"مسخره باز"، فیلمی که تا پایان نمیدانید چیست
فیلم از ابتدا تا انتها هیچ داستان مشخصی را دنبال نمیکند. در واقع وقتی از سالن سینما خارج شدم، اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود، داستان این فیلم چه بود؟
کد خبر :
۷۳۶۷۰
بازدید :
۳۳۴۱
بابک اوجاقی | درباره فیلمی مثل مسخرهباز چگونه باید نوشت؟ اصولا چگونه میتوان در ساختاری مشخص به نقد یا تحلیل فیلمی نشست که اساسا مشخص نیست، چیست. استفاده از نظریه و فلسفه برای تحلیل چیزی که قرار بوده فیلم باشد، آنقدر مسخره و مضحک است که همانا نقد جدی فیلم.
مسخرهباز بیشک یک ملغمه، یک آزمایش ناپخته و چیزی است همراستا با وضعیت کنونی فرهنگی اسفناک ما. بعد تراژیک داستان این است که هر نوع نوشتهای درباره فیلمهایی! همچون مسخرهباز در فضای کنونی جامعه ما صرفا لطفی در حق کارگردان و دیگر عوامل فیلم است. اگر نقد مثبت ارایه دهید یکجور به کار آنها میآید و اگر نقد تند و منفی، به شکلی دیگر مورد استفاده واقع میشود.
این دوگانکی مضحک هر نقدنویسی را بر سر دوراهیای قرار میدهد که انتهای هر یک پرپولتر شدن جیب تهیهکننده و کارگردان و همزمان بیشتر بر سر زبانها افتادن نام آنهاست. اما همزمان نگفتن و ننوشتن درباره چیزهایی مثل مسخرهباز راه را برای گسترش چیزی باز میکند که البته همین امروز هم تا گلو در آن فرو رفتهایم؛ ابتذال. در واقع نوشتن از مسخرهباز تنها نوشتن از یک به اصطلاح فیلم نیست.
این فیلم ادامه ولع جامعه امروز و مشخصا طبقه متوسط شهرنشین برای نوستالژی، خاطرهبازی و متفاوت بودن است. این ولع در زیست روزمره در قالب علاقه به ساندویچ با نان بولکی یا خوردن چای در استکان کمر باریک یا عشق به وسایل قدیمی جلوه میکند و در جهان سینما با فیلمهایی همانند ساخته آخر همایون غنیزاده. به راستی وقتی شروع به نوشتن این سطور کردم با دوگانگیای که در بالا اشاره کردم، مواجه شدم اینکه، هر چه نقد تندتر باشد در واقع تبلیغ بهتری برای فیلم کردهام ولو در سطح ایجاد کنجکاویای محدود برای مخاطبان محدود احتمالی که این نوشته را بخوانند.
اما همزمان دیدن یا بهتر بگویم هزینه کردن و وقت گذاشتن برای دیدن فیلم چنان پشیمانم کرد که گزینه نوشتن را انتخاب کردم. اول از همه میخواهم درباره مساله داستان در فیلم مسخرهباز بنویسم. داستانی که وجود ندارد. فیلم از ابتدا تا انتها هیچ داستان مشخصی را دنبال نمیکند. در واقع وقتی از سالن سینما خارج شدم، اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود، داستان این فیلم چه بود؟
فیلم غنیزاده به راستی فاقد هرگونه داستان و خط روایتی است و کارگردان که احتمالا خود به این موضوع واقف بوده سعی کرده تمام نداشتههای خود در زمینه داستان را با جلوههای بصری جذاب، رنگ و لعاب و نوع فیلمبرداری جبران کند. در واقع ما در تمام طول فیلم نظارهگر تصویرهایی زیبا، شیک و باکلاس هستیم.
تصاویری که در واقع امتداد همان نوستالژیبازهای مالوف در کافهها و رستورانهای شهر است و این موضوع را وقتی بهتر درک میکنید که میفهمید خود کارگردان از قضا کافهدار نیز هست. در اینجا ذکر نکتهای لازم به نظر میرسد؛ منظور از نبود داستان، الزام کارگردان به استفاده از اسلوبهای ساختاری مالوف در سینما نیست. اصولا قرار نیست هر کارگردانی بر اساس مدلی مشخص فیلم بسازد.
