فیلم "حمال طلا"؛ زیبا از "زشت‌ها و نکبت‌ها" می‌گوید

فیلم "حمال طلا"؛ زیبا از "زشت‌ها و نکبت‌ها" می‌گوید

در حمال طلا، اما مقصود بازنمایی واقعیت است و کاربرد نمایشی ندارد و لحن را به هم می‌ریزد. شاید فیلم‌ساز زیادی هیجان‌زده است و نیز «اِبی» هیچگاه چنین صاف و پوست‌کنده از درد‌ها و غم‌هایش نگفت.

کد خبر : ۸۳۶۱۰
بازدید : ۲۳۱۳
فیلم
علی فرهمند | چرا باید «حباب زرد» حمال طلا شود؟ کار درخور «تورج اصلانی» بازنمایش نکبت است. تصویر چرک‌مرد‎گی‌هاست. زیبا از زشت‌ها می‌گوید. بوی گند می‌دهد. ضد قهرمانش-رضا - (پیام احمدی‌نیا) را آلوده به نکبت می‌کند، دست و پا می‌زند و ما را به نکبتیدن وا می‌دارد.
به جست‌وجوی مروارید، فاضلاب را می‌پیماید و فضولات را وارسی می‌کند و «امید» را در چیزی جز نجاست نمی‌یابد. ما نیز در گنداب تلنبار شده دربه‌در دنبال مروارید به غایت تلخ-که تلخ مال یک لحظه‌اش است- و هراسناک. با زهرخند از روز می‌گوید و هشداری است به حال و احوال ما! حمال طلا درباره کار و بار رضاست.
بارِ «طلا» و کارش کندوکاو «خلأ». بی‌محابا به پساب می‌زند و بیننده را آلوده مجرای نگاه خود می‌کند. در این میان آدم‌های گذرا می‌آیند و می‌روند و رضا را بیشتر توی چرکی‌ها هول می‌دهند. رضا پیش آن‌ها «اعتبار» دارد.
این صریح نقد تند وضعیت ماست که با حباب طلا باد کرده در انتظار ترکیدن، امید را در تباهی به انتظار نشسته‌ایم در زرداب حباب‌های نجاست. اکنون «حباب زرد» عنوان بهتری نبود؟ و کثیف‌تر؟ خب مگر غیر از این است؟

