برآییم می‌توانیم به پیشرفت در فهم و شاید تبیین نحوه عملکرد اندامی به پیچیدگی مغز انسان امیدوار باشیم.
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید