پدیدارشناسی و رابطه آن با سیاست
آخرین روایت از اولویت امر سیاسی را ما میتوانیم در کارل اشمیت ببینیم که متاسفانه در ایران هم طرفداران زیادی دارد. هوسرل به گونهای بازگشت به امر اجتماعی است. کسانی مانند هونت یا چارلز تایلر متوجه این نکته شدهاند که باید به امر اجتماعی در سیاست بازگشت.
کد خبر :
۷۲۵۳۶
بازدید :
۱۹۲۷
سجاد صداقت | کسانی که دکتر جهانگیر معینیعلمداری، عضو هیات علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران را میشناسند به خوبی میدانند که او اهل مصاحبه نیست. دکتر معینی معمولا ترجیح میدهد مباحثش را در کلاس درس در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پی بگیرد و از هیاهوی رسانهای به دور باشد.
اما شاید انتشار فراخوان مقاله اولین کتاب سال «پدیدارشناسی و سیاست» فرصت مناسبی باشد تا به بحث درباره پدیدارشناسی و سیاست از نگاه این استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران بنشینیم. اولین کتاب سال «پدیدارشناسی و سیاست» که به همت نشر گام نو و با همکاری انجمن علوم سیاسی ایران منتشر خواهد شد، فرصتی پدید آورده تا از زاویهای تازه به مفهوم پدیدارشناسی و سیاست توجه کنیم. مفهوم «پدیدارشناسی» احتمالا در نظر اول برای کسانی که دل در گروی فلسفه نداشتهاند یا حتی در رشتههای دیگر علوم انسانی با آن مواجه نشدهاند، مفهومی پیچیده به نظر میآید.
آنگونه که در ادامه این گفتگو خواهید خواند پیدایش و تکامل «پدیدارشناسی» را میتوان در سیر تحول سنت فلسفی غرب پی گرفت تا اینکه به ادموند هوسرل فیلسوف آلمانی و بنیانگذار این مفهوم برسیم. دکتر معینی در این گفتگو ضمن بحث درباره پدیدارشناسی و موسس آن ادموند هوسرل، به فراگذری او از دکارت، کانت و هیوم اشاره میکند و پدیدارشناسی هوسرل را زمینهساز ایجاد امکان جدیدی در اندیشه سیاسی میداند.
در ضمن این گفتگو نه تنها میتوان به تعریفی از پدیدارشناسی رسید و با زمینهها و جایگاه آن در سنت فلسفی غرب آشنا شد، بلکه از چالش پدیدارشناسی هوسرل با هایدگر و نوع مواجهه با پدیدارشناسی در فضای فکری ایران نیز میتوان مطلع شد. دکتر معینی معتقد است با آنکه خود هوسرل وارد مباحث مربوط به فلسفه اجتماعی و سیاسی نشد، اما پدیدارشناسی او میتواند امکان جدیدی در اندیشه سیاسی ایجاد کند.
برای ورود به بحث درباره «پدیدارشناسی و سیاست»، احتمالا بهترین رویکرد میتواند این باشد که به تبیین این مفاهیم بپردازیم. هرچند که مفهومی، چون «پدیدارشناسی» این روزها بسیار شکل عام به خود گرفته، اما هنوز ارایه تعریفی برای توصیف آن شاید مشکل و پیچیده باشد. شما این مفهوم را چگونه میبینید و آبشخورهای فکری آن را چگونه واکاوی میکنید؟
بحث در باب پدیدارشناسی بیرون از بحث درباره سیر تحول فلسفه در غرب شاید ممکن نباشد. در واقع پدیدارشناسی پلهای از نردبان فلسفه در غرب است و شاید اگر آن را از کلیت فلسفه معاصر حذف کنیم، مثل همان نردبانی میشود که یک پله خود را از دست داده است و کاملا جای خالی آن احساس میشود. پدیدارشناسی دارای تزهای مشخصی است که ما به شکل مرسوم در سایر مکتبهای رایج در غرب نمیبینیم. مطمئنا قبل از هر چیز باید گفت: میراث فلسفه مدرن است که در درجه اول در ارتباط با پدیدارشناسی مورد توجه قرار میگیرد.