الگوی دوتایی ضد قهرمان نترس و کنار دست چلمن وسترن اینجا کارآمد است. «لویی» قرار است «کرم‌رضایی» طعمه امروز کندو باشد. به قدر کفایت کودن است و با معرفت و کندویی که زخم‌هایش کاری‌تر است. حمال طلا کندوی روزگار ماست- شوخ و پوچ. آدم‌هایش به «هیچ» نفله می‌شوند.
پیش‌تر جنگ اقشار مطرح بود- طبقات. امروز جنگ «حباب» و آدم‌ها، کندوی روزگار ما، قمار مرگ نیست، قمار نابودی است. قمار حباب‌های زرد. بی‌شک حمال طلا به حد کارِ «گُله» خوش ساخت نیست و پایانش به شوخی می‌زند، اما از پس استعاره‌هاش برآمده. زنده است. هر چند میزان زیادی صرف اضافات شده- سعی در تلطیف آنچه می‌گوید، دارد! و خب نمی‌شود! کندو محافظه‌کار نبود و این یکی هست!
از این روی داستانک‌های بی‌مورد، ایده اولین را احاطه کرده و چرک‌مرد‌گی‌اش را به دو فصل و چندی موقعیت تقلیل داده است. داستانک زن و سکه‌هایش بی‌خودی است- قرار است در پایان از شرافت رضا رونمایی شود؟ وضعیت فیلم به گونه‌ای است که هر کسِ گرفتار حباب‌های زرد را از کرده‌هایش تبرئه کند.
اِبی کندو نیز قانون‌گریز بود، اما می‌گویی کاش از قانون‌های بیشتری می‌گریخت. یا ماجرای کارگران بیکار و سرکرده‌شان وقت زیادی می‌برد و بود و نبودش اهمیت ندارد؛ اگر در فیلم «گُله»، بزهکاران و معتادان حضور پیاپی دارند، قصد، تبیین آخرین پناهگاه این قشر است-گرم‌خانه؛ مکانی استعاری و پایانی استعاری‌تر-که به مرگ صاحبِ گرم‌خانه ختم می‌شود.
در حمال طلا، اما مقصود بازنمایی واقعیت است و کاربرد نمایشی ندارد و لحن را به هم می‌ریزد. شاید فیلم‌ساز زیادی هیجان‌زده است و نیز «اِبی» هیچگاه چنین صاف و پوست‌کنده از درد‌ها و غم‌هایش نگفت. رضا ولی گذشته و حال و آینده‌اش را فریاد می‌زند- داستان ازدواج و طلاقش و حتی پیام صوتی به همسرش شنیده می‌شود، یا شکایت‌هاش از دنیا و... کمی شعاری شده.
فیلم
می‌شد الگوی وسترن شهری (و پیداست مورد علاقه کارگردان) را با نظم داستانی بیشتری خرج کرد- چونان نظمی که در لحن تصاویر و چیدمان قاب‌ها برقرار است؛ بنابراین حمال طلا قصه‌های فرعی‌اش در عذاب و در تصویرگری‌اش حرف برای گفتن دارد.
یک جا گودی گندیده مملو از «امید» را، چون لجن‌زار نشان می‌دهد و «امید»‌ها که پایان می‌یابد، گودِ مقدس، مرموز (تاریک و با اندک روشنایی) می‌نماید. آدم‌ها محاط محیطِ خراب دیده می‌شوند. در تو، کادر‌های بسته و بیرون، شلوغ و ازدحام و هر دو پر از چرکید‌گی. همان قدر خانه محقر رضا (با ۱۵ سال طلاگردی) پست و خوار است که کف خیابان و چیز‌هایی در خیابان هست که عدم امنیت شهر را تبیین می‌کند.
از ماجرای سرقت و سارق قوی هیکل تا عمارت مرد نزول‌خور و بادی‌گاردهایش و تا شادی رضا-ترک موتور- به وقت خرید پساب. قیمت طلا که فروکش می‌کند، رضا از پشت حصار پنجره‌اش نمایان است؛ و در پایان، بریده از همه چیز، رو به دوربین و نزدیک‌تر از پیش اشک می‌ریزد. رضا اغلب دور است و در پایان نزدیک.
آیینه‌ای است در مقابل که هر چه می‌گذرد، آشناتر به نظر می‌رسد. شاید مرگ باسمه‌ای رضا یک‌جور خوب مردن است برای آدم‌هایی در این موقعیت. شاید «اصلانی» دارد، شخصیت‌هاش را در لحظه می‌کشد تا تدریج مرگ و زجرِ حاصل از حباب زرد، اما پایانش، خراب است. باد دارد؛ و الباقی باد‌ها که اثر را به سطح یک متوسطِ خوب پایین می‌آورد؛ و تا همین‌جاش از سطح سینمای روز ایران بالاتر است.
«تورج اصلانی» تا انتهای تلخ‌خنده می‌رود و لبخند را لجن‌مال می‌کند. کندوی روزگار ما چنین است. حقارت اوضاع حدی است که جدیت را فرو می‌خورد و بیهودگی‌ها معنا می‌یابد؛ و تماشای این واقعیت است که خنده‌دار به نظر می‌رسد. «اِبی» اش مطرودتر از پیش و «آق حسینی» به کل فکر پول.
«نفرینی آسمون» و «مغضوب خاک» با ته‌مایه‌ای از خنده از سرِ پوچ در پوچ؛ و به نظر می‌رسد درک «اصلانی» از بسیار به اصطلاح «اجتماعی» ساز‌ها و «مردمی» پسند‌ها نسبت به جامعه‌اش بهتر و به مراتب «مردمی»‌تر است.
حمال طلا نه فقط مردم که جامعه را خوب می‌شناسد. این‌ها امتیاز اگر نباشد، ویژگی است، اینهاست که هم‌دلی برمی‌انگیزد. هر چند ساده‌انگار، اما در لحظه واپسین، اشک مرد گنده ترک موتور یادآور جمله «خسته از بار این بودنم، نفس حبابم».
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید