اعتراف امانوئل والرشتاین
حرف من این است که تحلیل نظامهای جهان یک نظریه نیست؛ بلکه اعتراضی است علیه مسائل نادیده گرفتهشده و معرفتشناسیهای فریبنده.
کد خبر :
۷۲۷۳۳
بازدید :
۳۲۱۰
حیات فکری من جستجویی طولانی بوده برای تببین واقعیت عصر ما، تبیینی که من یا دیگران بتوانیم بر مبنای آن کار خود را پیش ببریم. این جستجو هم سیری فکری بوده هم سیری سیاسی و در این مسیر احساس من همیشه این بوده که هیچیک بدون دیگری ممکن نیست، نه برای من نه برای هیچکس دیگر.
به گمانم آغاز این جستجو وقتی بود که محصل دبیرستان بودم، دبیرستانی در نیویورک، در زمان جنگ جهانی دوم. خانوادهای بهشدت سیاسی داشتم و ماجراهای سیاسی دنیا همیشه نقل محفل خانوادگی ما بود. دغدغه اصلی ما مبارزه علیه نازیسم و فاشیسم بود، حتی پیش از ماجرای پرل هارپر. در ضمن خانواده ما وقوف کاملی هم به شکاف پدیدآمده در جریان چپ جهانی داشت، یعنی شکاف بین انترناسیونال دوم و سوم.
حتی در فضای خاموش اتحادی که دوران جنگ به وجود آورده بود، مسائل ایجادکننده شکاف بین دو انترناسیونال اهمیت بسیار داشت و برای من در سطح محلی در قالب اختلافات سیاسی بین حزب لیبرال و حزب کارگران آمریکا انعکاس پیدا میکرد. وقتی در سال ۱۹۴۷ وارد دانشگاه کلمبیا شدم، سرزندهترین سازمان دانشگاه در سالهای اولیه تحصیلم «انجمن کهنهسربازان آمریکا» بود و با اینکه جوانتر از آن بودم که کهنهسرباز به حساب آیم، در گردهماییهای عمومی این گروه شرکت میکردم و با چشم خودم شاهد بودم که همین شکاف آن را متلاشی کرد و از بین برد.
واکنش شخصی من به این بحثها (و دعواها)، و هرآنچه بر اثر این مجادلهها خواندم، واکنشی بود که تنها در بین گروهی بسیار کوچک در سراسر جهان انعکاس مییافت. سوسیالدموکراتها متقاعدم کرده بودند که هرچه درباره کمونیستها گفتهاند درست بوده - یعنی شرور استالینیسم و فضای رعب و وحشت آن، خطعوضکردنهای بیمبنای حزب در سطح جهانی و زبان یاجوجوماجوج کمونیستها.
اما همزمان کمونیستها هم متقاعدم کرده بودند که همه حرفهایشان درباره سوسیالدموکراتها درست بوده - یعنی پناهبردن مدام آنها به ملت گرایی غربی، ضعف چشمگیرشان در مخالفت با دوقطبیکردنهای سرمایهداری، فقدان روحیه مبارزهجویی در برابر بیعدالتیهای نژادی.
این وضع مرا از لحاظ سیاسی در تنگناهای بسیاری قرار داد، تنگناهایی که تا همین امروز درگیرشان هستم. از نظر فکری، این وضع من را متوجه پرسشی کرد که طی سالیان در نوشتههایم به آن پرداختهام، چیزی که اسمش را گذاشتهام جنبشهای ضدسیستم ۱ و اینکه محدودیتهای سیستمی چگونه به رفتارهای این جنبشها ساختار دادهاند که هیچگاه نمیتوانند خود را کاملا از شر آن رها کنند. خلاصه اینکه شروع کردم به مطالعه و بررسی این جنبشها در بستر تاریخ. این حرکت نهتنها به فهم بهتر رفتار آنها کمک میکرد بلکه کمک میکرد تا انتخابهای سیاسی امروز خود را نیز بهتر صورتبندی کنیم.
سالهای اولیه پس از جنگ یعنی حدفاصل ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۰ سالهایی پرشور بود که همهچیز به نظر ممکن میرسید. برای من (و بسیاری دیگر) این وضع با جنگ کره پایان یافت. بهیکباره جو ضدکمونیستی و فضای مککارتیسم همهگیر شد و در ایالات متحده شروع کرد به شکوفاشدن.
