فلسفه علیه شکاکیت
اگوی استعلایی کانت با اگوی استعلایی هوسرل متفاوت است و اگوی استعلایی هوسرل در ادامه تحلیل قصدی بوده که در پژوهشهای منطقی ارایه داد.
کد خبر :
۷۴۸۹۸
بازدید :
۲۲۴۰
محسن آزموده | احتمالا در سالهای اخیر زیاد این طرف و آن طرف شنیده ایم یا خواندهایم که تفکیک فلسفه در قرن بیستم به دو سنت تحلیلی و قارهای (اروپایی) چندان دقیق نیست و باید در تمییز گذاشتن میان این دو، بازنگری کرد و خطکشیها را به دقت مشخص کرد و...، اما واقعیت این است که این دو قسم فلسفهورزی، دستکم به واسطه آثار انبوه و ادبیات فربهی که در طول سده بیستم پدید آوردهاند، به شکلگیری دو سنت متفاوت فلسفی منجر شدهاند، با دو زبان و بیان و اصطلاحشناسی متفاوت.
از اینرو اگرچه امکانپذیر است که دغدغهها و پرسشهای بنیادی این دو سنت فلسفی، یکی باشند، اما قطعا برای پاسخ دادن به این سوالها، شیوه فلسفهورزی و ابزارهای مفهومی متفاوتی را پیش گرفتهاند. از اینرو سخن گفتن از گفتوگوی میان این دو سنت فکری و فلسفی، کار چندان ساده و آسانی نیست و راهرویی که در این مسیر پرسنگلاخ گام میگذارد، باید خیلی مواظب راهزنهای معرفتی و لغزشهای مفهومی باشد.
نشر کرگدن، به تازگی کتاب «نظریه معرفت در پدیدارشناسی» (هوسرل، هایدگر، مرلوپونتی) نوشته هنری پیترزما، استاد فقید فلسفه در دانشگاه تورنتو را با ترجمه فرزاد جابرالانصار منتشر کرده است. نویسنده این کتاب، کوشیده با رویکردی نظری و تاریخی، دیدگاههای معرفتشناسانه سه نفر از بزرگترین چهرههای جریان فلسفی پدیدارشناسی از سنت قارهای را تبیین کند.
او کوشیده با کنار هم قرار دادن آرای این سه متفکر و توجه به شباهتها و تفاوتهای آرای آنان و همچنین قرار دادن این آرا و آموزهها در پس زمینه معرفتشناسی استعلایی کانت، آرای معرفتشناسانه هیوم، بارکلی، لاک وکارت و همچنین تلقی ارسطو و افلاطون از معرفت، گزارشی تازه از معرفتشناسی در سنت پدیدارشناسانه ارایه دهد.
موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران عصر روز سهشنبه ۱۹ آذر، در نشستی با حضور فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر فلسفه و مترجم کتاب، محمد شفیعی و محسن زمانی دو پژوهشگر فلسفه اولی در سنت قارهای و دومی در سنت تحلیلی، این کتاب را نقد و بررسی کرد. بهمن پازوکی، عضو هیات علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه و پژوهشگر فلسفه قارهای، مدیریت این جلسه را به عهده داشت.
علیه شکاکیت رادیکال
فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر و مترجم آثار فلسفی| هنری پیترزما اصالتا هلندی و پژوهشگر فلسفه دانشگاه تورنتو و متخصص پدیدارشناسی (هوسرل، هایدگر و مرلوپونتی) است. او همه جا خود را واقعگرا خوانده و از این حیث شاید عجیب بنماید که کتابی راجع به سه فیلسوف استعلاگرا نوشته است.
علیه شکاکیت رادیکال
فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر و مترجم آثار فلسفی| هنری پیترزما اصالتا هلندی و پژوهشگر فلسفه دانشگاه تورنتو و متخصص پدیدارشناسی (هوسرل، هایدگر و مرلوپونتی) است. او همه جا خود را واقعگرا خوانده و از این حیث شاید عجیب بنماید که کتابی راجع به سه فیلسوف استعلاگرا نوشته است.