برای ورود به بحث درباره «پدیدارشناسی و سیاست»، احتمالا بهترین رویکرد میتواند این باشد که به تبیین این مفاهیم بپردازیم. هرچند که مفهومی، چون «پدیدارشناسی» این روزها بسیار شکل عام به خود گرفته، اما هنوز ارایه تعریفی برای توصیف آن شاید مشکل و پیچیده باشد. شما این مفهوم را چگونه میبینید و آبشخورهای فکری آن را چگونه واکاوی میکنید؟
بحث در باب پدیدارشناسی بیرون از بحث درباره سیر تحول فلسفه در غرب شاید ممکن نباشد. در واقع پدیدارشناسی پلهای از نردبان فلسفه در غرب است و شاید اگر آن را از کلیت فلسفه معاصر حذف کنیم، مثل همان نردبانی میشود که یک پله خود را از دست داده است و کاملا جای خالی آن احساس میشود. پدیدارشناسی دارای تزهای مشخصی است که ما به شکل مرسوم در سایر مکتبهای رایج در غرب نمیبینیم. مطمئنا قبل از هر چیز باید گفت: میراث فلسفه مدرن است که در درجه اول در ارتباط با پدیدارشناسی مورد توجه قرار میگیرد.
یعنی اینکه نسب پدیدارشناسی در درجه اول به تحولاتی برمیگردد که در فلسفه مدرن غرب صورت گرفت. در این مورد باید به سه نفر اشاره کنم که بیشترین نقش را به عنوان اسلاف، تاثیرگذاران و منابع فکری پدیدارشناسی داشتهاند. اگر کسی بخواهد ورود جدیتری به بحثهای پدیدارشناسی داشته باشد نمیتواند از مطالعه این سه فیلسوف بزرگ غافل باشد.
این سه فیلسوف رنه دکارت، امانوئل کانت و دیوید هیوم هستند که من فکر میکنم بیشترین نقش را در ساختن افکار ادموند هوسرل به عنوان بنیانگذار پدیدارشناسی داشتهاند. البته باید عرض کنم که ملاک من برای بحث درباره پدیدارشناسی، ادموند هوسرل است، چون بیشتر روی هوسرل کار کردهام. ثانیا فکر میکنم او به عنوان بنیانگذارر پدیدارشناسی در واقع هسته اصلی این تفکر را تشکیل میدهد.
به همین دلیل من در بحث امروز وقتی از پدیدارشناسی صحبت میکنم بیشتر به مایههای هوسرلی بحث توجه دارم. البته کسان دیگری، چون پل ریکور، امانوئل لویناس، مارتین هایدگر و موریس مرلوپونتی هم بودهاند که در چارچوب پدیدارشناسی قابل تعریف هستند. ولی فکر میکنم از آنجایی که موسس پدیدارشناسی هوسرل بوده، شاید بهتر باشد که پدیدارشناسی را با او تعریف کنیم.
آنچه در فضای فکری ایران از پدیدارشناسی مطرح شده بیشتر از سمت هایدگر بوده است. به نظر میرسد هنوز پدیدارشناسی هوسرل - حتی با توجه به ترجمههایی که در سالهای اخیر انجام شده - آنچنان مورد توجه قرار نگرفته است.
متاسفانه باید گفت: پس از هوسرل کسانی که راه او را ادامه دادند، خیلی در آثار او تغییر ایجاد کردند. به نوعی که بسیاری از آنها را باید پساپدیدارشناس در نظر بگیریم. شاید همین مساله باعث آشفتگی در تفسیر و تاویل از پدیدارشناسی شده است.
آنچه در فضای فکری ایران از پدیدارشناسی مطرح شده بیشتر از سمت هایدگر بوده است. به نظر میرسد هنوز پدیدارشناسی هوسرل - حتی با توجه به ترجمههایی که در سالهای اخیر انجام شده - آنچنان مورد توجه قرار نگرفته است.
متاسفانه باید گفت: پس از هوسرل کسانی که راه او را ادامه دادند، خیلی در آثار او تغییر ایجاد کردند. به نوعی که بسیاری از آنها را باید پساپدیدارشناس در نظر بگیریم. شاید همین مساله باعث آشفتگی در تفسیر و تاویل از پدیدارشناسی شده است.
فکر میکنم تقدم هایدگر بر هوسرل در مورد مباحث پدیدارشناسی از این لحاظ محدودیتهایی را برای خواننده ایرانی در آشنایی با اصل بحث پدیدارشناسی ایجاد کرده است؛ چون فاز دوم مقدم بر فاز اول شده و همچنان آثار پدیدارشناسی که از طریق هایدگر وارد ایران شده بر آثار هوسرل به قول معروف میچربد. این مساله باعث شده که سوءتفاهمهای مهمی در رابطه با اصل بحث پدیدارشناسی وجود داشته باشد و طبعا نوع تفسیر سیاسی هم که از این مفهوم به بار میآید، در این روایت جدید متحول میشود.
به همین دلیل من مخصوصا میخواهم به آن منشا و آبشخور اصلی بازگردم تا حدودی تاثیرگذاریهای بعدی را از تاثیرگذاری موسس پدیدارشناسی متمایز کنم. بدون شک نوع نگاه هوسرل به کانت، دکارت و هیوم از اساس با نوع برخورد هایدگر فرق میکرد و کاملا همین موضوع نشان میدهد که ما به هیچوجه نمیتوانیم آنها را با هم مقایسه کنیم. هوسرل و هایدگر دو تفکر کاملا متمایز هستند و با وجود برخی شباهتهای ظاهری، در نقطه متقابل هم قرار میگیرند.
دکارت، کانت و هیوم چه تاثیری روی پدیدارشناسی گذاشتند و آیا میتوان پروژه پدیدارشناسی هوسرل را گذر از این سه اندیشمند دانست؟
اهمیت دکارت برای هوسرل به دلیل اهمیت حوزه «کوژیتو» نزد اوست. دغدغه مدرن با دکارت شروع شد. اینکه «من هستم» و «من چه میدانم؟» و «سوژهها چه رابطهای با هم دارند؟» من فکر میکنم اساس پروژه مدرنیته به لحاظ فلسفی رابطه بین «دانستن» و «بودن» است.
دکارت، کانت و هیوم چه تاثیری روی پدیدارشناسی گذاشتند و آیا میتوان پروژه پدیدارشناسی هوسرل را گذر از این سه اندیشمند دانست؟
اهمیت دکارت برای هوسرل به دلیل اهمیت حوزه «کوژیتو» نزد اوست. دغدغه مدرن با دکارت شروع شد. اینکه «من هستم» و «من چه میدانم؟» و «سوژهها چه رابطهای با هم دارند؟» من فکر میکنم اساس پروژه مدرنیته به لحاظ فلسفی رابطه بین «دانستن» و «بودن» است.
مبنای این مساله که ربط بسیار مستقیمی به نقش سوژگی و اهمیت سوژه در فلسفه دارد با دکارت پدید آمد و در هوسرل تقویت شد. این مفاهیم تحت عناوینی، چون تفکر استعلایی یا تقلیلگرایی استعلایی وارد فلسفه هوسرل شد. من فکر میکنم درک هوسرلی از استعلا و درک هوسرلی از نقش سوژه بدون دکارت میسر نیست.
اما هوسرل با طرح بحثهای مربوط به التفات از دکارت فرا گذشت. این بحثها هم خاص فلسفه هوسرل است و ربط چندانی به بحثهای هایدگر ندارد. هوسرل همچنین با طرح مساله بیناذهنیت که در آن سوژهها با همدیگر ارتباط دارند، گامهای بزرگی در جهت فراگذری از دکارت برداشت.
بر خلاف دکارت که فقط ما در آن با یک رابطه یکطرفه سوژه و ابژه روبرو هستیم، در اندیشه هوسرل یک رابطه دوگانه وجود دارد. این رابطه دوگانه، از طرفی رابطه سوژه و ابژه و رابطه ابژه و سوژه است و از طرف دیگر رابطه خود سوژهها با یکدیگر نیز مطرح است. این امر در فلسفه دکارت اصلا مورد توجه قرار نگرفته است.
در ارتباط با کانت من فکر میکنم بحث قوامبخشی (Constitutionalism) مطرح است. این بحث درباره مفهوم شاکلههای کانت است که در اینجا ذهن در حال شکل دادن به جهان است و ما فقط با رابطه سوژه و ابژه دکارتی مواجه نیستیم ولی باز هم میبینیم که هوسرل وقتی مفهوم امر پیشین (a priori) را متحول میکند ما را از یک دایره صرفا عقلی پیشینی که کانت به آن علاقهمند بود، فراتر میبرد و جا را برای ورود به حوزه زیستجهان باز میکند.
اینجاست که نحوه بودن در جهان به مراتب نسبت به کانت پیچیدهتر و فلسفه نیز انضمامیتر میشود. شکاکیت
هیومی نیز در رابطه با هوسرل بسیار مهم است چرا که بحث اپوخه کردن هوسرل را شامل میشود و اینکه هیوم همیشه شکاکانه به دنیا نگاه میکرد.
سنت سوژه، سنت قوامبخشی به جهان و سنت شکاکیت که از این سه فیلسوف به ارث رسیده، مبنایی برای پدیدارشناسی شد، اما واقعیت این است که هوسرل صرفا هیچیک از سنتها نیست. هوسرل نه دکارتی، نه کانتی و نه هیومی به معنای مطلق کلمه است و به همین دلیل نیز اینقدر مهم است. چیزی در هوسرل وجود دارد که در هیچیک از آن سه فیلسوف نیست و بنابراین ما نمیتوانیم مکتب پدیدارشناسی را با هیچیک از این سه فیلسوف تعریف کنیم. من اصرار دارم که تفکر هوسرل یک تفکر تاسیسی است.
او یک متفکر موسس است که راه تازهای را برای جهان پیشنهاد میکند که این راه در مکتبهای قبل از او وجود نداشته است. تحولی که در فلسفه ایجاد شد، مطمئنا ترجمان آن در سیاست قابل مشاهده است.
باید تاکید کرد همانطور که هوسرل امکان جدیدی را در فلسفه ایجاد کرد، میتواند امکان جدیدی را هم در اندیشه سیاسی ایجاد کند. این روزها در کشورهای غربی به این امکانیت توجه شده است.
این امکانی که از آن حرف میزنید، چیست و چه زمینههای سیاسی از طریق فلسفه هوسرل برای آن قابل تصور است؟
من فکر میکنم مقدمهای که در فراگذری هوسرل از آن سه فیلسوف مطرح کردم، میتواند تاحدود زیادی قضیه را توجیه کند. سنت هوسرلی همانطوری که اشاره کردم، بحث سوژگی، قوامبخشی و شکاکیت را مطرح میکند. جالب اینجاست که این بحثها در زمانی مطرح میشود که فلسفه غرب از این بحثها فاصله گرفته بود. این امر باز هم نشان میدهد که هوسرل فیلسوفی برخلاف جریان است.
این امکانی که از آن حرف میزنید، چیست و چه زمینههای سیاسی از طریق فلسفه هوسرل برای آن قابل تصور است؟
من فکر میکنم مقدمهای که در فراگذری هوسرل از آن سه فیلسوف مطرح کردم، میتواند تاحدود زیادی قضیه را توجیه کند. سنت هوسرلی همانطوری که اشاره کردم، بحث سوژگی، قوامبخشی و شکاکیت را مطرح میکند. جالب اینجاست که این بحثها در زمانی مطرح میشود که فلسفه غرب از این بحثها فاصله گرفته بود. این امر باز هم نشان میدهد که هوسرل فیلسوفی برخلاف جریان است.
تقریبا با اطمینان میتوانم به این نکته اشاره کنم، یکی از دلایلی که هوسرل هیچوقت به طور جدی - در غرب و به تبع آن در ایران - خوانده نشد همین خلاف جریان بودن آن است. تفکر هوسرل با جریانهای حاکم فکری جور درنمیآید. به طور مثال میتوان به تاکید هوسرل بر سوژه اشاره کرد. سوژه به عنوان یک بحث زمانی که توسط هوسرل مطرح شد در فلسفه معاصر در حال افول بود. در واقع هوسرل به نوعی یک جور بازخیزش سوژه بود نه تداوم یک سنت.
بنابراین آرای هوسرل را باید واکنشی در برابر یک وضعیت در نظر گرفت نه به عنوان ادامه یک وضعیت. این نگاه علاوه بر اهمیت فلسفی آن، تبعات سیاسی مهمی داشت. اگر به شرایط سیاسی آن دوره جهان نگاه کنیم، در عملکرد سیاسی، سوژه مورد حمله بسیار شدیدی توسط ایدئولوژیها و ساختارها قرار داشت.
شکاکیتی که هوسرل مطرح کرد درست در دورهای بیان شد که تفکرها به سمت یقین در حال حرکت بودند. بنابراین طرح مساله هیوم از سوی هوسرل هم یک نوع بازخوانی جدید از هیوم بود نه ادامه مکتب هیومی. بحث او درباره کانت نیز چنین بود و روایت تازهای از او به دست میداد.
برخلاف نگرشهایی که بیشتر به جنبههای فرهنگی یا پوزیتیویستی کانت تاکید میکردند، هوسرل بود که جنبه کانستراکتیویستی کانت را در نظر گرفت. بنابراین باز هم میبینیم که هوسرل در همه مسائل جریان حاشیهای فلسفه حساب میشد.