من در خلال سالهای ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۳ در ارتش ایالات متحده خدمت کردم و وقتی به دانشگاه کلمبیا برگشتم تصمیم گرفتم پایاننامه کارشناسیارشدم را به مککارتیسم اختصاص دهم، مککارتیسم بهعنوان پدیدهای در فرهنگ سیاسی ایالات متحده.
در کارم از نظریه سی. رایت میلز در کتاب «کارگران جدید» و تمایز میان محافظهکاران باتجربه و دستراستیهای سیاسی استفاده کردم تا نشان دهم مککارتیسم برنامهای بوده در جبهه راست سیاسی، برنامهای که توجه چندانی به کمونیستها نداشت، بلکه هدف اصلیاش مقابله با محافظهکاران باتجربه بود.
از آن مقاله استقبال خوبی شد و در زمان خودش بسیار به آن ارجاع دادند. در قاموس دهه ۱۹۵۰ به زعم خودم یک «جامعهشناس سیاسی» بودم و این مسئله مؤید این امر شد.
بههرحال تصمیم گرفتم سیاست ایالات متحده را دغدغه اصلی خود قرار ندهم. حتی از اوایل دوران دبیرستانم هم به دنیای غیراروپایی تمایل داشتم. به طور خاص رویدادهای هند مدرن را دنبال میکردم و اکثر کارهای گاندی و نهرو را خوانده بودم. در سال ۱۹۵۱ درگیر کنگره جوانان انترناسیونال شدم و با بسیاری از نمایندگان قاره آفریقا دیدار کردم که اکثرشان از من مسنتر بودند و در کشورهای خود مناصب سیاسی مهم داشتند.
در سال ۱۹۵۲ کنفرانس جوانان دیگری در شهر داکار کشور سنگال برگزار شد. ناگهان در همین اول کار خود را در وسط معرکهای دیدم که بهسرعت در غرب آفریقا، که مستعمره فرانسه بود، تبدیل شد به جنبشهای استقلالطلبانه.
تصمیم گرفتم کار فکری و عملی خود را بر آفریقا متمرکز کنم. چون زبان فرانسه میدانستم و در همان اوایل روابطی پیدا کرده بودم، تبدیل شدم به یکی از معدود محققان سرتاسر اروپا که درباره آفریقا کار میکرد. در سال ۱۹۵۵ برنده کمکهزینه تحصیلی بنیاد فورد شدم تا درباره آفریقا تحقیق کنم و پایاننامهای بنویسم که موضوع آن مقایسه ساحل طلا (غنا) و ساحل عاج بود، از منظر نقشی که انجمنهای داوطلبانه در رشد جنبشهای ملتگرایانه در این دو کشور داشتند.
حال دیگر آفریقاشناس شده بودم و این موضع فکری را تا دو دهه بعد نیز پیش بردم. کتابها و مقالههای بسیاری درباره آفریقا و مسائل مربوط به آن نوشتم. در سال ۱۹۷۳ بر کرسی رئیس انجمن مطالعات آفریقایی در ایالات متحده نشستم. طی دو دهه توانستم به سرتاسر آفریقا سفر کنم و تقریبا دوسوم کشورهای قاره آفریقا را از نزدیک ببینم.
اگر جستجوی فکریام در همان اوایل مرا از زمینههای آشنای کشور خودم دور کرد و به سوی آفریقای معاصر کشاند، آفریقایی که در اوایل مطالعات و سفرهایم هنوز قارهای مستعمره بود، به این دلیل بود که در دهه ۱۹۵۰ حس میکردم مهمترین چیزی که در جهان قرن بیستم دارد روی میدهد نبردی است برای غلبه بر سلطهای که جهان غرب بر سایر کشورهای جهان پیدا کرده. امروزه اسم این مسئله را گذاشتهایم رابطه شمال و جنوب یا رابطه حاشیه با مرکز یا اروپامحوری.
لازم به ذکر است که در دهه ۱۹۵۰ و در واقع تا مدت مدیدی بعد از آن خیلیها با من در این خصوص که اهم مسائلمان چیست همرأی نبودند، در نظر آنها محوریترین مسائل عصر ما چیزی بود که برخی جنگ سرد بین دموکراسی و تمامیتخواهی مینامیدند و دیگران نبرد بین بورژوازی و پرولتاریا (دو واژهای که معنایش با دقت مشخص شده بود).