او در این کتاب با حفظ موضع خودش، کوشیده خاستگاه منظر پدیدارشناسی را روشن کند و برای این کار از روش قدیمی مقایسه یا قیاس با واقعگرایی استفاده کرده است. او در کتاب «پدیدارشناسی امریکایی» (۱۹۸۹) که معرفی فیلسوفان پدیدارشناس امریکاست، نوشته که پایاننامه کارشناسی ارشد خودش را در دانشگاه ایندیانا راجع به سارتر نوشته و بعد به دانشگاه تورنتو میرود تا نزد پروفسور ژیلسون فلسفه قرون وسطا بخواند، اما درنهایت رساله دکترایش را راجع به هوسرل مینویسد.
او از هوسرل به برنتانو و سپس به هایدگر و مرلوپونتی میرسد. علایق او عمدتا معرفتشناسانه است، اما چنانکه نوشته تفکرش حول دو پرسش متمرکز میشود: ۱. ماهیت صدق (حقیقت) چیست؟ ۲. ویژگیهای دستیابی شناختی به حقیقت و صدق چیست؟ در تفکر افلاطون و ارسطو عمدتا ماهیت صدق اهمیت دارد، اما در تفکر استعلایی توجیه حقیقت اهمیت دارد، یعنی حقیقت در مقام کنشهای ذهنی مهم میشود.
بر این اساس پیترزما خطی میان واقعگرایی و استعلاگرایی میکشد و نشان میدهد که استعلاگرایان برای جلوگیری از شکاکان حقیقت را از بیرون به درون میآورند. به عبارت دیگر موضع استعلاگرا در برابر شکگرا است، اما نه شکاک روشی، بلکه شکاک رادیکال که از بیرون سیستم میآید و میخواهد حقیقت را نابود کند.
همچنین پیترزما در این کتاب میکوشد بهویژه در مباحث تاریخی، هوسرل را به مدد هگل بخواند، زیرا هوسرل در مباحث متاخر خود بهخصوص کتاب بحران علوم اروپایی و فلسفه استعلایی به تاریخ بازمیگردد.
پیترزما نشان میدهد که اگرچه مباحث هایدگر و مرلوپونتی اولا معرفت شناختی نیستند و عمدتا هستی شناختیاند، اما به این معنا نیست که فارغ و خالی از دلالتهای معرفت شناختی باشند. اتفاقا کتاب به خوبی ربط میان هستیشناسی و معرفتشناسی را نشان میدهد.
پیترزما نشان میدهد که اگرچه مباحث هایدگر و مرلوپونتی اولا معرفت شناختی نیستند و عمدتا هستی شناختیاند، اما به این معنا نیست که فارغ و خالی از دلالتهای معرفت شناختی باشند. اتفاقا کتاب به خوبی ربط میان هستیشناسی و معرفتشناسی را نشان میدهد.
او با استفاده از پدیدارشناسی نشان میدهد که پدیدار خاصی بودن، به انحایی که آن پدیدار را بتوان شناخت، گره خورده است، ضمن آنکه درنهایت امر نسبت واقعگرایی و استعلاگرایی مشخص کند. در ترجمه این اثر تلاش کردم مقهور زبان انگلیس نباشم. یکی از مشکلات اصلی ما در ترجمه این است که یا دقت نداریم یا اعتماد به نفس.
متاسفانه رابطه ما با زبان خودمان قطع شده است، زیرا اکثر تولید علم در جامعه ما از طریق ترجمه است که فینفسه اشکالی ندارد، اما مساله سر این است که وفور ترجمهها سبب شده ساختارهای زبان خودمان را فراموش کنیم و تسلیم ساختار زبانهای دیگر شویم. در ترجمه این اثر تلاش کردم زبان فارسی ارایه کنم که بوی ترجمه ندهد.
شکاکیت و استعلاگرایی
محمد شفیعی، پژوهشگر فلسفه| کتاب حاضر متن روان و خوشخوانی دارد و نگاهی از بیرون به پدیدارشناسی دارد و میکوشد مزایا و معایب آن را در بحث معرفت بیان کند. این کار فوایدی دارد و هم نقصانهایی، نگاه از خارج به یک سنت فلسفی مثل پدیدارشناسی ممکن است سبب شود کسانی که اصلا با این سنت آشنا نیستند، به آن علاقهمند شوند، اما همزمان ممکن است سبب نوعی تقلیلگرایی نیز شود.
