مرثیههای گمشده در روزگار کرونا
فقط مرگ این توان را دارد؛ مرگی که شوم است، مرگی که قصهگوهای ما را میگیرد، مرگی که دیگر کسی را برای روایت مستندی از آنچه گمشده بهجا نمیگذارد.
کد خبر :
۸۳۴۳۹
بازدید :
۵۵۲۴
عبدالرضا ناصرمقدسی | مرگ حد و مرز نمیشناسد. مرگ فرایندی طبیعی است که دیر یا زود همه را درگیر خود میکند. همه در زندگی مزه مرگ عزیزی را چشیدهایم و میدانیم که فقدان تا چه اندازه سخت و سهمگین است. اولین بیمارم را که فوت کرد، خوب به یاد دارم؛ دانشجوی پزشکی بودم و تازه وارد بخش جراحی شده بودم.
بیماری کاندیدای عمل جراحی آنوریسم آئورت بود. معلم بود. شب قبل از عمل کلی با او صحبت کردم. داستانهای زیادی گفت؛ میگفت: میخواهم شهرزاد قصهگویت باشم و نمیدانست این شب برای شهرزاد، آخرین شب است. فردا زیر عمل فوت کرد و من هنوز آن رنج بزرگ را بر دوش دارم. چه مرثیهای میتوان گفت؟ هیچ.
همهچیز نابود شده است. او و خیلیهای دیگر رفتهاند. برای کسی که رفته دیگر چه میتوان گفت؟ در هفته گذشته کرونا جان «خسرو سینایی» را هم گرفت. تا خبر را خواندم یاد مرثیه گمشدهاش افتادم. کرونا مرثیههای گمشده فراوانی دارد. بسیاری رفتند و هیچ مرثیهای برایشان سروده نشد.
مرثیهها گم شد. کرونا رنگ تباهی را حتی بر آن گریه واپسین پاشاند تا آیندگان درباره آنچه بر سر ما آمد چه بنویسند. فیلم مستند «مرثیه گمشده» فیلمی است غریب برای اکثر مردمان و کاملا آشنا برای من که متولد بندر انزلی هستم.
در بندر انزلی روبهروی گورستان شهر مکانی خاموش با سنگ قبرهای کوچک و یکدست وجود دارد. از کودکی برای ما گفته بودند که در زمان جنگ جهانی دوم تعداد زیادی از مردم لهستان را به ایران آوردند. خیلیها بهدلیل بیماری و فقر مردند و این سنگ قبرها تنها نمایندههای آنها پس از این واقعه شوم است.
یک «مرثیه گمشده» که برای مردم انزلی بسیار آشنا و تازه است. هنوز میتوان از گوشهگوشه شهر، از بزرگترها این خاطرات را شنید. لهستانیهایی که به انزلی آمدند، گروهی مردند، گروهی رفتند و گروهی هم ماندند و جزئی از مردم انزلی شدند.
وقتی خبر مرگ «خسرو سینایی» را شنیدم احساس کردم آن مرثیه گمشده در این فوران کرونا ناگهان بر تن و جان من ریخته شده است. کرونا، من، انزلی، داغِ لهستانیها، مرگومیر فزاینده کووید ۱۹ و مرگ آرام «خسرو سینایی» را یکی کرد.
فقط مرگ این توان را دارد؛ مرگی که شوم است، مرگی که قصهگوهای ما را میگیرد، مرگی که دیگر کسی را برای روایت مستندی از آنچه گمشده بهجا نمیگذارد.
روزهای اول شیوع کرونا با خودم گفتم باید هرچه میتوانیم جنبههای مختلف این واقعه را ثبت کنیم. انگار یادم رفته بود که جهان، جهان دوربین و ضبط و ثبت است. هیچ لحظه و هیچ رخدادی در جهان بدون ضبط باقی نمیماند. گرچه مطالب زیادی نوشتم و جمعآوری کردم، ولی هر لحظه با انبوهی از دادهها روبهرو میشدم که مانند یک کلانداده همهجا را تحت انقیاد خود قرار داده بود و همینطور بر سر ما میریخت و ما را سرشار میکرد و اجازه تفکر را از ما میگرفت.
اما چندی که گذشت دیدم جای آن قصهگو خالی است. آنکه دنیا را از زاویه دیگری ببیند و داستانی را تعریف کند که دیگران حتی در بحبوحه این همه داده و اطلاعات فراموشش کردهاند. مرگ «خسرو سینایی» در بستر این گزاره معنایی دیگر به خود گرفت. بارها از کنار آن گورستان متروک شهرمان رد شدهام.
درِ گورستان همیشه بسته است. هیچکس برای تسلی خاطر درگذشتگان نمیآید. آنها در غروبی ابدی آرمیدهاند. فقط یک قصهگو میتوانست آنها را دوباره بیدار کند و «مرثیه گمشده» را بسراید؛ انگار کتابی بسیار باستانی ناگهان سر از خاک بیرون زده باشد.
اتحاد جماهیر شوروی که فروپاشی کرد و بلوک شرق آزاد شد، بعضی از فرزندان و اقوام این لهستانیها به دنبال خاک عزیزانشان به انزلی آمدند. فراموشی برای مدتی کوتاه از بین رفت. اما کمی بعد باز درِ گورستان مانند همیشه بسته ماند تا مگر قصهگویی دیگر برخیزد و دوباره این مرثیه گمشده را بسراید.
۰