متاسفانه همین هم باعث شد که به غیر از آلفرد شولتز، هیچ شاگرد مستقیمی پیدا نکند. حتی بسیاری از کسانی که با هوسرل بودند و در حلقههای مختلف فکری او در دورههای مختلف حضور داشتند، از او جدا شدند. معمولا این نوآوریهای هوسرل تحمل نمیشد.
قدرت سه سنت پیش از او بود که چنین ماجرایی را برای هوسرل رقم میزد یا اینکه نوع نگاه هوسرل باعث شده بود که این تحمل شکل نگیرد؟
فکر میکنم این مساله دو علت داشت. علت اول همانطور که گفتید نوآوری و استقلال فکری او بود. هوسرل همیشه عرصههای جدیدی را در زندگی میدید. اگر زندگی فکری او را نیز بررسی کنید میبینید که بهطور مرتب در حال تحول و تغییر بود و از تغییر نمیترسید.
قدرت سه سنت پیش از او بود که چنین ماجرایی را برای هوسرل رقم میزد یا اینکه نوع نگاه هوسرل باعث شده بود که این تحمل شکل نگیرد؟
فکر میکنم این مساله دو علت داشت. علت اول همانطور که گفتید نوآوری و استقلال فکری او بود. هوسرل همیشه عرصههای جدیدی را در زندگی میدید. اگر زندگی فکری او را نیز بررسی کنید میبینید که بهطور مرتب در حال تحول و تغییر بود و از تغییر نمیترسید.
حتی نسبت به خودش نیز انتقادی برخورد میکرد در حالی که دیگران نمیتوانستند چنین کاری انجام دهند. علت دوم هم به این نکته بازمیگشت که هوسرل عمدتا متوجه مسائلی بود و جنبههایی را میدید که به نظر من بخشی از آن هم سیاسی بود. اطرافیان هوسرل این درک را نداشتند و از این لحاظ من معتقد هستم که او فرد بسیار آگاهی بود و بین فلسفه و اندیشه سیاسیاش کاملا میتوان نوعی رابطه را مشاهده کرد.
از این نظر شاید بتوان هوسرل را با افلاطون قابل قیاس دانست. درست است که هوسرل مانند افلاطون فلسفه سیاسی نگفت ولی مانند افلاطون بین رویکردهای او به سیاست و فلسفه ارتباط وجود دارد. من فکر میکنم همین مساله باعث میشود که بتوان از افکار فلسفی هوسرل به افکار سیاسی او پل زد.
هرچند همیشه خود او با فروتنی میگفت، چون در حوزه علوم اجتماعی تبحری ندارد، ترجیح میدهد در حوزه مطلق فلسفه بماند. به این ترتیب هیچگاه حاضر نشد در حوزه فلسفه علوم اجتماعی یا فلسفه سیاسی ورود کند، چون خود را در این زمینه آدم متخصصی نمیدانست. البته آثاری از هوسرل، مخصوصا دوره زمانی جنگ جهانی اول که در آنها نگرشهای سیاسی دارد، گویا اخیرا به زبان فرانسوی منتشر شده است.
شما زمینههای شکلگیری پدیدارشناسی و مبنای فکری آن را توضیح دادید. حال شاید سوال اساسی این باشد که پدیدارشناسی چیست؟ آیا میتوان از چنین امر پیچیدهای یک تعریف خطی ارایه داد؟
اگر بخواهم یک تعریف شخصی فرمولوار درباره پدیدارشناسی بگویم میتوانم به این مساله اشاره کنم که پدیدارشناسی عبارت است از «علمِ بررسی حضور التفاتی آگاهی به نحوی که در بینالهلالین قرار گرفته باشد». اگر بخواهم این جمله کوتاه را گسترش دهم باید بگویم که علم به یک جور تلاش برای دقت برمیگردد. هوسرل این امر را هم خواست فلسفه میدانست و هم خواست علم.
شما زمینههای شکلگیری پدیدارشناسی و مبنای فکری آن را توضیح دادید. حال شاید سوال اساسی این باشد که پدیدارشناسی چیست؟ آیا میتوان از چنین امر پیچیدهای یک تعریف خطی ارایه داد؟
اگر بخواهم یک تعریف شخصی فرمولوار درباره پدیدارشناسی بگویم میتوانم به این مساله اشاره کنم که پدیدارشناسی عبارت است از «علمِ بررسی حضور التفاتی آگاهی به نحوی که در بینالهلالین قرار گرفته باشد». اگر بخواهم این جمله کوتاه را گسترش دهم باید بگویم که علم به یک جور تلاش برای دقت برمیگردد. هوسرل این امر را هم خواست فلسفه میدانست و هم خواست علم.