شکاکیت و استعلاگرایی
محمد شفیعی، پژوهشگر فلسفه| کتاب حاضر متن روان و خوشخوانی دارد و نگاهی از بیرون به پدیدارشناسی دارد و میکوشد مزایا و معایب آن را در بحث معرفت بیان کند. این کار فوایدی دارد و هم نقصانهایی، نگاه از خارج به یک سنت فلسفی مثل پدیدارشناسی ممکن است سبب شود کسانی که اصلا با این سنت آشنا نیستند، به آن علاقهمند شوند، اما همزمان ممکن است سبب نوعی تقلیلگرایی نیز شود.
ترجمه کتاب سلیس و دقیق است. نویسنده در پیشگفتار هدف خود را مواجهه استعلاگرایی و واقعگرایی و در نتیجه کوشش برای شناخت استعلاگرایی میخواند. در این راه اهمیت زیادی به بحث شکاکیت میدهد و معتقد است که از نظر استعلاگرایان، واقعگرایی منجر به شکاکیت رادیکال میشود و این را انگیزه اصلی معرفی فلسفه استعلاگرا میداند.
من با این میزان اهمیتی که نویسنده در سراسر کتاب به شکاکیت میدهد، موافق نیستم. خود هوسرل و هایدگر چنین اهمیتی برای شکاکیت قائل نیستند، آن را طرح و سپس رد میکنند و به بقیه بحث خود میپردازند. بهزعم من دلیل رد واقعگرایی از سوی هوسرل و هایدگر صرفا این نیست که واقعگرایی به شکاکیت منجر میشود، بلکه علت اصلی آن است که ایشان واقعگرایی را روش صحیح فلسفی نمیدانند، یعنی ماهیت آن را مناسب فلسفهورزی نمیدانند.
استعلاگرایی
پیترزما از تعبیر استعلاگرا (transcendentalist) در برابر واقعگرا (realist)، برای توصیف کانت و هوسرل و هایدگر استفاده میکند، در حالی که این فیلسوفان که در سنت فلسفه استعلایی میاندیشند، خود را چنین نمینامند و اگر هم میخواستند تقابلی با واقعگرایان ایجاد کنند، خود را ایدهآلیست میخواندند، ضمن آنکه کنار هم گذاشتن هوسرل و هایدگر و مرلوپونتی تا حدودی دلبخواهی است.
نویسنده در گردنههایی که میخواهد مسیر هوسرل را در برابر واقعگرایی روشن کند، بارها به کانت و هگل استناد میکند. به همین مساله میتوان نقد وارد کرد. اولا هوسرل خیلی هگل نخوانده بود و چندان تحتتاثیر او نبود، حتی در دوران متاخر کارش، ثانیا تاثیرپذیری او از کانت نیز عمدتا به دورانی بازمیگردد که فلسفه خودش قوام پیدا کرده بود. یعنی بعد از چرخش استعلایی است که هوسرل متوجه اهمیت کانت به مثابه فیلسوفی استعلایی میشود.
استعلاگرایی
پیترزما از تعبیر استعلاگرا (transcendentalist) در برابر واقعگرا (realist)، برای توصیف کانت و هوسرل و هایدگر استفاده میکند، در حالی که این فیلسوفان که در سنت فلسفه استعلایی میاندیشند، خود را چنین نمینامند و اگر هم میخواستند تقابلی با واقعگرایان ایجاد کنند، خود را ایدهآلیست میخواندند، ضمن آنکه کنار هم گذاشتن هوسرل و هایدگر و مرلوپونتی تا حدودی دلبخواهی است.
نویسنده در گردنههایی که میخواهد مسیر هوسرل را در برابر واقعگرایی روشن کند، بارها به کانت و هگل استناد میکند. به همین مساله میتوان نقد وارد کرد. اولا هوسرل خیلی هگل نخوانده بود و چندان تحتتاثیر او نبود، حتی در دوران متاخر کارش، ثانیا تاثیرپذیری او از کانت نیز عمدتا به دورانی بازمیگردد که فلسفه خودش قوام پیدا کرده بود. یعنی بعد از چرخش استعلایی است که هوسرل متوجه اهمیت کانت به مثابه فیلسوفی استعلایی میشود.
در آثارش نیز تاکید بر اشتراکات و افتراقات با کانت را میبینیم. این از مشکلات کار پیترزما است که میگوید مبدع فلسفه استعلایی کانت است و هوسرل نسخه تعدیل یافته اوست. در حالی که معنای استعلایی در کانت و هوسرل متفاوت است، هر چند هسته مشترک مهمی دارند. اگوی استعلایی کانت با اگوی استعلایی هوسرل متفاوت است و اگوی استعلایی هوسرل در ادامه تحلیل قصدی بوده که در پژوهشهای منطقی ارایه داد.
