اینشتین؛ نابغهای مهربان، کمی گیج و سردرگم
به سمت یک دکه بستنیفروشی رفت. اسم این دکه بستنیفروشی «بالتیمور» بود. در آنجا او با انگشت به بستنی قیفیای اشاره کرد که چند لحظه قبل یک دختر دانشجو از همان خریده بود.
کد خبر :
۷۵۴۱۱
بازدید :
۶۲۲۶
حسن فتاحی | آلبرت اینشتین ۵۴ساله در کشتی اقیانوسپیمای وستنورلند رهسپار جایی بود که بنا بود برخلاف آنچه او در تصور داشت، موطن همیشگی او شود؛ تا لحظه مرگ. در روز ۱۷ اکتبر ۱۹۳۳ اینشتین به بندر نیویورک در خاک ایالات متحده آمریکا وارد شد.
در اسکله خیابان بیستوسوم کمیتهای به انضمام یکی از دوستان اینشتین به نام ساموئل آنترمایر که یک وکیل رسمی برجسته بود، درحالیکه چند شاخه گل ارکیده در دست داشت، به همراه گروهی از جوانان در زیر باران منتظر ورود اینشتین بودند. جوانانی که آمده بودند و قصد داشتند کارناوال شادی به راه اندازند و رژه بروند.
اما اینشتین و همراهان او در هیچجا پیدا نشدند. گویی غیب شده بودند و کسی نمیتوانست آنها را ببیند! آبراهام فلکسنر، بنیانگذار و رئیس انستیتوی مطالعات پیشرفته پرینستون، با جدیت هرچه تمام اصرار داشت که بدون توجه به اینکه اینشتین چه میخواهد و تمایل دارد مراسم استقبال از او چگونه باشد، او را از تبلیغات و جاروجنجالهای تبلیغاتی دور نگه دارد؛ بنابراین او یک قایق مخصوص را با دو نفر از افراد مورد اعتماد انستیتو به پیشباز فرستاد.
فلکسنر دستور داده بود به محض اینکه کشتی از قرنطینه خارج شد، اینشتین و همراهانش را سوار قایق کنند و به محل از پیش تعیینشده منتقل کنند.
فلکسنر به اینشتین تلگراف فرستاده و خیلی کوتاه چنین گفته بود: هیچ اظهارنظری نمیکنی و هیچ مصاحبهای با هیچکس و درباره هیچچیز انجام نمیدهی. فلکسنر برای اینکه دوباره پیغام خودش را به اینشتین ابلاغ کند، یادداشتی را با واسطه یکی از افراد معتمدی که به پیشباز مخفیانه اینشتین فرستاده بود، برایش نوشت. او خطاب به اینشتین چنین نوشته بود: امنیت تو در آمریکا بسته به سکوت تو و خودداریکردن از حضور در مجامع عمومی است.
اینشتین درحالیکه ویلن خود را به دوش گرفته بود، با انبوهی از موهای پریشان که حالا دیگر بهسرعت در حال سفیدشدن بود و از زیر کلاه سیاه و لبه پهن آن بیرون زده بود، بدون جلب توجه و به صورتی مخفیانه سوار قایقی شد که فلکسنر فرستاده بود.
قایق او و همراهانش را به بندرگاه باتری آورد. در بندرگاه اتومبیلی منتظر بود تا آنها را به پرینستون ببرد. فلکسنر به خبرنگاران گفته بود: آنچه دکتر اینشتین میخواهد، این است که او را در صلح و آرامش خودش باقی بگذارند.
درواقع اینشتین علاوه بر صلح و آرامشی که فلکسنر اشاره کرده بود، یک روزنامه و یک بستنی قیفی هم میخواست؛ بنابراین به محض اینکه در هتل محل اقامتش در پرینستون مستقر شد، لباسهایش را عوض کرد، لباسی راحت پوشید و درحالیکه پیپ خودش را آتش کرده و گوشه لبش گذاشته بود، قدمزنان به سراغ باجه روزنامهفروشی رفت.