در نتیجه جستجوی من فقط نبردی علیه اجماع موجود در جهان دانشگاهی و سیاسی نبود، بلکه نبردی بود علیه مفاهیم مستنتج از این دیدگاههای غالب که در فکر خودم درونی شده بود. از آن موقع تاکنون دیگر آفریقا در کارهای من محوریتی ندارد، اما مطالعاتم پیرامون آفریقا نقشی مهم در بازکردن چشم من داشته، هم به موضوعات داغ سیاسی جهان معاصر و هم به مسائل تحقیقی درباره نحوه تحلیل تاریخ در نظام جهانی مدرن. آفریقا بود که باعث شد از بخشهای احمقانهتر میراث آموزشی خود رهایی پیدا کنم.
در سیر جستجویم، ابتدا فکر میکردم که بحث صرفا بر سر تحلیلهای تجربی از واقعیت معاصر است، اما خیلی زود متوجه شدم که خود ابزار تحلیل هم محل مناقشه است. به نظرم میرسید ابزارهایی که در اختیار من قرار گرفته بود تحلیلهای تجربیمان را محدود و تفسیرهایمان را تحریف میکند.
به آرامی و طی تقریبا بیست سال وسعت نظر پیدا کردم تا اینکه در دهه ۱۹۷۰ گفتم که سعی داشتم به جهان از منظری نگاه کنم که اسمش را گذاشتهام «تحلیل نظامهای جهانی». این موضع همراه بود با دو تصمیم فکری اساسی. اول اینکه انتخاب «واحد تحلیل» امری حیاتی است.
هرچه زمان پیشتر میرفت بیشتر متوجه شدم پیشفرض تمام علوم اجتماعی مدرن این است که مرزهای دولت برسازنده مرزهای «جوامع» اند. دریافتم که این پیشفرض بسیار گمراهکننده است. در عوض فهمیدم که تنها واحد معقول تحلیل همانا «نظام جهانی» است یا به بیان عامتر «نظام اجتماعی تاریخی».
دومین تصمیم فکری این بود که آن به اصطلاح «اختلاف روش» که مبنای جداکردن علوم انسانی کلینگر (ادیوگرافیک) از علوم جزئینگر (نوموتئیک) شده دعوایی است کاملا اشتباه. به جای اینکه طبق انتظار دیگران از یکی از این دو جبهه طرفداری کنم به نحوی غریزی و بعدها به نحوی معقولتر متوجه شدم اگر بخواهیم خیلی جدی درگیر تحلیل و تشریح جهان واقعی شویم، هر نوع تحلیلی که از جانب ما صورت میگیرد باید همزمان هم تاریخی باشد و هم به کل سیستم نظر داشته باشد؛ بنابراین دو فرض اساسی کار من این بود که اولا واحد تحلیل باید نظام جهانی باشد و ثانیا تمام علوم اجتماعی باید توأما فراگیر و تاریخی باشند.
وقتی این حرفها را میزدم هیچکدام از این دو فرض نه چندان محبوبیت داشت و نه چندان مورد استقبال واقع شد. فرض اول به نشان کار علمی من بدل شد، و بیشترین تأثیر را گذاشت.
به محض اینکه قضیه نظام جهانی را به عنوان واحد تحلیل مطرح کردم - به طور مشخص در جلد اول «نظام جهانی مدرن» و سپس در مقاله «ظهور و افول معهود نظام سرمایهداری جهانی: مفاهیمی برای تحلیل تطبیقی» که هر دو در سال ۱۹۷۴ منتشر شدند- بسیاری با نظر مثبت به آنها واکنش نشان دادند.
بعضیها کاملا قانع شده بودند و برخی هم صرفا میگفتند که باید این استدلال را جدی گرفت. اکثر کسانی که سرسختانهترین مخالفتها را با آن داشتند مخالفتشان مبتنی بر مبانی تجربی نبود (یعنی حرفهایشان مبتنی بر واقعیات موجود نبود) بلکه عمدتا مبانی معرفتشناسانه داشت (یعنی این نظر به اصطلاح گزارهای ابطالپذیر نیست).