واقعگرایی
تلقی نویسنده از واقعگرایی هم محل بحث است. نویسنده میگوید واقعگرایی یعنی موجودات مستقل از ذهن وجود دارند و انسان مجهز به ابزاری برای شناخت این موجودات مستقل از ذهن است. در حالی که استعلاگرایی در برابر این رویکرد، خود کنش جستوجوی حقیقت را محل بحث قرار میدهد و چهبسا درنهایت بگوید که کل مفهوم حقیقت حلولی آگاهی است، نه رابطه آگاهی با چیزی خارج از خودش.
واقعگرایی
تلقی نویسنده از واقعگرایی هم محل بحث است. نویسنده میگوید واقعگرایی یعنی موجودات مستقل از ذهن وجود دارند و انسان مجهز به ابزاری برای شناخت این موجودات مستقل از ذهن است. در حالی که استعلاگرایی در برابر این رویکرد، خود کنش جستوجوی حقیقت را محل بحث قرار میدهد و چهبسا درنهایت بگوید که کل مفهوم حقیقت حلولی آگاهی است، نه رابطه آگاهی با چیزی خارج از خودش.
بعد وقتی به شواهدی در هوسرل و بعدا هایدگر بر میخورد که از واقعگرایی حمایت میکنند، دست به توجیه میزند و میگوید این واقعگرایی که هوسرل و هایدگر میگویند، چیزی جز به رسمیت شناختن وجود رویکرد طبیعی در آدمهای پیشافلسفی نیست. در حالی که به نظر من این ادعای بزرگی است.
باید این مساله را حل کرد که به چه معنا پدیدارشناسی میتواند یک روش استعلایی باشد، اما واقعگرایی را نیز بپذیرد و برخلاف نظر پیترزما ما ناگزیر نباشیم تعارضات را توجیه کنیم یا به کانت بازگردیم. نویسنده چندینبار نیز مسائلی را از هوسرل شروع میکند و پاسخش را در کانت مییابد! در حالی که این روش مناسبی نیست.
به نظر من باید بین واقعگرایی روش شناختی و واقعگرایی متافیزیکی تفاوت قائل شویم. واقعگرایی متافیزیکی ادامه همان واقعگرایی است که در قرن بیستم و فلسفه تحلیلی و فلسفه علم مطرح است و منظور این است که واقعگرا معتقد است که ابژههایی در واقعیت وجود دارند و کسی که پادواقعگراست، معتقد است این ابژهها برساخت ذهن یا جامعه یا... هستند و مساله سر ماهیت یک محدودهای از ابژههاست.
به نظر من باید بین واقعگرایی روش شناختی و واقعگرایی متافیزیکی تفاوت قائل شویم. واقعگرایی متافیزیکی ادامه همان واقعگرایی است که در قرن بیستم و فلسفه تحلیلی و فلسفه علم مطرح است و منظور این است که واقعگرا معتقد است که ابژههایی در واقعیت وجود دارند و کسی که پادواقعگراست، معتقد است این ابژهها برساخت ذهن یا جامعه یا... هستند و مساله سر ماهیت یک محدودهای از ابژههاست.
اما واقعگرایی روش شناختی، روشی فلسفی است که با اتکا به امور واقع کارش را آغاز میکند. یعنی به جای ایدههای در ذهن، از آنچه واقعیت دارد و در من تاثیر میگذارد و نتیجه شناختی در من دارد، آغاز میکنم. به نظر من پدیدارشناسی هوسرل، واقعگرایی روش شناختی را رد میکند، اما لزوما واقعگرایی متافیزیکی را رد نمیکند.
یعنی با این مشکل ندارد که ابژههایی خارج و مستقل از ما وجود دارند، بلکه مشکلش این است که این طوری نمیشود فلسفه درست را شروع کرد. اینجاست که محل اشتراک کانت و هوسرل است. کانت میگوید از مقولات ذهنی آغاز کنیم و بعد به این میرسد که امور واقع به دلیل انطباقشان با مقولات ذهنی، قابل شناخت هستند.