اینشتین یکی از روزنامههای عصر نیویورک را خرید و بهسرعت نگاهی به سرمقالههای آن انداخت تا با آنچه در اطرافش میگذرد، بیشتر آشنا شود. سپس به سمت یک دکه بستنیفروشی رفت. اسم این دکه بستنیفروشی «بالتیمور» بود. در آنجا او با انگشت به بستنی قیفیای اشاره کرد که چند لحظه قبل یک دختر دانشجو از همان خریده بود.
فروشنده بستنی، سفارش موردعلاقه اینشتین را به او داد و درحالیکه داشت بقیه پولش را پس میداد، با خودش آهسته زمزمه کرد: این یکی در دفتر خاطرات من ثبت خواهد شد.
در منتهیالیه سالنی که محل موقت مرکز مطالعات پیشرفته پرینستون بود، دفتر کاری اختصاص یافت. در آن زمان انستیتو ۱۸ دانشمند را استخدام کرده بود که در آنجا مشغول کار و پژوهش بودند. یکی از آنها اسوالد وبلن، ریاضیدان معروف و برادرزاده توماس وبلنِ جامعهشناس بود.
جان فون نیومان هم که از پیشگامان علوم کامپیوتر بود، در پرینستون حضور داشت. وقتی دفتر کار اینشتین را به او نشان دادند، از او پرسیدند چه وسایلی برای دفتر کارش نیاز دارد. اینشتین در جواب گفت: یک میز تحریر، یک صندلی، کاغذ و مداد و یک سطل آشغال بزرگ که بتوانم تمام اشتباهاتم را در آن بریزم.
اینشتین و السا، همسر دوم اینشتین، به زودی خانهای را برای اجارهکردن پیدا کردند. آنها ورود به خانه جدید را با ترتیبدادن یک برنامه موسیقی تکنوازی که در آن آثاری از هایدن و موتزارت را مینواختند، جشن گرفتند.
زوج آلبرت و السا اینشتین از برخی دوستان خود دعوت کردند تا در این برنامه گرد هم آیند. ویلنیست معروف تاشا سیدل نوازنده اول و رهبر ارکستر بود. اینشتین هم ویلنیست دوم برنامه بود. تاشا به آلبرت نکاتی درباره ویلن و نواختن آن آموخت؛ در عوض اینشتین هم به او نظریه نسبیت را توضیح داد.
شایعات زیادی در شهر پرینستون و درباره علاقه اینشتین به موسیقی رایج شده بود. یکی از آن شایعات این بود که در یک گروه چهارنفره به همراه استاد برجسته ویلن، فریتز کریسلر، ویلن مینواخت و در یک لحظه به نظر میرسد که آنها از هارمونی خارج میشوند. کریسلر از نواختن دست میکشد و خطاب به اینشتین میگوید: چه خبر است آقای پروفسور! شمردن هم بلد نیستی!
اینشتین خیلی زود برای خودش تصویر و شمایلی به دست آورد که روزبهروز بزرگتر میشد و صورتی افسانهای به خود میگرفت. او یک پروفسور برجسته فیزیک بود؛ مهربان، آرام و گاهی متحیر و آشفته؛ اما همواره شیرینسخن بود و گمشده در میان افکار خودش. او به بچههای همسایه در تکالیفشان کمک میکرد و بهندرت موهایش را شانه میزد.
او قادر بود چهره آشفته و درعین حال نابغه خود را به همان اندازه مشهور خاص و عام کند که چارلی چاپلین راهرفتنش را. اینشتین درعین حال که تودار و تنها بود، مهربان و کمی گیج و سردرگم نیز بود. باهوش و زیرک بود و در بیان نظرش مصلحتاندیش نبود.
او به یکی از همسایگانش گفته بود: من به سنی رسیدهام که اگر کسی به من بگوید جوراب بپوش، میتوانم به او بگویم نمیخواهم. آلبرت اینشتین بیش از ۲۰ سال را در شهر پرینستون آمریکا واقع در ایالت نیوجرسی زندگی کرد و در همین شهر چشم از جهان فروبست؛ اقامتی طولانیمدت که خودش هم در بدو ورود به آمریکا گمان نمیکرد اینقدر طولانی باشد و دیگر هرگز به سرزمین مادریاش، آلمان، بازنگردد.
۰