از آن زمان متوجه شدم گفتن اینکه توصیف جهان واقعی باید با آنچه تا پیش از این مطرح شده فرق کند، کفایت نمیکند. متوجه شدم نبرد اصلی این است که چگونه میتوان فهمید کدام یک از توصیفهای جهان واقعی در واقع درست است یا درستتر و معقولتر و مفیدتر از سایر توصیفهاست.
باید با مسئله معرفتشناسی میجنگیدم تا من و دیگران مجال پیدا کنیم به تحلیلهایمان درباب فرایندهای اجتماعی به عنوان یک کل پیچیده و درهمتنیده بپردازیم. به مرور توجهم را به مسائل معرفتشناسانه معطوف کردم و همیشه هم حواسم بود که این مباحث معرفتشناسانه متضمن تصورات مختلفی از واقعیت اجتماعی است.
به این نتیجه رسیدم که همه اینها از نظر فکری پرثمر است. به مدد این دو فرض متوجه شدم که میتوانم بسیاری از مباحث گذشته را دوباره تفسیر کنم و دادههایی جدید و مهم بهدست بیاورم که در واقع بر واقعیت معاصر نور میافکند.
این روش جدید بررسی واقعیت اجتماعی به طور خاص هم باعث روشنترشدن آن انتخابهای تاریخی شد که فرایند ساخت نظام جهانی موجود را رقم زده و هم تصمیمهایی را به دید آورد که از این به بعد باید در مورد نظام جهانی (یا نظامهای جهانی) جایگزین آن اتخاذ شود.
تحلیل نظامهای جهانی امکان تحلیل طیف وسیعی از مسائل انضمامی را برای من فراهم کرد، البته به نحوی که همیشه میتوان قطعات این پازل را در نهایت کنار هم قرار داد. قضیه این نبود که تحلیل نظامهای جهان مرا به «کشف حقیقت» نائل کرده باشد.
قضیه این است که این موضع به من توان داد که به آن دسته تفسیرها از واقعیت اجتماعی توجه کنم که در تصمیمگیریهای سیاسی و اخلاقی ما مفیدتر هستند؛ و در ضمن به من این توان را داد که بین ساختارهای بلندمدت و تجلیات آنی واقعیت تفاوت قائل شوم، تجلیاتی که ما مرتبا در قالب نظریههایی باب روز درباره اینکه چه چیزی جدید است به کار میبریم، مثلا تولید بیشمار نظریه درباره به اصطلاح «جهانیسازی» یک نمونه از این تجلیات آنی است.
من نیروی خود را بر توصیف نحوه عمل تاریخی و ساخت نظام جهانی مدرن متمرکز کردم؛ نظامی که به نظر من اقتصاد جهان سرمایهدارانه بوده است. در این کار به دنبال توصیف پایههای نهادی آن بودهام، مبانی تاریخیاش، و نیز دلایلی که به نظرم باعث شده این نظام پا به دورههایی از بحران فراگیر بگذارد و طی گذاری آشوبناک به وضعیتی جدید وارد شود.
بهدنبال ارائه توصیفهایی تحلیلی درباره ساختارهای اصلی سازمانی این اقتصاد جهانی سرمایهدارانه بودم -چرخههای کندراتیف ۲، زنجیره کالایی، برنامهریزی خانواده، نظام بهره و چرخههای سلطهاش، و جغرافیای فرهنگی این اقتصاد- به علاوه نقد دقیق این موضوع که چرا الگوهایی توصیفی توسعه ملی و توسعهگرایی (یعنی همان نظریه مدرنیزاسیون) هر دو توهم است.
اسم نظام جهانی که بیاید، ذهن ما عمدتا به سمت فرضیههای تعادل و نظریههای قائل به اجماع میرود. چنین تصوری با آنچه من از نظام جهانی در ذهن دارم فرسنگها فاصله دارد. درواقع برای من جذابترین موضوع درباره نظامها این است که این نظامها همه بحران دارند و با نهادینهکردن بحرانهای خود سعی میکنند آثار آن را محدود کنند.
جورج زیمل، لوییس کوزر و ماکس گلوکمن خیلی وقت پیش همین حرف را زدهاند. اما این هم هست که نظامها هیچوقت توان رفع تناقضهای درونی خود را هم ندارند، حتی توان این را هم ندارند که نگذارند این تناقضات شکل خشونتبار به خود بگیرند. این بصیرت مهمترین میراثی است که از آثار کارل مارکس به جا مانده است.