در حالی که لاک و هیوم میگویند چیزهایی در نتیجه تجربه به ما داده میشوند و بعد ایده برساخت ذهنی من بر آن داده است تا آن را برای خودم توجیه کنم، بنابراین نزد لاک و هیوم و سنت تجربهگرا، محسوس یا امر واقع اولویت شناختشناسانه دارد. اما این اولویت نزد کانت نیست.
هوسرل هم میگوید برای اینکه فلسفه را به درستی شروع کنیم، باید از قصد حقیقتجویی خودمان یا آگاهی معطوف به حقیقت آغاز کنیم و ساختار این آگاهی را بفهمیم. از این طریق میتوانیم به یک فلسفه درست و صحیح برسیم. این فلسفه ممکن است در مسیر خودش به واقعیت داشتن برخی امور برسد و برخی امور را غیرواقعی بداند و بسیاری از امور را که در بدو امر در تعلیق گذاشتیم، به عنوان امور واقعی بازیابی کند.
بنابراین من تعارضی میان واقعگرای متافیزیکی بودن هوسرل و ایدهآلیست بودن روششناختی او نمیبینم. اما اگر میان این دو نوع واقعگرایی خلط کنیم، مساله چالشبرانگیز میشود و شکاکیت نیز مهم جلوه میکند. به عبارت دیگر میتوان واقعگرای متافیزیکی بود و در عین حال شکاک نیز باشیم، اما این بنیان فلسفی ما را از بین نمیبرد. البته باید پذیرفت که مساله شکاکیت در واقعیت متافیزیکی، همواره امکانپذیر است.
انسجامگرایی
بحث دیگر انسجامگرایی است. نویسنده معتقد است نظریه حقیقت و توجیه هوسرل، نهایتا یک نظریه انسجامگرایانه به معنای هگلی است و استناداتی هم میآورد. به نظرم این استنادات ناشی از خوانش غلط متن است. یعنی درست متوجه نشده که هوسرل در چه بستری (context) این حرف را میزند.
انسجامگرایی
بحث دیگر انسجامگرایی است. نویسنده معتقد است نظریه حقیقت و توجیه هوسرل، نهایتا یک نظریه انسجامگرایانه به معنای هگلی است و استناداتی هم میآورد. به نظرم این استنادات ناشی از خوانش غلط متن است. یعنی درست متوجه نشده که هوسرل در چه بستری (context) این حرف را میزند.
البته برای هوسرل انسجام مساله مهمی است، به این معنا که باورها و صدقهای مختلفمان در یک زمینهای شکل میگیرد و یک باور خارج از یک زمینه نمیتواند درست یا غلط باشد. اما این به آن معنا نیست که خود مفهوم حقیقت و درستی قابل تقلیل به مفهوم انسجام هست.
انسجام در مفهوم هوسرلی، شرط لازم برای صدق و حقیقت است، نه شرط کافی. این مسالهای است که او در منطق صوری و منطق استعلایی نیز مطرح میکند. آنجا به صراحت بین سطح ایدهآل معنی و سطحی از معنی که در علوم و زندگی روزمره به کار میرود، تمایز قائل میشود. هوسرل میگوید، شرط صدق یک گزاره انسجام با متن است، کمااینکه شرط کذب نیز همین است.
یعنی اگر گزارهای در یک متن منسجم بیان نشود، نمیشود گفت که کاذب است. بنابراین سخن پیترزما که نظریه صدق هوسرل را انسجامگرایانه میخواند، در این بستر باید باشد، ضمن آنکه پیترزما انسجامگرایی را از هگل گرفته و به هوسرل نسبت میدهد، در حالی که برای این ادعا شاهد تاریخی نداریم.
همچنین بهتر بود در بحث نظریه معرفت هوسرل به مباحثی از او مثل تمایز بین شهود ایستا و شهود پویا یا مساله تالیف مقولی اشاره شود. خود مقوله برای هوسرل برخلاف کانت قابل شهود است.
معرفتشناسی توصیفی و هنجاری
معرفتشناسی توصیفی و هنجاری
محسن زمانی، محقق پژوهشگاه دانشهای بنیادی (IPM)| متن کتاب بسیار خوشخوان است و فارسی آن دستانداز ندارد و روان است. در مواجهه اولیه با کتاب حدسم این بود که با نویسندهای دو زیست از نظر فلسفی مواجه هستم، یعنی کسی که از سنت تحلیلی بر آمده و به پژوهش درباره فیلسوفان و فلسفه قارهای میپردازد یا بالعکس. اما در ادامه متوجه شدم که چنین نیست.