او امیدوار بود روزی این دو به هم نزدیک شوند. با وجود اینکه او زمینههای شدید ضدپوزیتیویستی داشت دقیقا مانند پوزیتیویستها به نزدیکی علم و فلسفه فکر میکرد. من فکر میکنم هوسرل باز هم در نوع خود، از زمان خود جلوتر بود. تلاشهایی که بعدها صورت گرفت تا به نحوی فلسفه را به اسم علم تخطئه کنند یا علم را به اسم فلسفه که اوج آن در بحثهای افراطی پستمدرن دیده میشود، به نظر میرسد هوسرل با تعریف خاصی که درباره رابطه فلسفه و علم انجام داد در واقع شرایطی که امروز ما در آن قرار داریم را پیشبینی میکرد.
یکی از دلایلی که این روزها مورد توجه هوسرل قرار میگیرد همین نوع تلقی او از رابطه علم و فلسفه است. وقتی از علم حرف میزنیم، نوعی فلسفه نیز در دل آن وجود دارد. در بحث «حضور آگاهی»، منظور من از حضور معادل Present است.
برخلاف بحث هایدگر که امر حاضر در آن خیلی ناچیز گرفته میشود و با یک نگاه مبتنی بر اصالت و درک وجودی، امر حاضر مورد نقد جدی قرار میگیرد و نمونه این بحثها را در آثار دریدا نیز میتوان پیدا کرد، مبنا در هوسرل پدیدار شدن بر اساس حضور است.
یعنی در واقع پدیدهها برای آگاهی ما حاضر میشوند. وظیفه پدیدارشناسی به عنوان یک علم، ظاهر شدن و حضور است. از این نظر فکر میکنم که ماهیت غیرمتافیزیکی پیدا میکند. چون حضور شی در قالب یک فنومن است. به نوعی این مبحث نقد هوسرل بر کانت است. او برخلاف کانت به تمایز نومن و فنومن قائل نبود و حوزه علم پدیدارشناسی را محدود به فنومن میکرد.
به این دلیل این آگاهی است که از طریق التفات کردن، حضور را میفهمد. ما با چیزها نسبتی برقرار میکنیم در حالی که این نسبت حضوری را ایجاد میکند که در آگاهی ما ظاهر میشود. از این نظر میتوان گفت: پروژه هوسرل شباهتی به پروژه هگل هم پیدا میکند زیرا آگاهی برای او مساله مهمی است. از سوی دیگر هوسرل به دلیل توجه به رابطه میان آگاهی و سوژه، خیلی به دکارت نزدیک است.
ما این پروژه را در نهایت میتوانیم این گونه تعبیر کنیم که کار پدیدارشناسی یک کار علمی به معنای توصیفی نه تبیینی کلمه است که در جریان این توصیف امری که بر آگاهی حاضر میشود، توصیف میشود و فراتر نمیرود. یعنی پدیدارشناس حاضر نیست برای تبیین آگاهی قدمی بردارد. به این دلیل پدیدارشناسی یک روش تفسیری محسوب میشود.
دلیل قرار گرفتن آن در بینالهلالین - اپوخه کردن - چیست؟
مبنای بینالهلالی بودن به شکاکیت هیومی بازمیگردد. اپوخه کردن با این هدف صورت میگیرد که علم ما، علم تا اطلاع ثانوی است. یعنی در واقع اینجا تاریخیت و درک تاریخی وارد بحث میشود و آن دعوی فلسفه که میخواهد از درک مطلق به واقعیت برسد، انکار میشود.
میتوان گفت: این دیدگاه عملا تلاشی برای خارج کردن آگاهی از یک فضای انتزاعی به یک فضای انضمامی است؟
صددرصد. به همین خاطر است که قابلیت شدیدی دارد که در مباحث علوم اجتماعی و سیاسی مورد استفاده قرار گیرد. فلسفه مدرن حتی در دورههای اول کار خود، این ویژگی فلسفه قدیم را که معطوف به حقیقت بود حفظ کرده بود. من فکر میکنم یکی از مشکلاتی که الان در ایران وجود دارد و چندان نمیتوان با پدیدارشناسی ارتباط برقرار کرد، چیرگی درک سنتی از فلسفه است که کار آن را کشف حقیقت میداند.