اما ضمنا همه ما طی چند دهه گذشته به روشنی به این نتیجه رسیدهایم که هر نظام تاریخی همیشه بیش از یک بحران دارد. از آن موقع به بعد نیروی خود را صرف فهم این نکته کردم که بحران اصلی در نظام جهانی مدرن کدام بحران است، یا اینکه این بحرانها با هم چه فرقی میکنند، چه ربطی به هم دارند و چگونه آثار یکدیگر را محدود میکنند. تلاش کردم تا حوزههایی را که از نظرم پنج بحران اصلی جهان مدرن را شکل میدهند از هم تفکیک کنم: نژاد، ملیت، طبقه، قومیت و جنسیت.
در نهایت توجه خود را بر پرسشی متمرکز کردم که برای ما مهمترین پرسش است. این پرسش که چه باید کرد؟ پاسخ من در قالب این سه واژه ریخته شده است: «مقاومت، امید و فریب». این سه واژه برای من بیانگر داستانی است که اسمش را گذاشتهام داستان جنبشهای ضدسیستم در نظام جهانی مدرن. سعی کردم داستان این جنبشها را به طرح بزرگتر جغرافیای سیاسی پیوند بزنم و ضمنا ربطش دهم به مفاهیم سیاسی که برای تبیین واقعیت ساختهایم و نیز آرزوهایی که برای این واقعیتها در سر داریم.
قبل از اینکه به تفصیل به این موضع -یعنی آنچه اسمش را گذاشتهام تحلیل نظامهای جهانی- برسم، درگیر مسئلهای بودم که شاید بشود به آن گفت: مسئله قومیت. سعی میکردم از نوشتههای جذاب و تأثیرگذار فرانس فانون سر در بیاورم. سعی میکردم از [رویدادهای سال]۱۹۶۸ نتیجه بگیرم که موقعیت سیاسی درست «روشنفکران رادیکال» در جامعه لیبرال چیست.
سعی میکردم دغدغههای سالهای اولیه تحقیقاتم در مورد آفریقا را با نظریه عامتر نظام جهانی مدرن منطبق کنم؛ و در مقدمه کتاب «نظام جهانی مدرن» اولین تلاشهایم را برای مواجهه با مسائل ساختار دانش صورت دادم.
در طی سالها خواندن، مشاهده، تحلیل و نوشتن متوجه شدم که چه چیزهایی در این سیر فکری همواره مضمونهای ثابت و تکرارشونده من بوده و اینکه سؤالهای مهم و دشواری که باید به آنها پرداخت کدام است. برای من چهار مسئله از همه مهمتر بوده است. اولین مسئله پیداکردن وزن تلاشهای فردی هر شخص در مقابل تلاشهای جمعی یک گروه است.
بهسادگی میتوان مدعی شد که نظر شخصی ما بیانی از نظر جمعی دیگران است و نظر شخصی دیگران صرفا بیان نظرات تعدادی از افراد است. اگر کلیگرایی متکی به فرد بد است، تفاوتگرایی منحصر به فرد هم دستکمی از آن ندارد، یعنی اینکه هر بیان اجتماعی، هر استدلال علمی، هر تصوری از جهان از یک میزان اعتبار/ فایده/ ارزش برخوردار است و هیچ تفاوتی بین نظریات مختلف فکری و اخلاقی وجود ندارد. هر دو مکتب مستلزم نابودی امکان تحلیل جمعی، امکان درک و نزدیکشدن به جهانی تا حد امکان عقلانی و تا حد امکان دموکراتیک است.
دومین مسئله مستمر در سیر فکری من مسئله رابطه بین واقعیت جهان واقعی و تصور ما از واقعیت جهان واقعی است. این مسئله، مسئلهای است دیرین، اما در مباحث دهههای اخیر نقشی محوری داشته است. به نظرم موضع من در این زمینه کاملا روشن است. جهانی واقعی وجود دارد که موضوع تحقیقات علمی ماست.
در غیر این صورت، چرا اصلا آدم باید دربارهاش بنویسد؟ به هر حال ما هر روز در جهانی واقعی زندگی میکنیم و کاملا میدانیم که باید حواسمان به هر چه انجام میدهیم باشد. اگر نتوانیم این کار را انجام دهیم تبدیل به چیزی میشویم که اسمش را گذاشتهاند «روانپریش»، یعنی کسی که توانایی مواجهه با چالشهایی را که مدام با آنها مواجه میشود ندارد. ا
ز سوی دیگر، برای من بهوضوح روشن است که گویی از پشت یک عینک به جهان مینگریم، و دید ما عمدتا بستگی به نحوه برش این عینک دارد. اینکه بگوییم واقعیت یک برساخت اجتماعی است از نظر من حرفی بدیهی است، مشروط به اینکه بدانیم این برساخت کاملا اجتماعی است - یعنی امری جمعی است و نه فردی.
اما گفتن این امر و ضمنا اذعان به وجود جهانی واقعی که تنها راه دیدن آن از طریق عینکی اجتماعی است که ما به چشم زدهایم کار یک محقق جدی را دشوار میکند. این امر مستلزم آن است که دائما به خود یادآور شویم که این عینک چگونه دید ما را تغییر میدهد، و اینکه چگونه میتوان دید خود را بهبود بخشید. اما هر کدام از این تأملات خود نیز درگیر همان تناقض اولیه است. همین تگنای نظری بود که مرا در تحلیلم بهسوی مسائل معرفتشناسانه سوق داد.
سومین مضمون ثابت در کارهای من که باز هم چیز جدیدی نیست، رابطه بین تحلیلهای نظری و فعالیتهای سیاسی است؛ همان پرسش قدیمی نظریه و عمل. پیشتر گفتهام که از نظر من این دو با هم تناقضی ندارند. برعکس! اینها موانع کوچکی هستند که نباید خیلی به آنها توجه کرد. یک سو این ادعای کاذب بیطرفی شعاری است که همواره در توصیف کارهای علمی به کار میبرند و سوی دیگر سرسپردگی برخی از محققان به برخی از قدرتهای سیاسی است، چه قدرت دولت چه قدرت حزب، آنهم به بهانه تعهد سیاسی.
به نظر من وظیفه هر محقق این است که از نظر سیاسی و فکری بهراحتی زیر بار حرفهایی که به نام حقیقت به خوردش میدهند، نرود و با آنها برخوردی انتقادی داشته باشد؛ اما تنها راه ممکن برای آنکه نقدش از نظر اجتماعی مفید واقع شود، این است که محقق تلاش کند به بهترین نحو ممکن با جهان واقعی درگیر شود و آن را بفهمد.
آخرین مسئله این است که چگونه میتوان در یک تحلیل واحد این نکته را گنجاند که جهان ساختاری مستمر دارد و البته این ساختار همواره در حال تغییر است. این دومین پرسش مستمر معرفتشناسانه است؛ پرسشی که از ابتدا هم توجه زیادی به آن داشتم.
اغلب ما تمایل داریم حرفهایمان را یا در قالب حقایق ابدی به زبان بیاوریم یا به شکل توصیفی از وضعیتی منحصربهفرد؛ اما نمیتوان هیچ وضعیتی را مطلقا منحصربهفرد دانست؛ چون در توصیفمان از الفاظی استفاده میکنیم که در واقع مقولاتی هستند مشتمل بر ویژگیهای مشترک یک گروه بزرگتر، در نتیجه به نظر میرسد همواره ساختارهایی ثابت وجود دارد؛ درعینحال به نظر میرسد هیچ حقیقتی ثابت نیست؛ چون جهان الزاما و همواره در حال تغییر است. چارهای نیست جز اینکه با ساختارها- مقولاتی موقت و مفید کار کنیم تا فرایند تبدیل آنها به ساختارها- مقولات جدید را بفهمیم.
به نظرم در خلال مدتی که مینوشتم، دیدگاههایم تقریبا نوعی انسجام داشتهاند. بااینحال باید بگویم که در خلال رشد فکری و سیاسیام سه نقطه عطف وجود داشته. اولین نقطه عطف، همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، درگیریام با مسائلی بود که تاریخ سازمانی چپ را آلوده کرده بود؛ یعنی درگیریهای بین انترناسیونال دوم و سوم.