پیترزما از مفهوم «برونگرایی» یا externalism در سنت معرفتشناسی تحلیلی معاصر با ارجاع به کسانی، چون آرمسترانگ استفاده کرده است. بخش قابلتوجهی از نقدم به این استفاده پیترزما از این مفهوم است و میکوشم از آن نتیجهای برای تعامل بین حوزههای فلسفه بگیرم. درنهایت چند سوال مطرح میکنم.
سنتی دیرپا در فلسفه وجود دارد که در آن به نحوه باور آوردنمان و موضوع آن میپردازد. اینکه چگونه باورهای جزیی و کلیمان حاصل میشود و در این مسیر چه فرآیندهایی در کارند؟ آیا مفاهیمی که به اشیا اطلاق میکنیم، حاصل انتزاع از تجربهاند یا قالبهایی هستند که ذهن از پیش در خود دارد؟
سنتی دیرپا در فلسفه وجود دارد که در آن به نحوه باور آوردنمان و موضوع آن میپردازد. اینکه چگونه باورهای جزیی و کلیمان حاصل میشود و در این مسیر چه فرآیندهایی در کارند؟ آیا مفاهیمی که به اشیا اطلاق میکنیم، حاصل انتزاع از تجربهاند یا قالبهایی هستند که ذهن از پیش در خود دارد؟
دیگر اینکه محتوای باورها و موضوع تجربههای ما چیستند؟ آیا ایدهها، دادههای حسی هستند یا برساختی از آنها هستند یا خود اشیا؟ آیا وجود ذهنی است؟ در اینجا کاری توصیفی میکنیم، از نحوهای که باورهایمان را میسازیم و اینکه محتوای باورهایمان چیست.
البته پیش از آن هم به این سنت معرفتشناسی میگفتند. در مقابل به چیز دیگری هم معرفتشناسی میگویند. در معنی اخیر گذشته از تحلیل مفاهیم معرفتی، در پی آن هستیم که بدانیم هنجارهای معرفتی کدامند؟ یعنی به چه چیزهایی باید باور داشت و به چه چیزهایی نباید باور داشت؟
برای نمونه یک شاهدگرا میگوید تنها به چیزهایی باور داشت که برایشان شاهد داریم. در معرفتشناسی اختلافنظر از این میپرسیم که در شرایطی که با همتای معرفتی خود اختلافنظر داریم، باید چه رویکرد باوری اختیار کنیم؟ در معرفتشناسی دینی میپرسیم که آیا تجربه دینی میتواند باور دینی را مجاز کند؟ به این معنی معرفتشناسی علمی هنجاری است.
در سنت تحلیلی معاصر به آن دانش توصیفی که در آغاز از آن سخن گفته شد، نامهایی دیگر میدهند و پاسخ به آن پرسشها را میتوان غالبا در فلسفه ذهن و مباحثی راجع به ادراک و محتوای حالت ذهنی و مباحث متافیزیک یافت.
در سنت تحلیلی معاصر به آن دانش توصیفی که در آغاز از آن سخن گفته شد، نامهایی دیگر میدهند و پاسخ به آن پرسشها را میتوان غالبا در فلسفه ذهن و مباحثی راجع به ادراک و محتوای حالت ذهنی و مباحث متافیزیک یافت.
قطعا نارواست که من به سبب آنکه در سنت تحلیلی تربیت یافتهام، بگویم که معرفتشناسی را باید به این دانش هنجاری اطلاق کرد و نه آن علم توصیفی. انصاف را که با ملاحظه تاریخ کاربرد این اصطلاح، اتفاقا کفه را به سوی تناسب این لفظ با آن دانش توصیفی سنگینتر میکند. یعنی همان سنتی که از لاک و هیوم آغاز میشود.
سنت استعلایی
یکی از سنتهایی که به معرفتشناسی توصیفی میپردازد، سنت استعلایی است که ریشه در کانت دارد و هوسرل آن را تفصیل داده و تدقیق کرده است. طبق روایت کتاب، کانت با این مشکل مواجه بود که اگر موضوع شناخت را اشیای مستقل از ذهن بدانیم، به چنان جدایی میان سوژه و ابژه قائل شدهایم و این معرفت به جهان را ناممکن میکند. برای رهایی از شکاکیت راهی جز این نیست که این جدایی را نفی کنیم.