خط روایت و ساختار داستان در فیلم میتواند بدیع باشد، میتواند متفاوت باشد، اما نباید خودمان را گول بزنیم، مسلما غنیزاده در پی خلق نوع بدیعی از داستانگویی سینمایی نبوده و اگر صادق باشیم اصلا چنین پتانسیل نظری- ذوقیای نه در او که در اکثریت مطلق کارگردانان ایرانی وجود ندارد. فیلم با موزیک و تصاویر جذاب آغاز میشود با یکسری طنزهای سطح پایین و تکراری ادامه مییابد و با یک صحنه کشت و کشتار فانتزی تمام میشود.
شما از ابتدا تا انتهای فیلم اصلا موضوع را نمیفهمید. در واقع ۱۰۲ دقیقه به تماشای فیلمی مینشینید که ابدا نمیدانید درباره چیست. نکته بعدی، اما فضای تئاتری فیلم است. سینما با تئاتر متفاوت است آقای غنیزاده. اینکه شما کارگردان تئاتر هستید و به نظر برخی از سر لطف به جهان سینما هم وارد میشوید صرفا یک توهم است. شما یا باید فیلم سینمایی بسازید یا تئاتر تولید کنید. رویکردهای پست مدرنیستی- فانتزی در زمینه پیوند تئاتر و سینما که در مسخرهباز نمود پیدا میکند شما را خسته میکند. تو گویی به جای سینما به تماشای تئاتر نشستهاید.
اینکه لوکیشن ثابت این فیلم مدام از آدمهای بیهوده پر و خالی میشود یا با خلق فضاهایی مصنوعی همچون کمد یا پخش موزیکهای جذاب، اکتهای بعضا غیرضروری بازیگران و تکرار مداوم و گاهی ملالآور تیکهای رفتاری- که مسلما ربطی به برداشتهای فلسفی از این مفهوم ندارد- در کنار اگزجره کردن رنگها یا زاویه فیلمبرداری و... همه و همه برای این است که مخاطب از یاد ببرد که در واقع به تماشای تئاتر در سالن سینما نشسته است؛ اصولا سوال اصلی از کارگردان این است که شما چرا همین داستان را به شکل تئاتر اجرا نکردید؟
چه لزومی داشت با هزینه میلیاردی تئاتر را در سینما نمایش دهید؟ این سوال به خصوص وقتی جالب میشود که کارگردان اصولا خود را به جهان تئاتر متعلق میداند و این فیلم هم اصولا به راحتی در مدیوم تئاتر قابل اجرا بود. مورد بعد درباره مسخرهباز نوع بازیهاست. شخصیتهای مالیخولیازده، هیستیریک و متوهم همراه با تیکهای عصبی- رفتاری تکرار شونده که مداما در سیکلی ملالآور زندگی میکنند: این چیزی است که به نظر میرسد، قرار بوده است درباره نقشها اجرا شود.
نتیجه، اما به شدت بد از آب درآمده. میزان خشکی و مصنوعی بودن بازیها، در کنار تلاش ناموفق بازیگران از جمله صابر ابر برای حفظ تنش فانتزی در رفتار، بازی خشک و دور از فضای رضا کیانیان، تکرار مداوم اکتهای به ظاهر طنز توسط نصیریان که از اوسط فیلم خستهتان میکند و حضور هدیه تهرانی با بازی افتضاحش در فیلمی که قرار است فانتزی باشد نه یک عاشقانه دهه ۷۰ شمسی، دست به دست هم دادهاند تا شما نتوانید میان فضا، بازی و کاراکتر نسبتی درست و عمیق برقرار کنید و البته بازی میان تئاتری بودن و سینمایی بودن فیلم در بازی بازیگران هم نمود یافته.
بازیگرانی که در فضایی تئاتری میخواهند سینمایی بازی کنند و بازی و نقشی که در نهایت در نمیآید. بازسازی مداوم صحنههایی از فیلمهای دیگر در کنار استفاده مداوم از موسیقیهای قدیمی ایرانی و خارجی آن هم با دستگاه پخش صفحه قدیمی فیلیپس، نوع پوشش کفش و لباس، نوع آرایش موی بازیگران همه و همه بخشی از همان میل و شور به نوستالژی و گذشته است که این روزها بسیار مد شده. در واقع ما از خلال رویکردی رمانتیک- زیباییشناسانه گذشته را در قابی شیک، تمیز و باکلاس بازنمایی میکنیم تا تاریخی بدیل برای تاریخ حقیقی خلق کنیم.