دومین نقطه عطف مواجههام با آفریقا و جنبشهای ملی رهاییبخش بود که به من این توان را داد تا مباحث انترناسیونال را در بستری درخور مشاهده کنم، به جای اینکه آن را در بستر جهان اروپامحوری ببینم که دوقطبیسازی اقتصاد جهانی سرمایهداری را نادیده میگرفت؛ و سومین نقطه عطف فکری من هم ناظر به انقلاب جهانی ۱۹۶۸ بود که مستقیما در دانشگاه کلمبیا آن را تجربه کردم و باعث شد که هم از شر توهم لیبرالیسم خلاص شوم و هم از شر دیدگاه خوشبینانهام به جنبشهای ضد سیستم؛ خلاصه باعث شد از گیجی دربیایم و هوشیار شوم.
امید دارم که در خلال این ایام، چیزی بهدردبخور آموخته باشم و در نتیجه نظراتم در برخی موارد مهم رشد پیدا کرده باشد. این کار را بدون یاری دیگران پیش نبردهام. اعتراف میکنم که همواره وامدار مارکس، فروید، شومپیتر و کارل پولانی بودهام.
در میان کسانی که شخصا میشناسم و آثارشان را مفصل خواندهام، سه نفری که بیشترین تأثیر را در جرح و تعدیل استدلالهای من داشتهاند (نه اینکه باعث شوند خط استدلالم را عوض کنم) فرانتس فانون، فرناند برودل و ایلیا پریگوژین بودهاند و البته تأثیرشان هم به همین ترتیبی بود که ذکر شد. فانون برای من بیانگر قلهای است از فردی جداافتاده در نظام جهانی مدرن و تأکیدش بر اینکه نهتنها عادلانه است که صدا، نظر و ادعای این فرد جداافتاده را بشنویم؛ بلکه حرف این شخص واجد ارزش فکری هم است.
برودل بیش از همه اهمیت محوری ساخت اجتماعی زمان و فضا و تأثیر آن در تحلیلهایمان را به من یادآور شد. پریگوژین وادارم کرد که با پیامدهای جهانی مواجه شوم که در آن یقین وجود ندارد؛ اما دانش هست.
حرف من این است که تحلیل نظامهای جهان یک نظریه نیست؛ بلکه اعتراضی است علیه مسائل نادیده گرفتهشده و معرفتشناسیهای فریبنده.
دعوتی است به تغییر نظری، در حقیقت دعوتی به «فراموشکردن» اصول علوم اجتماعی قرن نوزدهم؛ همانطور که در عنوان یکی از کتابهایم گفتهام. این کار رسالتی فکری است و البته رسالتی سیاسی هم است و باید هم باشد؛ چون - تأکید میکنم - جستوجوی حقیقت و جستوجوی خیر جستوجویی واحد است.
اگر هدفمان حرکت به سوی جهانی است که ذاتا عقلانی باشد، آنهم به تعبیر ماکس وبری کلمه، نه میتوانیم بر چالشهای فکری چشم بپوشیم و نه بر چالشهای سیاسی؛ و البته نمیتوانیم آنها را در دو ساحت جدا از هم در نظر بگیریم. تنها میتوانیم تلاش کنیم آنها را همزمان به هم نزدیکتر کنیم، کاری که البته چندان
هم آسان نیست.
هم آسان نیست.
منبع: وبسایت شخصی امانوئل والرشتاین
ترجمه: امیررضا گلابی
پینوشتها:
۱-جنبشهای ضد سیستم (antisystemic movements) به جنبشهایی اجتماعی گفته میشود که در واکنش به بیعدالتیهای موجود در سیستم سرمایهداری جهانی به وجود آمدهاند و در اشکال متفاوتی نظیر جنبشهای سوسیالیستی، کمونیستی، ناسیونالیسمهای آزادیبخش، زنان و سیاهان و... ظاهر شدهاند.
۲-چرخههای کندراتیف (Kondratieff cycles) ادوار اقتصادی ۵۰ تا ۶۰ساله هستند که شامل دورههای رشد اقتصادی بالا و دورههای رکود اقتصادی است که جایگزین یکدیگر میشوند. این چرخههای بلندمدت را اولین بار نیکلای کندراتیف، اقتصاددان روس، در کتاب «چرخههای عمده اقتصادی» مطرح کرد و جوزف شومپیتر نام این ادوار اقتصادی را به افتخار نویسندهاش چرخههای کندراتیف نامید.
۰