سنت استعلایی
یکی از سنتهایی که به معرفتشناسی توصیفی میپردازد، سنت استعلایی است که ریشه در کانت دارد و هوسرل آن را تفصیل داده و تدقیق کرده است. طبق روایت کتاب، کانت با این مشکل مواجه بود که اگر موضوع شناخت را اشیای مستقل از ذهن بدانیم، به چنان جدایی میان سوژه و ابژه قائل شدهایم و این معرفت به جهان را ناممکن میکند. برای رهایی از شکاکیت راهی جز این نیست که این جدایی را نفی کنیم.
برای این کار باید در تعریف شیء بازبینی کنیم و بگوییم شیء چیزی نیست جز از قالب مفاهیم پیش در آوردن دادهها؛ دادههایی که مفاهیم موردنظر بر آنها اطلاق میشود، خود دارای ویژگیهای متناظر نیستند، در این صورت دیگر جدایی در کار نیست و برهان شکاکیت باطل میشود. بهطور خلاصه در رویکرد استعلایی در اینجا بیرون بودنی (externalism) نفی میشود، بیرون شیء از ذهن و بیرون بودن ابژه از سوژه. چنانکه دیده میشود در اینجا معضلی معرفتی با آموزهای متافیزیکی حل شده است.
نویسنده هم به توصیفی بودن سرشت این بحث تصریح میکند. یعنی نویسنده معضل معرفت را از یک بیرونی بودن تشخیص میدهد و میکوشد نشان دهد آن چیز، یک امر بیرونی (اکسترنال) نیست و به یک معنی در ذهن است.
یکی از مباحثی که در معرفتشناسی به معنای دوم (هنجاری) مطرح میشود، برونگرایی در توجیه است. برونگرایان در توجیه میگویند، اموری که میتوانند در تعیین موجه بودن باوری نقش بازی کنند، به امور درونی محدود نمیشوند.
یکی از مباحثی که در معرفتشناسی به معنای دوم (هنجاری) مطرح میشود، برونگرایی در توجیه است. برونگرایان در توجیه میگویند، اموری که میتوانند در تعیین موجه بودن باوری نقش بازی کنند، به امور درونی محدود نمیشوند.
معمولا منظور از امور درونی، اموری هستند که در دسترس شناختی شخص قرار دارند، به این معنا که شخص بتواند با تامل آنها را بداند، با این تعریف تجربهها و باورهای من از امور درونی هستند و اینکه علت باور من چیست و چه فرآیند باورسازی باور مرا ساخته است و اینکه این فرآیند بیشتر باور صادق میآفریند تا کاذب، از امور بیرونی هستند، زیرا با تامل دانستنی نیستند.
یکی از موارد نقضی که درونگرایان علیه برونگرایان مطرح میکنند، همان مشکل شیطان فریبکار جدید خوانده میشود. یعنی مواردی وجود دارد که فرآیند باورسازی غالبا باور کاذب میسازد، اما شهودا موجه است.
چنانکه دیده میشود، برونگرایی چیزی درباره توجیه میگوید و درونگرا و برونگرا در چیستی صدق با هم مشکل ندارند. درونگرایان و برونگرایان در این هم اختلاف ندارند که امور بیرونی دیگری هم در موجه بودن دخیل هستند.
تصور غلط از برونگرایی
تصور غلط از برونگرایی
اما پیترزما چگونه برونگرایی در توجیه را به پدیدارشناسی ربط میدهد. او تصویری پهلوان پنبهای از برونگرایی ارایه میدهد و حتی متوجه نیست که اختلاف برونگرایان و درونگرایان، در صدق نیست، بلکه در توجیه است. حتی ممکن است کسی در صدق انسجامگرا و در توجیه برونگرا باشد.
پیترزما در بحث از اختلاف درونگرایان و برونگرایان، میان صدق و توجیه خلط میکند. از گفته نویسنده چنین بر میآید که پدیدارشناسی با نظریه انسجام در صدق ملازم است، اما خود در ادامه به درستی متذکر میشود که آن بازبینی که پدیدارشناسی باید انجام دهد، در لایه متافیزیک انجام میشود، نه در لایه انسجام. صدق هنوز مطابقی است، اما مطابق با چیزی که حاصل فرآیند شناخت است، نه مستقل از آن. مهمتر از همه اینکه او میان معرفتشناسی در معنای اول (توصیفی) و معنای دوم (هنجاری)، پل زده است.