دلیل قرار گرفتن آن در بینالهلالین - اپوخه کردن - چیست؟
مبنای بینالهلالی بودن به شکاکیت هیومی بازمیگردد. اپوخه کردن با این هدف صورت میگیرد که علم ما، علم تا اطلاع ثانوی است. یعنی در واقع اینجا تاریخیت و درک تاریخی وارد بحث میشود و آن دعوی فلسفه که میخواهد از درک مطلق به واقعیت برسد، انکار میشود.
میتوان گفت: این دیدگاه عملا تلاشی برای خارج کردن آگاهی از یک فضای انتزاعی به یک فضای انضمامی است؟
صددرصد. به همین خاطر است که قابلیت شدیدی دارد که در مباحث علوم اجتماعی و سیاسی مورد استفاده قرار گیرد. فلسفه مدرن حتی در دورههای اول کار خود، این ویژگی فلسفه قدیم را که معطوف به حقیقت بود حفظ کرده بود. من فکر میکنم یکی از مشکلاتی که الان در ایران وجود دارد و چندان نمیتوان با پدیدارشناسی ارتباط برقرار کرد، چیرگی درک سنتی از فلسفه است که کار آن را کشف حقیقت میداند.
تا زمانی که چنین درکی در فلسفه باشد نمیتوان نسبتی با هوسرل برقرار کرد. هوسرل با در پرانتز قرار دادن - اپوخه کردن - حقیقت، نه تنها امکان سازش علم و فلسفه را فراهم میآورد بلکه به فلسفه اجازه میدهد مرتب خود را براساس تجربههای جدیدی که دارد، بازسازی کند.
از سوی دیگر فیلسوفان را از غار خود بیرون میآورد و آنها را وارد اجتماع میکند. حداقل تاثیر فلسفه هوسرل این است که میپذیرد فلسفه را بدون فرهنگ نمیتوان در نظر گرفت، چون به هر حال این حضور در یک فضای فرهنگی اتفاق میافتد.
به همین دلیل هوسرل حساسیت زیادی داشت که بگوید فرهنگهای مختلف فلسفههای خاص خود را دارند. حتی از فلسفههای ایرانی به دلیل وابستگی آن به فرهنگ ایرانی میگوید و این ادعا را هم مطرح میکند که فلسفه غربی نمیتواند داعیه این را داشته باشد که جوابگوی یک فلسفه برای مردم ایران باشد.
چون اعتقاد هوسرل این بود که فلسفه به نوعی از زمینههای فرهنگی نزدیک است، پس نمیتواند ادعای مطلق بودن داشته باشد. تحول دیگری که ایشان در فلسفه ایجاد کرد و فکر میکنم اصلا با فضای سنتی در ایران و با فضاهای جدید امروزی هم زیاد جور نیست، این مطلب است که ضمن حفظ ایده، ایده را از سریر قدرت پایین کشیده است.
هم در فلسفه و هم در سیاست میراث هوسرل به خصوص برای نسلهای جدیدتری که پدیدارشناسی کار میکنند تفکر انتقادی است. گرایشهای اخیری که در حال تجربه بازگشت به هوسرل، مخصوصا در رشته فلسفه و در امریکا هستند وجه انتقادی پدیدارشناسی را در هوسرل کشف کردهاند. اپوخه کردن شاهبیت این بحث است.
با توجه به آنچیزی که از فراخوان مقاله کتاب سال پدیدارشناسی و سیاست برمیآید گویا میتوان حوزههای گوناگونی از مفاهیم سیاسی را در این بحث مطرح کرد. نسبت میان پدیدارشناسی و سیاست را چگونه میتوان شکل داد؟
من به طور کلی مدافع این بحث هستم که ما باید هوسرل را بازخوانی کنیم و تا حد امکان کاری نکنیم که میراث او پایمال شود. من فکر میکنم با روایتهای جدیدی از پدیدارشناسی هوسرل میتوان به وضعیت سیاسی امروز ما هم در ایران و هم در جهان اندیشید. هوسرل در فلسفه خود قابلیت این را دارد که مورد یک تفسیر سیاسی روزآمد قرار بگیرد.