این شهوت مدام برای درک گذشته به مدد فانتزی و زیباییشناسانه کردن همه چیز حتی بیسیم، پلیس، بازجو و زندان، برای مخاطبی که مداما در پی فراموشی بحرانهای مداوم زیست روزمره خود در شهر است یک پناهگاه میسازد. پناهگاهی که به او میقبولاند جهان و زیستن در جهان روی دیگری هم دارد. میتوان مثبت بود، میتوان بهتر دید، میتوان مالیخولیا و توهم، شکست و تباهی را با فرآیندهای رنگ و تصویر و کمی مثبتاندیشی! زیبا کرد.
این شهوت مدام برای درک گذشته به مدد فانتزی و زیباییشناسانه کردن همه چیز حتی بیسیم، پلیس، بازجو و زندان، برای مخاطبی که مداما در پی فراموشی بحرانهای مداوم زیست روزمره خود در شهر است یک پناهگاه میسازد. پناهگاهی که به او میقبولاند جهان و زیستن در جهان روی دیگری هم دارد. میتوان مثبت بود، میتوان بهتر دید، میتوان مالیخولیا و توهم، شکست و تباهی را با فرآیندهای رنگ و تصویر و کمی مثبتاندیشی! زیبا کرد.
در واقع ما مشخصا در فیلم مسخرهباز با چیزی مواجهیم که میتوان آن را استفاده از تصویر برای بازنمایی رمانتیک تاریخ و واقعیت نامید. غنیزاده در فیلمش حتی از مبارزه سیاسی هم تصویری فانتزی ارایه میدهد که اتفاقا نقش فانتزی مبارز سیاسی در این فیلم را علی مصفا بازی میکند که در کنار لیلا حاتمی بیشک لقب رمانتیکترین زوج سینمای ایران را یدک میکشند.
اما مشکل اصلی و بنیانی فیلم غنیزاده که در واقع مشکل اصلی سینمای امروز ایران به خصوص در میان طبقه فیلم- تئاترسازانی همچون غنیزاده است، دوگانگی ساختاری- ذهنیای است که آنها به آن دچارند.
در واقع کسانی همچون غنیزاده میخواهند هم در گیشه بفروشند، هم پز روشنفکرانه و آوانگارد خود را حفظ کنند. هم از بازیگران چهره استفاده کنند که بلیتها فروش برود و هم با ادعای بازی متفاوت یا ساختار متفاوت به منتقدان یا جامعه نخبگان بفهمانند که ما جزیی از شماییم یا با بقیه فرق داریم.
این میل دوگانه به پول و توامان فرهیختگی همان چیزی است که کار را خراب میکند. کسانی مانند غنیزاده یا مثلا مانی حقیقی نمیدانند که چنین بازیای هر قدر هم که لاپوشانی یا انکار شود باز هم فهمیده خواهد شد. نمیشود همزمان هم آوانگارد بود، هم لشکر سلبریتی به راه انداخت و پول پارو کرد. نمیشود با تعدادی متن ادبی، اسم کارگردان، فیلم و موسیقی دانش تاریخ سینمایی را به رخ کشید و همزمان با دکور و فضای سانتیمال مخاطب عام جذب کرد.
اگر هم بشود هیچ کارگردان ایرانی لااقل تا امروز نتوانسته چنین کند. ما اسکورسیزی یا فون تریه نداریم تا با بینش، سواد و میل مفرطشان به خلق امر والا سینمای هنری را با سینمای روایی پیوند دهند و حاصل کارشان شاهکار از آب دربیاید. ما امروز با سینما و سینماگرانی مواجهیم که هم میخواهند روشنفکر باشند و مداما خود را در ذیل مفهوم متفاوت بودن به دیگران اثبات کنند و در عین حال میخواهند از بازار میلیاردی فروش و شهرت هم بینصیب نمانند. چیزی که در نهایت بد و حالبههمزن جلوه میکند.
۰