اشکال ندارد که از یک حوزهای برای حل مشکلات حوزهای دیگر استفاده کنیم. ما مشکل معرفت داریم و آن را ناشی از جدایی سوژه و ابژه میدانیم و راهحل را در متافیزیک میبینیم. این کار در سنت تحلیلی هم صورت میگیرد.
اشکال ندارد که از یک حوزهای برای حل مشکلات حوزهای دیگر استفاده کنیم. ما مشکل معرفت داریم و آن را ناشی از جدایی سوژه و ابژه میدانیم و راهحل را در متافیزیک میبینیم. این کار در سنت تحلیلی هم صورت میگیرد.
اما حدس من این است که اشتراک لفظ بیرونی در دو آموزه بیرونی نبودن شیء و موضوع شناخت و امکان بیرونی بودن توجیه، رهزنی کرده و پیترزما اولی را که آموزه اصلی پدیدارشناسی است، با دومی که آموزه برونگرایی در توجیه است، خلط کرده است.
برونگرایان عقیده دارند این امکان علیالاصول وجود دارد که باوری بدون تایید دیگر باورهای فرد باورمند، به معرفت بدل شود، بنابراین میتوان گفت: برونگرایی با چنین دیدگاهی، موضوع مهم توجیه را به کلی نادیده میگیرد.
اینکه باوری بتواند بدون تایید دیگر باورهای شخص، به معرفت بدل شود، وجه ممیزه برونگرایی از درونگرایی نیست، بلکه وجه ممیز مبناگرایی از دیگر شیوههای توجیه از جمله انسجامگرایی و بینهایتگرایی و... است. از نظر من آنچه پیترزما درباره برونگرایی در سنت تحلیلی میگوید، اشتباه است.
اما چرا این اشتباه ساده را مرتکب میشود؟ اشتباهی که از قضا به استدلالهای اصلی کتاب نیز ربط ندارد. این به ما یاد میدهد که اگر از دور با یک سنت آشنا هستیم، با خواندن چند کتاب و مقاله نمیتوان راجع به آن داوری کرد. برای قضاوت راجع به یک سنت فلسفی، باید ساختارهای ذهنی را دگرگون کرد تا دستکم بفهمیم که آن سنت چه میگوید.
یعنی باید در چند چیز احتیاط کرد؛ نخست در داوری راجع به سنتهای دیگر، دوم درباره استفاده از سنتهای دیگر. تا زمانی که به اندازه کافی به یک سنت فلسفی آشنا نشدهایم، باید راجع به استفاده از آن احتیاط کنیم.
هوسرل میگوید برای اینکه فلسفه را به درستی شروع کنیم، باید از قصد حقیقتجویی خودمان و ساختار این آگاهی را بفهمیم. از این طریق میتوانیم به یک فلسفه درست و صحیح برسیم. این فلسفه ممکن است در مسیر خودش به واقعیت داشتن برخی امور برسد.
کانت میگوید از مقولات ذهنی آغاز کنیم و بعد به این میرسد که امور واقع به دلیل انطباقشان با مقولات ذهنی، قابل شناخت هستند. در حالی که لاک و هیوم میگویند چیزهایی در نتیجه تجربه به ما داده میشوند و بعد ایده برساخت ذهنی من بر آن داده است تا آن را برای خودم توجیه کنم.
هوسرل میگوید برای اینکه فلسفه را به درستی شروع کنیم، باید از قصد حقیقتجویی خودمان و ساختار این آگاهی را بفهمیم. از این طریق میتوانیم به یک فلسفه درست و صحیح برسیم. این فلسفه ممکن است در مسیر خودش به واقعیت داشتن برخی امور برسد.
کانت میگوید از مقولات ذهنی آغاز کنیم و بعد به این میرسد که امور واقع به دلیل انطباقشان با مقولات ذهنی، قابل شناخت هستند. در حالی که لاک و هیوم میگویند چیزهایی در نتیجه تجربه به ما داده میشوند و بعد ایده برساخت ذهنی من بر آن داده است تا آن را برای خودم توجیه کنم.
۰