با توجه به آنچیزی که از فراخوان مقاله کتاب سال پدیدارشناسی و سیاست برمیآید گویا میتوان حوزههای گوناگونی از مفاهیم سیاسی را در این بحث مطرح کرد. نسبت میان پدیدارشناسی و سیاست را چگونه میتوان شکل داد؟
من به طور کلی مدافع این بحث هستم که ما باید هوسرل را بازخوانی کنیم و تا حد امکان کاری نکنیم که میراث او پایمال شود. من فکر میکنم با روایتهای جدیدی از پدیدارشناسی هوسرل میتوان به وضعیت سیاسی امروز ما هم در ایران و هم در جهان اندیشید. هوسرل در فلسفه خود قابلیت این را دارد که مورد یک تفسیر سیاسی روزآمد قرار بگیرد.
دلایل خودم را درباره این موضوع اعلام میکنم تا بگویم چگونه فیلسوفی که خودش مستقیم درباره سیاست مطالب زیادی ندارد میتواند برای سیاست در ربع اول قرن بیست و یکم مفید و سودمند باشد. به طرز عجیبی میتوانیم بگوییم بسیاری از ملاحظاتی که امروز، حتی در مقایسه با ۲۰ سال پیش، در سیاست جنبه مبنایی پیدا کرده و بیشتر برجسته شده، به نحوی در فلسفه هوسرل مورد تاکید قرار گرفته است. این باعث میشود که بتوانیم بگوییم یک فلسفه سیاسی نوین را از هوسرل در دسترس داریم.
میتوان مثالی برای این مساله مطرح کرد؟
مفاهیمی در هوسرل اساسا مطرح است که حتی میتوانم بگویم دوباره امروز در سیاست خیلی مهم شده است. یکی از این مفاهیم، «اجتماع» (Community) است. این مفهوم در سیاست بسیار جدید است. دیگری اهمیت سوژه در سیاست است که متاسفانه تحت سلطه ایدئولوژیها و برخی روایتهای فلسفههای جدید اهمیت سوژه در سیاست خیلی کمرنگ شده بود تا اینکه از دهه ۸۰ میلادی تحت تاثیر کسانی مثل هابرماس و گیدنز و... بحثهای ساختار و کارگزار مطرح شد.
میتوان مثالی برای این مساله مطرح کرد؟
مفاهیمی در هوسرل اساسا مطرح است که حتی میتوانم بگویم دوباره امروز در سیاست خیلی مهم شده است. یکی از این مفاهیم، «اجتماع» (Community) است. این مفهوم در سیاست بسیار جدید است. دیگری اهمیت سوژه در سیاست است که متاسفانه تحت سلطه ایدئولوژیها و برخی روایتهای فلسفههای جدید اهمیت سوژه در سیاست خیلی کمرنگ شده بود تا اینکه از دهه ۸۰ میلادی تحت تاثیر کسانی مثل هابرماس و گیدنز و... بحثهای ساختار و کارگزار مطرح شد.
اگر کسی بتواند یک تفسیر کارگزارانه از سوژه هوسرلی ارایه دهد، خیلی به سیاست نزدیک میشود. مفهوم سومی که در فلسفه هوسرل وجود دارد و او را بهشدت به روایتهای جدید از سیاست نزدیک میکند، اهمیت امر اجتماعی است؛ به این معنا که ما در فلسفههای سیاسی متاخر میبینیم که عمدتا به نحوی - تحت تاثیر مارکسیسم یا فاشیسم - امر سیاسی اولویت پیدا کرد.
هم متفکرین فاشیست و هم متفکرین نئومارکسیست مانند گرامشی، پولانزاس و آلتوسر به نوعی برای سیاست اولویت قائل بودند. حتی ریشه آن را در لنینیسم هم میتوانیم ببینیم. این نوع نگاه نتایج وخیمی به دنبال داشت و امر اجتماعی کلا حذف شده بود.
آخرین روایت از اولویت امر سیاسی را ما میتوانیم در کارل اشمیت ببینیم که متاسفانه در ایران هم طرفداران زیادی دارد. هوسرل به گونهای بازگشت به امر اجتماعی است. کسانی مانند هونت یا چارلز تایلر متوجه این نکته شدهاند که باید به امر اجتماعی در سیاست بازگشت. بنابراین میبینیم که اگر این مفاهیم را مبنا قرار دهیم میتوانیم در بازسازی نظریه سیاسی موفق باشیم.
در فلسفه هوسرل مبانی جدیدی مطرح میشود که امکان بازتعریف آن را برای سیاست فراهم میآورد. هوسرل بیش از اینکه فیلسوف سیاسی باشد یک جور اندیشمند فرهنگی دموکراتیک است و این امر میتواند بین فلسفه و اندیشه سیاسی نقش واسط را بازی میکند
۰